همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۰ مطلب با موضوع «ها کردن به شیشه های مات» ثبت شده است

09:51

تمام آخر هفته هایش را می رفت توی بازارچه؛ جلوی قهوه خانه، روی همان چهارپایه می نشست و چای می خورد، اصرار داشت رنگ نعلبکی اش قرمز باشد و قندش را پیش از آن که در دهان بگذارد؛ توی چای بزند، گاهی دفترچه ای را از توی جیب بغل کاپشنِ مشکیِ کوتاهش بیرون می کشید، ایدۀ چند خطی هایش را می نوشت یا شعری که بتازگی تمامش کرده بود را برایم می خواند، بهمن پابلند می کشید و دود، پشت سبیل های پرپشتش حبس می شد، اگر میل مفرط دیگران به ثابت ماندن تصویرش نبود؛ هیچ بدش نمی آمد که گاهی یک نخ عقاب یا یواشکی چند کام سناتور مزه کند، رو به دوربین نمی خندید، کاملا محال بود، چهره ای جدی به خود می گرفت و نگاهش شبیه نگاهِ سگِ گرسنۀ مغمومی به روبرو خیره می ماند، توی تمام عکس ها دست های مشت شده اش را زیر چانه اش گذاشته؛ ژست محتاط یک شاعر، به خانه اش که میرفتی مادرش همیشه آن گوشۀ هال نشسته بود، نماز می خواند، کش چادر نمازش از دور آنقدر سفت به نظر می رسید که گویی دارد کاسۀ سرش را از جا میکَند، یک رَج بیسکوئیت می آورد، دو استکان چای و زیرسیگاری، قندش را توی چای میزد و استکان چای اش را داغ داغ سر می کشید، روی ردیف کتاب های پرشمار کتابخانه اش برگه های آ -چهار می گذاشت، توضیح میداد که اینطوری رنگ کاغذِ کتاب ها عین رنگ دیوارها زرد نمی شود؛ دود سیگار نمی ماسد به کلمه ها، اگر به اندازۀ کافی مشعوف نمی شدی بلند میشد یکی از کتاب ها را می آورد، روبروی صورتت ورق می زد، نشانت می داد و می گفت؛ ببین چقدر سفید مانده! توی شیشه های خالیِ ماءالشعیر چند ساقه پتوس می گذاشت و بعد بطری را تا نیمه از آّب پر میکرد و میگذاشت کنار باقیِ بطری های پشت پنجره، بعد میرفت پشت میز کامپیوترش می نشست، فایل وردش را باز میکرد، اتودها و طرح واره هایش را برایت میخواند و منتظر واکنشت می ماند، هربار سر تکان می دادم که خوب است عالی ست بی نظیر است، هربار می پذیرفت و با لبخندی مشهود کام بعدی را محکم تر می گرفت، بعد هم بلند می شد و از جعبۀ مرجوعی کتاب هایش یک جلد برمیداشت، امضا می کرد و هدیه می داد، چند سالی بی خبر بودم، شنیدم که از مادرش تنها جانمازی مانده که تا مدت ها کسی از وسط هال جمعش نمیکرد، خودش هم دیگر توی هیچ عکسی نبود، آخرین باری که حرف زده بودیم گفته بود می رود، دفترچه شعرش را با پاسپورت عوض کرده بود، توی بازارچه چای خوردیم، زنی زنگ زده بود زنی با صدایی جوان؛ زنی که علاوه بر میل وافرش به شاعران، اقامت هم داشت، جواب تلفنش را داده بود، سیگار کشیدیم و خداحافظی کردیم، دیروز توی جعبه هایی که باید به انبار می رفت، چشمم به کتاب اهدایی اش افتاد، توی اولین صفحه بعد از جلد بعنوان تقدیم نوشته بود؛ آدم باش کوریون! تاریخ هم زده بود، یک خطِ منحنی هم کشیده بود بجای امضاء
دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

09:47

خیلی خوب مینویسه من اگر انقدر خوب می نوشتم هیچ وقت وارد رابطه نمی شدم، هیچ وقت سعی نمیکردم سیب زمینی های متوسط رو سوا کنم یا تو صف نون وایستم، محال بود اگه میتونستم اینجوری بنویسم شمارۀ کسی رو سیو کنم یا قبول کنم که واسه دیدن یه نفر اسنپ بگیرم پاشم برم اون سر شهر، بنظرم حتی لازم نبود که دیگه به آدم های گذشتۀ زندگیم فکر کنم، فقط به این آدم فکر میکردم، به این که چقدر خوب بلده با کلمه ها بازی کنه، چقدر سبک نزدیک شدنش به موضوع روایتش دلنشینه، انقدر خوبه که حتی منی که عاشق بازی با نشانه هام، منی که سالهاست از لفافه بیرون نیومدم و تن به سجع و وزن و ملّیتِ ادبیات ندادم؛ میتونم بشینم و ساعت ها هاج و واج به واج آرایی نوشته اش، به جنس و جناس نویسنده اش نگاه کنم و کیف کنم، میتونم واسه این آدم کف بزنم، حتی میتونم بهش پیشنهاد بدم که رابطه اش رو رها کنه بیاد بشینه روبروم و فقط بنویسه، تصور حزنِ صورتش، حالت جمع شدن گوشۀ لبش، رمقِ رفتۀ چشم هاش و کسالتِ دستش موقع نوشتن، برام یک فانتزی لذتبخش و احتمالا تا حدودی اروتیکه، لذت بخش تر از کسی که لباس میپوشه کسی که سشوار میکشه و کسی که وسط مهمونی بی هوا بهت چشمک میزنه، دلم میخواد یک بار بهش بگم وای واقعا دوستت دارم! چقدر خالصه همه چیزت؛ خشمت حسادتت سکوتت و از همه مهم تر اندوهت، بنظر من اونی که نوشتن و خشم و عشق و سکوتش رو پیچیده میکنه هیچی از هیچکدومش حالیش نیست، این آدم اون چیزی رو داره که من بهش میگم اصالتِ رنج؛ حتی توی روایتش از سکس از ودکا یا از نیمروی صبح جمعه اش، و چقدر افتضاحه که پارتنرش انقدر فیکه یا دست کم اثری که روی این آدم میذاره انقدر سطحیه، دلم میخواد بهش بگم متاسفم که شیفتۀ یک فیک شدی، تو لیاقتت دست کم یک زندانِ اصیل تر یا حداقل یک دیوارِ مقرّب تر بود، ولی خب بهش نمیگم، این آدم به ملاقاتیِ فیک احتیاج نداره، به همدردیِ نامرغوب احتیاج نداره، این آدم حتی خودش هم نمیدونه که به چی احتیاج داره، واسه همین هم هست که می نویسه و احتمالا واسه همینه که سرش رو میذاره روی شونه ات و بدون این که چیزی ازت بشنوه؛ صدای هق هقش بلند میشه
جمعه ۱۲ آذر ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

09:35

در را که باز کردم، خانه هنوز بوی همان عودی را می داد که پیش از رفتن روشن کرده بودم، تو هنوز آنجا بودی و من هیچ وقت درست به خاطر نمی آورم که چند لحظه و یا چند دقیقه پس از دیدنت بود که خودم را میان آغوش ات رها کرده بودم، چقدر مکث کرده بودیم؟ چه اندازه در شنیدن صدای آخرین نفس هایت درنگ کرده بودم؟- یادم نیست.. همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست، تصوری که از فقدان و انتزاعی که سال های طولانی از مواجهه با مرگ ساخته بودم، اکنون به تمامی رنگ باخته، در کسوتی از رخ دادن ایستاده و با دستی که مرا یاد هیچ عاشقانه ای نمی اندازد، یقه های آهار خورده و سر آستینِ مشکیِ واقعیت را تا می زند، دلم می خواهد حرف بزنم و دلم می خواهد ساکت باشم، دلم می خواهد بغض کنم و دلم می خواهد آماده باشم، دلم می خواهد به خواب دیشب برگردم؛ به فرمی از درام و سویه ای از زیستن که دست کم آغوش تو را برای گریستن داشته باشم.. نمی شود . دلم می خواهد زمان بایستد و در پیرامون ام، تنها طرۀ آشفتۀ موهای تو در حرکت باشد.. نمی شود. دلم می خواهد دوباره رنگ داشته باشد همه چیز و غلظت رنگ ها را، گذر عمر من و تو و آغوشِ پذیرای نیستی؛ رقیق نکرده باشد.. نمی شود. دلم میخواهد بگویم این ها را زمانی بخوان، که چرخ های لعنتی هواپیما از روی زمین بلند شده باشد و شهر از میان پنجره اش، دور و دورتر و ناممکن و بی شباهت تر به جایی باشد که زمانی من، که زمانی تو، که زمانی هر دو در آن زیسته بودیم..نمی شود. و من به فراست که نه؛ باری به فلاکت آموخته ام که در نابهنگام ترین زمان برای دیگری و دقیق ترین لحظه برای خودم؛ دست هایم را به علامت تسلیم بالا ببرم، داشتم زندگی می کردم، خودت دیده بودی که حالم خوب بود، درد نداشتم، از خواب نمی پریدم و فرصت کرده بودم که یکبار برای همیشه، کتاب ها را به ترتیب ارتفاع شان مرتب کنم، آدم شده بودم، صبحانه می خوردم، کتاب می خواندم و بندرت فراموش می کردم که بخندم، حالم خوب بود، نمی توانی بگویی نه، نمی توانی به سیاق امروزی ها، کف دست هایت را روی گونه هایم بگذاری و عاجزانه التماس کنی که یادم نرود نفس بکشم، این مهملات دیگر چه وزنی دارد، چه اهمیتی دارد این ها؟ من اعتقادی به این سفر ندارم، علاقه ای به این چمدان ها ندارم، دلم نمی خواهد ردّ تای لباس ها را بلد باشم، دلم می خواهد همه چیز را مچاله کنم، همه چیز را از خودم پرت کنم بیرون.. نمی شود. برایت سیب شسته بودم، جا گذاشته بودی، از یخچال برداشتم و تا نصفه گاز زدم، پیش خودم فکر کردم که باید کسی می بود، کسی که مصّرانه به انتزاع تو کوچ کرده باشد، کسی که هنگام رفتن به او بگویی: هر صبح به اندازه یک مشت، پشت پنجرۀ اتاق ات گندم بریز. به آن گلدان کنار در آب نده .بقیه کارها را هم بگذار بماند تا برگردم..
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

09:07

دلم واسه تختش تنگ میشه، واسه پوستر پونز پونز شدۀ مرلین مونرو، دمپائی ابری هاشُ گذاشتم پشت در، ظرف های غذاشُ بردم گذاشتم تو سینک، دوتا تقّه زدم به کنترل، دکمه قرمزه رو فشار دادم، آبیِ دیوار افتاد پشت مبل، پشتِ کارتن ها، تو تاریکی دست کشیدم رو سنگ، رو سرامیکِ کف، جوراب هامُ پیدا کردم، آدم نباس پاشُ از چیزی که گم میکنه بیرون بکشه، گلدونمُ نمی برم، دوستِش ندارم دیگه، یعنی هیچوقت دوستش نداشتم، یه نخ از یواشکی هاشُ ور میدارم میذارم گوشه لبم، میرم پشت پنجره، آخرین باریه که دنیا رو از این قاب می بینم، باید بند رخت آبی همسایه رو، شکاف چوبی تیر چراغ برقُ، اون یه دونه کاشیِ افتادۀ گلدسته رو از بَر کنم، کاش میشد نرفت، کاش میشد اصلا نیومد، کبریت نمیاره برام، میگه بوش می پیچه توو راهرو، همسایه ها رو شاکی میکنه، همسایه به چه دردت میخوره؟ اینا که مث من آسانسورُ نگه نمیدارن برات، حالیش نیست، یه نفهمیِ مهربونی داره که نشه باهاش تندی کرد، سیگار نکشیده رو پرتش می‌کنم توو کوچه، گربه هه غیژ میکشه رو آسفالت، یه نیگا میندازه، سر تکون میده میره؛ برمیگرده تو آشغال هاش، فردا داره میره، هیشکی هم دیگه تو دنیا، جای یواشکی هاشُ بلد نیست
شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
ها کردن به شیشه های مات

08:06

گاهی میشینم فکر می کنم دریا تنهاتره یا قاصدک ها.. تکرار شدن های طولانی سخت تره یا پریدن های خیلی خیلی کوتاه؟ یادته اون ماژیک شش تایی هارو؟ دوتاش همیشه خشک بود، الان دیگه هر شیش تاش خشک شده، اون تلفن خونۀ راه دورُ یادته؟ خرابش کردن، حبیب آقام رفته، شاید هم.. خب البته دیگه همه بلدن خودشون شماره بگیرن، تابستون ها مسافر میاد؛ بیشتر دم عید، خیلی ها خونه هاشونُ اجاره میدن، یه هفته عیدُ تو چادر می خوابند و بعدش تا خود تابستون راحت اند، بابا ولی میگفت نه، میگفت آدم خونه شُ اجاره نمیده، بابا خونه شُ دوست داشت و من هم تابستونا رو، تابستون خیلی خوبه، عاشق هوای شرجی ام، عاشق این که باد اون همه برگُ بریزه به هم، عاشق این که عصرها پشت شیشه ها عرق کنه، بعد بیدار شی فک کنی بارون اومده، پنجره رو وا کنی ببینی هیچ جا خیس نیس؛ نه کف زمین، نه روی دیوارها، نه سفال های شیروونی های روبرو، فقط پیرهنِ تن بچه ها خیسه؛ چسبیده به گودی کمرشون، اون هم از بس که دوئیدن دنبال توپ، عاشق اینم که گرما بوی دریا رو بلند کنه، بیاره از پنجره بریزه توی هال؛ پای سفره کنار قاشق چنگال ها پارچ استیل ها، عاشق این که وقتی دارم از ایستگاه تاکسی تا خونه، سنگ ها رو یکی یکی شوت میکنم و گل میزنم به چاله ها، جیغ جیرجیرک ها بلند شه از گرما، تابستونا قناسی خونه قدیمی ها غنیمته، سایه میندازه، جون پناه میسازه تو کوچه.. قد قناسی خونه قدیمی ها که دوستم داری.. مگه نه؟ این که آدم فقط باشه، از این که چی می تونست باشه خیلی بهتره، مهم تر نه ها، بهتره؛ مث درخت های توت، که چتر از توت افتاده شون هم غنیمته، الان گوشه گوشه کنار دیوارها سبزه، هی تیکه تیکه کوچه ها رفته زیر سایۀ درخت ها، برگ ها می خورند بهم، صدای پاک کردن برنجِ توی سینی میدن شاخه ها، تونستی تصورش کنی؟ تونستم گرمت کنم وسط این همه یخبندون؟ بهش فک کن، به صدای جیرجیرک های توی کوچه، دیوونه بازی سینه سرخ های جالیز، گنجشک های روی بند رخت، به صدای شستن قابلمه توی آشپزخونۀ همسایه، قاتی صدای خاله بازی بچه ها، خاله زنک بازی بزرگ ترها.. بوی برنج آدمُ با خودش میبره، آدمُ میبره به این که الان دیگه بچه ها از مدرسه برگشتن، امتحان هاشون تموم شده،دخترها مقنعه های خیس عرقشونُ در میارن و پسرها کیف هاشون پرت میکنن یه گوشه، دوچرخه هاشوننُ ور میدارن و تند تند رکاب میزنن که با اسکناس مچاله های کف دستشون، ماست بخرن واسه ناهار، می دونم نتونستم، نتونستم نشونت بدم که اینا هنوز زنده ست، که زندگی همین پیرمردهان که سوار دوچرخه زنگدار هاشون از کنارت رد میشدن، همون پیرزن هایی که وقتی بیرون خونه مینشستن بهت میگفتن به مامانت سلام برسون، زندگی همون مغازه کوچیکۀ سر نبش بود؛ جعبه نوشابه های بیرون کرکره اش، اون کایت هایی که بچگی ها با هم کِش می رفتیم، تو چطور فکر کردی اگه زمستون شه یادم میره تابستونا رو، تو چطوری یادت رفته اینارو؟ من چرا نتونستم، چرا نتونستم کمکت کنم؟  چرا نتونستم یادت بندازم اون روزها رو؟
پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

05:11

واسم یه عکس فرستاده، مثل به نماز ایستاده های اهل تسنّن؛ ایستاده کنار نامجو، زیرش نوشته اینُ یادته؟ اون جملۀ اون روزهامُ نوشته، یدونه از این دو نقطه پرانتزها هم گذاشته تهش، گشتم دنبال عکس های ایسنا، آرشیو اون سال ها که هنوز ایران بود، اون روزها که سطل آشغال آتیش میزدیم و شلوار آبی نفتی پامون بود، با رکابی سفیدِ چرک؛ وی نشون میدادیم با انگشت، پیدا نکردمش، تاریخ به خودش دست میبره گاهی، گاهی تعمدا انکارت میکنه؛ بیشتر از چیزی که از توان خودت بر میاد، نوشتم یادته بوفۀ هنرُ؟ چی بود اسمش؟ خبر داری ازش؟ راضیم نکرد چیزی که نوشته بودم براش، یه حال غریبِ در دنیای تو ساعت چند است؛ ریخته بود تو سفیدی ایمیل، بک اسپیس زدم، حال و احوال کردم، پرسیدم کجاست، چیکار میکنه این روزها یا یه چیزهایی شبیه همین مراوده ها، دوباره پاکش کردم، مثل موسای پشتِ رود موندۀ عصا گم کرده؛ کف دستمُ گذاشتم پشت گردنم و زل زدم به عکس، غصه ام شد از این همه بی ربطی، از این که این همه حرف ندارم برای زدن، زحمتِ نوستالژی رو باید انداخت گردن خودش، با گوشی یه عکس تار گرفتم؛ یه امریکن شات از دماوند، نوشتم اینجا انگار، تو کورۀ آجرپزی داری نفس میکشی، یدونه از اون دو نقطه پرانترها هم؛ گذاشتم تهش
پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

04:36

برام اون وقت هاست، اون وقت ها که بچه بودم و پتو رو می کشیدم سرم، بلندش میکردم و از زیر پتو، لامپُ نیگا می کردم، نقش و نگارش برق میزد، گل هاش بوی عید میداد، پرزهاش می شد مثل ابریشم؛ نرمتر می شد پتو، یجوری ذوق می کردم که انگار، بیرونِ پتو هیچی واسه کیف کردن نیست، حتی توی اون پتو ببریه؛ ببرش انگار می دوئید، لامپ زردِ صد از اون زیر، چشامُ نمیزد، میخوام بگم یه چیزهایی هست که یادش که میافته آدم، انگار لخت ورش میدارن و میذارنش وسط بارون؛ ریز ریز و پهن پهن؛ آب یخ سر می خوره رو تنش، تو واسم همینی، می دونم یادت اگه بیافتم یه روز؛ ببرت دوئیده تو تنم، می دونم یه روزی اگه برگردم؛ یه روز اگه نیگا کنم به پشت سرم، رنگ همون گل هایی بوی همونا رو میدی؛ دنیا چشامُ نمیزد با تو، یادم می مونه چقدر پناه بودی واسم، چیجوری تن می کشیدمت؛ حتی اگه تمام دنیا اخم کرده باشه بهم، حتی اگه کسی، دست گذاشته باشه رو کلید، شب بخیر گفته باشه و بی حوصله، وسط اون همه بارون رفته باشه
سه شنبه ۷ دی ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

04:25

مادام اینجا هنوز، وقتی بارون بگیره، خطِ کنار خیابونُ پر می کنه از خزه، از گِل و جای پا 
هنوز اگه بری جمعه بازار، هرچی هر کی خواست هست ، از ریمل چشات گرفته تا اردک 
هنوز اگه پا بده دنیا، بارون که بگیره، چتر دست شون نمی گیرن این جماعت، تاکسی قرمزاشون مادام.. آخ.. تاکسی قرمزاشون 
توری سیاه کلاهتُ وردار، آخر قصه های این جا، پشت اون در، نمی بندنت که بری 
بوی دریا داره این جا، بوی جیغ پل های پیر 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم، اسکله از صبح خالیه، مه که بگیره، تور میندازیم به آب
مادام.. مادام.. مادام.. 
منُ برگردون به گریه، دکمه های پیرهنمُ ببند، سردم نشه.. سردم نشه یهو 
می شنفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیس توی پیتِ حلبی رو؟ ببین.. ببین چه گرمشون میشه اینجا، با اون کاپشن های خیس.. می بینی؟ 
دست هامو.. دست هامُ نیگا 
یخ کرده مادام.. مثل اون ماهی سفیدِ رو تخته داره میلرزه 
آخ.. مادام.. توری سیاه کلاهتُ وردار 
این جا هنوز، روی جعبه های نارنج، چند تا پاکت سیگار هست، که ارزون تر می خریش.. 
سقفاش شیب خوبی داره، به اینا میگیم شیرونی، برف اگه بگیره نمی مونه روش، بارون حق ناودون هاست مادام، اینجا.. بارون حق ناودون هاست... 
دست هامو.. دستهامو ببین.. ببین چطور دارن میلرزن، می بینی؟ 
سبزی تازه بخریم؟ سبزی پلو، ماهی، نجات میده آدمُ، آدمُ نجات میده مادام .. 
غصه ات گرفته، می دونم، دلت هوایی شده برت گردونم به گریه.. می دونم 
دلت مینی بوس های آخر شبُ می خواد، که ها کنی به شیشه هاش، پرده هاشُ کنار بزنی و با نوک انگشتات، دوباره قلب بکشی روی جاده های پشت شیشه.. 
می دونم مادام.. می دونم 
خیلی ها رفتن، مثل پرستوهای عید پارسال، تو حالت زودی خوب میشه ولی، توری سیاه کلاهتُ اگه ورداری.. 
خط افق گمه تو ساحل، این همه مه، دست بزن بهش، ببینن چه نَمی گرفته تنِ چوبی این درخت، صدای پرنده ها رو می شنفی؟ بوی کوکوی سر ظهر توی کوچه ها رو؟ 
یه کم دووم اگه بیاری، از دریا بر می گردن، از عید پارسال بر می گردن، گریه رو بهت بر می گردونم مادام، بارون و ناودون هاشُ، آدم و دلخوری هاشُ، ساحل و صدف هاشُ.. 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم چرا رو قبرهای جمعه، گلاب می پاشن، هی دست میکشن به سردی سنگ هاش، واست میگم چرا گریه ام گرفت، وقتی از کافه های خالی بر می گشتی، واست ماهی قرمز می خرم، عید میشه.. زودی عید می شه.. می دونم 
مادام.. مادام.. مادام.. وقت فروش اثاث نیست، قشنگه دنیا به چشام، قشنگی هنوز برام، توری سیاه کلاهتُ وردار 
شیر کاکائو می خوریم با هم، پنجرۀ چوبی اتاقُ وا می کنیم به دریا، وا می کنیم به مه، بلند بلند می خندیم آخ.. بلند بلند می خندیم 
بذا دنیا بره واسه خودش، تو هستی، دینگ دینگ ساعت ها هست، اون پرنده ها که شیرجه میرن توی موج، شیب خوبی داره پریدن، دلخوری خوبی داره سقوط، وقتی از ارتفاع غصه هات، قصد پریدن کنی.. 
زیر سماورُ روشن کن، منم میرم چوب خیس بیارم واسه شومینه، باد بزنه توی صورتم، رنگم بپره از سرماش، بیفته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره، وقتی کف لخت پاهات، فرو میره توی شن، صدف جمع کنم برات؟ 
دیشب طوفان بود دریا، گم نشده باشن مرغ دریائی ها، گم نشده باشی یهو؟ 
رخت های روی بندُ جمع کن، ابر کرده هوا، ناغافل دیدی بارون گرفت یهو.. گیر نکنه یه وخ زیر پاهات، دنبالۀ ملافه ها؟ 
صورتت.. صورتت حیفه کتاب بشه، حیفه اگه خورده باشی زمین.. 
بیا ها کن تو دست هام، ببین چیجوری دارن میلرزن، یه قلب می کشی برام، با نوک انگشتات؟
دیر شده مادام، خیلی دیر شده 
مگه چند صفحه میشه گفت، مگه چقدر میشه نوشت، وقتی وا شده باشه این پنجره ها به مه، مگه چقدر می سوزه این تنِ خیس، دست بزن بهش، می بینی؟ میشنُفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیسِ توی پیت حلبی رو..؟ 
من.. من خودم ساعت ها رو از برم، پرنده ها و بارون ها رو از برم، جای پاهای خودم هم مونده رو گِل های اون ور جاده، من.. من خودم رخت ها رو جمع می کنم، زیر سماورُ روشن، خودم میافته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره وقتی نمِ این هوا، می مونه رو گردنت 
من دیگه دیرم شده مادام، خیلی دیرم شده، بوی نارنج پریده از تنم، طعمِ پائیزش رفته از دست هام، ببین چطور مثل اون ماهی سفید رو تخته، داره میلرزه.. 
صورتت حیفه اگه کتابش کنم، می برم تنتُ با خودم، اون جا که روی قبرهای جمعه اش، گلاب می پاشن، اون جا که دست میکشن به سردی سنگ هاش.. دلخوری خوبی داره مادام.. آخ که دلخوری خوبی داره.. 
بر می گردن از کوچ، ماهیگیر های توی مه، اسکله دوباره پرِ لنچ های پیر میشه، من.. من ولی آخرش شیرجه می زنم تو موج، نمیذارم رفته باشه طعم پائیز از دست هام 
شب که بزنه، یادشون میره طوفان دیشبُ، من ولی یادمه، توریِ سیاه کلاهتُ، بوی کوکوی توی کوچه ها رو، اسم نگفتۀ صدف ها رو.. 
چرا زل می زنی بهم؟ اونی که عکست کرد، من نبودم ، اونی که قابت کرد، اونی که کتابت کرد، اونی که خوابت کرد.. من.. من فقط دینگ دینگ ساعت ها رو از برم، چشاتُ ببند.. میرم چوب خیس بیارم، واسه شومینه..
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

04:14

میگن هنوز مایه ماکارونی رو اپن بوده، میگن خرید کرده بودی واسه شام آخر هفته، میگن هیچی ننوشتی، یه خط فرستادی واسه خواهرت که ببخشید اگه فقط به خودم فکر کردم، میگن قرص هم خورده بودی، آره؟ چرا؟ قرصُ اونی میخوره که نمیخواد بمیره، تو که دار زدی خودتُ، تو که این همه دلت خواسته بمیری، چرا قرص خوردی پس؟ میگن دیگه نمیشه هیچی ازت پرسید، میگن صبر کرده بودی هم اتاقی هات برن، میگن دختره نمی دونه هنوز، میگن قراره به مادرت بگن گاز خفه اش کرده، میگن بارون امروز تهرانُ ندیدیش، میگن رفیقم شده یه شماره پرونده، میگن تنت یخ کرده تو سردخونه، میگن دراز کشیدی که یدونه از این برش های وای بزنن رو سینه ات، میگن نمیذارن اونجا دفنت کنن، میگن فردا خاک چال چشاتُ پر میکنه، میگن حیوونی مامانت که پنج شنبه هاش میشه قرآن و گلاب، من ولی هیچی نمیگم، من این چیزها رو بلد نبودم، من فقط بلد بودم بغض کنم تو راه، من فقط بلد بودم بخندونم شون، من فقط دلم تنگ شد یهو، من فقط میخوام بگم شب بخیر، شب بخیر احمق خودخواه!
جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

03:57

"تو دیگه چرا قربون تو برم؟ منُ که میبینی داغ دیدم.. داغ دو تا جوون دیدم" داشتم پک ماهانۀ سیگارمُ میخریدم، باکس چیزی رو می خواست که می شد هشتاد و هشت تومن؛ بقول خودش از همون همیشگی هاش، حالت روتین من اینه که گویندۀ جملۀ اولُ جر بدم، با یدونه به تو چه یا اگه ریسک کتک خوردنش خیلی پایین باشه با یه فحش رکیک کاف دار یا با سلسله استدلال های تخماتیکی که عموما ردیف میکنم واسه حقِ سیگار کشیدن، نیگاش کردم و دلم سوخت، کی دلش اومد دوبار داغ بذاره به دلت؟ چجوری دلش اومد همیشگیِ هشتاد و هشت تومنی بذاره تو ساک دستیت؟ چجوری دلت اومد بهم بگی اینارو؟ اونجوری بق کنی وقت گفتنش؟ کوریون دلش میره واسه شماها، واسه شماهایی که چشاتون اشکی میشه و صداتون بغضی، واسه شماهایی که گره روسری هاتون پرز پرزه، معلومه که بغلت کردم ماچت هم کردم و هیچی هم نگفتم بهت، ولی دلم گرفت واست، واسه لب پایینت که اون طوری می لرزید، هیشکی نباس لب هاش بلرزه خانم؛ حتی اگه دلش لرزیده باشه، حتی اگه دلش لرزیده باشه
دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات