همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۰ مطلب با موضوع «ها کردن به شیشه های مات» ثبت شده است

02:10

آخرش یک خانۀ تاریک است. با چند نخ سیگار خشکِ توی پاکت. با یک نعلبکی که چهارتا ته سیگار مچاله تویش افتاده؛ یادگار رقّت‌بار آخرین نفری که چند سال پیش اینجا بوده. کمی لباس قدیمی توی کمد، کمی دوا روی تاقچه، یک مخدّه آن گوشه. گوشۀ پرز گرفتۀ جیب پالتوی آویزان از دستگیرۀ در، شالگردن صدهزار بار شستۀ کم‌رنگ و آن دفتر خالی که چند صفحه در میان، یک ورق از وسطش کنده‌ام. آخرش همین‌ها میماند از من و کمی از رنگ های قهوه ای و خاکستری و زرد و دیوارهای اتاقی که به شنیدن غرغرهای تو عادت کرده بود
پنجشنبه ۶ مهر ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:55

میدانستم که دیگر قرار نیست چانه ام را روی شانه ات بگذارم، که قرار نیست دوباره زانوهایم به پشت ران هایت بچسبد و دست هایم را روی شکم یا دور سینه ات حلقه کرده باشم. میدانستم که زمانی میرسد که دیگر نمیتوانم وقتِ شستن ظرف ها در آغوشت کشیده باشم. که نمی‌شود با سقف دهانی که از باز ماندن خشک شده، روی تختی که بوی تو را میدهد بیدار شده باشم. که نمی‌شود وسط ظهر تابستان و با سردرد، کولر روشن مانده را خاموش کرده باشم و با چشم‌هایی که از دود سیگارِ کنج لبم نیمه باز مانده، توی تکست بی غلط بنویسم که وقت برگشتن فلان چیزها را بگیر. بعد همۀ این ها را پاک کنم و فقط بنویسم که دلم تنگ شده، که زودتر برگرد! میدانستم که تمام می‌شود همه چیز، که رنگ میبازد همه‌کس و عشق نام دیگر آوارگیست. فقط نمیدانستم که قرار است تا اینجا طول بکشد! نمیدانستم که قرار است توی لعنتی این همه سال را با من قدم به قدم و دست در دست پیش آمده باشی! تلخِ ماجرا اینجاست که من حتی کهنه ترین فرم رخ دادن تو را به تازه ترین شکل اغوای هر کسی ترجیح داده‌ام. با هیچ حساب و کتابی نمی‌خواند این چیزها. تلخ تر اینکه با هیچ زخم تازه‌ای هم، ممکن نیست که بشود ردّ زخم تو را پوشاند. کافیست که گاهی اتفاقی حتی کوچک، مرا به یاد تو انداخته باشد؛ آه از این حیرانی! باورت نمی شود! بی درنگ برمیگردم به همان روز به همان صبح به دقیقاً همان لحظه‌ای که تا چشمم به تو افتاده بود توی دلم گفته بودم که این لامصب خودش است! خود خود آن کسی که میخواستم! و دلم دوباره هرّی میریزد. تو سکرآور بودی لعنتی! و مستی تو از سرم نمی افتد غم ات از دلم بیرون نمیرود حسرتت آرام نمی گیرد. تو آن توی تمام اشاره ها هستی! توی تمام رفته ها و آمده ها. تو آن توی ممکن، توی محال آن توی خواستن بودی و همه جوانی من، با تو در زیر دوش خندیدن بود
شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:52

یه آدم هست که کل حرفت باهاش یه نخ سیگار توی تراسه. میپرسی چه خبر؟ چطوری؟ جواب میده هیچ یا میگه سلامتی. بعد دو کام میگیره و میپرسه خودت چه خبر؟ اوضاع احوالت چطوره؟ اونوخ تو هم جواب میدی که خوبم، که خبر خاصی نیست. همین و تمام. یکی هم هست که خاموش روشن شدن سیگاره. رفت و برگشت جمله‌ها و حلقه های دوده. یه عالمه خستگی رو تنت میمونه بعد از تموم شدن سیگارها. سرت سنگین میشه از اون همه ساعت حرف بیربط. اما خب، بالاخره غنیمته، مگه نه؟ یکی هم هست واسه تموم کردن نصفۀ سیگارت، واسه له کردن تهِ سیگارش توی زیرسیگاری. این یه فقرۀ آخری واسه سکوت بازهاست، واسه واداده ها و تا ته رفته هاست. مرسی ازش، ولی بیشتر وقت‌ها کافی نیست. یکی اما همیشه هست؛ یکی که پاکتش تو جیب تو جا میمونه، فندکت تو کیف اون. هیچی باهاش گم نمیشه، فقط هیچی باهاش سرجاش نیست! تو واسه من، همیشه همین آخریه بودی! حتی اگه هیچ‌وقت، سیگار دستت نگرفته باشی
پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:45

چه جالب. نوشته باید بدانید که در چه صورت ونربل میشوید. بعد هم توضیح داده که چرا یک همچو چیزی لازم است. آدم چرا باید به این چیزهای وحشتناک فکر کند؟ چرا برای تاب آوردن بدبختی‌های بزرگ، لازم داریم که بدبختی‌های کوچک را دوباره و با وسواس به خاطر بیاوریم؟ چرا نمی‌شود این‌ها را برای همیشه پشت سر گذاشت و همه چیز همانجا؛ درست پشت سر آدم جا مانده باشد؟ نشستم و یک قدری فکر کردم. راستش به نتیجۀ درخوری نرسیدم. اما خوب یادم هست که آخرین بار، آن وقتی بود که پاریسین مونلایت را گذاشته بودم روی رپیت و برفِ بی موقع، چتر درخت‌های نارنج را سفید کرده بود و سیگارِ پای کاناپه، رسیده بود به فیلترش
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:35

من روز و تاریخ سرم نمی شود. این چیزها یادم نمی ماند. آنقدر دلگیر و بی حوصله بودم که حتی دلم نمیخواست بزنم زیر گریه. یادم هست دست گذاشته بودم توی جیب هایم و سنگ‌ها را کف پیاده رو شوت میکردم. یادم مانده که پاکت سیگار توی جیب شلوارم مچاله شده بود و آن دوره ها بود که آدمهای غمگین، خط تلفن شان را به نشانۀ اعلانِ تنهایی خاموش میکردند. دقیق‌تر از این‌ها یادم نیست. کسی هم اگر بپرسد که کدام وقت سال رفته بودی، تنها میتوانم به گفتن این اکتفا کنم که آن هفته‌ها که مخروط کاج ها تازه باز شده بود
شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:11

محض شوخی پا میگذارد روی گاز و فرمان ماشین را میگیرد روی آدم. هنوز هم مرتضی را روی سی دی گوش میکند. قفل پدال میزند و شنل الور. عرق کشمش باز است. بسیار هم مباهات میکند به اینکه عرق پاتیلش نمی‌کند. با این همه یک ته استکان که اضافه تر میخورد، سر شوخی بندتنبانی را هم باز میکند. محتویات معمولِ جیبش، دو پاکت مگنا سفید است و یک آیفون کارکرده؛ احتمالاً هشتِ مشکی. گیس بستۀ دوسیب کشِ پفیوزیست. هیز است و بی چاک دهن و بی ملاحظه. آنوقت این مه پیکرِ زلالِ نازک تن؛ زن دوم اوست. سن و سال ندارد. آینۀ کوچکش را از توی کیف در می‌آورد و با وسواس، لبخندش را رنگ میکند. ناچار بوده. دست کم پفیوز که اینطور میگوید. زیر سقف این حرامی رفته که توی کوچه خیابان نماند
چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:59

مامان زنگ زده بود. نصف حرف هایش را دیگر نمی شود فهمید. کسی که میتوانست نیم ساعت حرف بزند بدون آنکه حوصله ات را سر ببرد، حالا حتی نمیتواند دو تا کلمه را پشت هم بچیند. واضح بود که بغض کرده. بدون اینکه اتفاقی افتاده باشد. لابد دوباره خواب دیده. توی همان مریض احوالیِ خودش جای خواب و بیداری اش عوض شده. سلام نکرده گفت برایت بمیرم. در حالیکه اگر بنا بر مردن بود باید شش ماه پیش میمرد. آدم روی حرف دکترها حساب باز میکند. با همین هم شوخی کردم. سر بسرش گذاشتم. گفتم تو اگر قرار بود بمیری جای خودت میمیردی.گوش نمی‌کرد. حتی اخم نمیکرد. مدام یک چیزی میخواست بگوید که یادش نمی آمد. وقتی هم یادش می‌آمد وسط لکنت و گریه محو می‌شد .گفت تنها ماندی. چندبار هم تکرارش کرد. آنقدر گفت که اعصابم را بهم ریخت. حالا چرا؟ فقط خودش میداند. مادر یکی از آن نقش‌هایی ست که همیشه بدبخت است، خصوصا اگر بفهمد که دارد بچه هایش را ترک میکند. پرسیدم ناهار چه خورده؟ یادش نبود. اما یادش مانده بود که دارم خانه را عوض میکنم. گفت جان به تنم نمانده. که اگر یک گوشه نیفتاده بودم می آمدم، اقلاً خرده ریزه ها را جمع میکردم. بعد هم دست لاغر و لرزانش را کشید روی لنز گوشی. قربان آن تن خسته ات؛ این قدر نگران نباش. چشم ببند و تمامش کن. تو بیشتر از همه حق داری که از اینجا رفته باشی.
سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:39

اسمش را گذاشته‌ام صاحب بدبختی متراکم. خود بدبختی‌هایش چیز عجیب و غریبی ندارد. از همین بدبختی‌های متداول است. لیکن تراکم و انباشت مصائبش در واحد زمان واقعاً حیرت آور است. مثل آن وقتیست که به کارگردان میگویند سیزن بعدی کنسل است. هرچه از داستان مانده را توی همین دوتا اپیزودِ آخری بچپان برود. اول که پسر جوانش توی تصادف تلف شد. بعد هم که زنش دق مرگ شد. حالا هم که تک دختر جوان و قشنگش افتاده گوشۀ بیمارستان؛ استیج چهار و شیمی درمانی. صاحب بدبختی متراکم ایشان است؛ حاج علی آقا، اسوۀ پررویی و لبخند. آدم بعضی از این مذهبی‌ها -یا سنتی ها یا محافظه کارها- را که میبیند می گرخد. اینکه چطور بدون ادا تاب می‌آورند و رضاً برضائک گفتن هایشان جدی جدی و واقعیست. واضح است که تقیّدش، نان به سفره اش اضافه نکرده. خدا هم که دمش گرم دائم دارد توی کاسه اش میگذارد. من واقعاً دوستش دارم. خیلی ذن است. خیلی آرام و بی اطوار است. حالا مدت هاست که از زیر قیچی حامد و انگشتان ظریف و تتو شدۀ رامین جاخالی داده ام. بس که زر میزنند. یک نسکافه دستت میدهند و زر میزنند. روی صندلی اصلاح مینشینی و زر میزنند. موهایت را کوتاه میکنند و زر میزنند. ماسک زغال میگذارند و زر میزنند. شامپو میزنند و زر میزنند. سشوار میکشند و زر میزنند. پیشنهاد میدهند یک نسکافه آشغالیِ دیگر بخوریم که سیگار بکشیم که زر بزنند. آن هم چرا؟ چون عزت نفسش را ندارند که بگویند داداش ریدیم تو موهات ولی میشه پونصد تومن. هرّ و هر کردن‌های الکی. خنده های لمینتی و افتخار کردن به چت بودن موقع سکس یا رانندگی تا شمال. یک جایی آخرش دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. صدا زیاد است. حرف‌ها زیاده تر از طاقت من مفت است. ماشین اصلاح را گرفتم دستم و چند ماه خودم موها را ماشین کردم؛ مثل سربازها. علی را که پیدا کردم تنها بود. نشسته بود روی صندلی و مهتابی بالای سرش خاموش بود. یک مغازه دارد از همین قدیمی ها؛ در ورودی با قاب آهنی و شیشه‌های یک‌سره و قدّی. دیوارها تا سقف کاشی. کاشی های پانزده در پانزده سفید. خیلی تصادفی چندتا کاشی منقش به گل هم آن وسط پیدا می‌شود. دو تا صندلی اصلاح که یکیش همیشه آن گوشه دارد خاک میخورد. یک تمثال از علی ابن ابیطالب که عبا و ریش بلند و خط چشم دارد. قاب عکس پسرش توی پایین‌ترین طبقه ویترین. چهارتا مبل چرم شرکتی مشکی. یک میز شیشه‌ای جلوی مبل ها. یک مجلۀ تاریخ گذشته و رنگ و رو رفته روی میز. دو ردیف مهتابی نیم سوخته. یک لامپ دویست زرد و البته یک رادیوی بزرگ قدیمی. امروز برای اولین بار دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده؛ سر صبح جمعه با پیراهن چهارخانه. چهارخانه های سبز و خاکستری. با محاسنی کوتاه و سفید و گونه هایی که حالا دیگر بوضوح گود رفته‌اند. مشخص است که متاستاتیک به درمان جواب نمیدهد ولو اگر هر سال پای پیاده رفته باشد کربلا. خیلی زود اما به خودش مسلط شد. رو برگرداند و گوشۀ چشمش را یواشکی با انگشت شست پاک کرد. واقعاً محجوب و خالص است. یکجوری تنها و بی‌کس افتاده که اگر جای تمثال توی مسجد کوفه بود، محال بود که کسی با شمشیر بزند توی فرق سرش. روی صورت و دور گردنم را با موپران پاک کرد و زیر لب گفت الهی رضاً برضائک. بعد هم دوباره توی آینه لبخند زد و پرسید؛ اندازه اش خوبه مهندس؟
جمعه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:30

دیگر نمیدویم. حیرت آور است. دیگر نمیدویم و دست‌های خود را پشت کمر به یکدیگر قفل میکنیم و راه میرویم. باورت میشود؟ ما که روزی کف هردو پاهایمان روی ابرها بود، حالا بندرت اتفاق میافتد که کف یکی از پاها را از زمین بلند کرده باشیم. دیدم یکی یک جایی نوشته که کتاب خریده. گلدان خریده. صفحه خریده. راندوو داشته و شب که برگردد پاستا خواهد خورد. چند سالی هم از من و تو بزرگ‌تر است. اما خسته نیست. هنوز منصرف نشده. هنوز میگردد ببیند چه چیزی میتواند تکانش دهد حتی به اندازۀ یک رقص. چه چیز من و تو را تکان میدهد؟ -تقریباً هیچ. ما خسته‌ایم و حقیقت این است که ما از خسته، بجای تمام کلمات دیگر استفاده کرده ایم. بجای دلزده بجای غمگین بجای مأیوس بجای خشمگین بجای سِر شده و حتی بجای خود خسته هم از خسته استفاده کرده ایم. گواهی میدهم که لَختی حیّ است و من اگر میشد این را بر فراز گلدسته ها فریاد میزدم. مگر آنکه نیرویی سترگ! یا مگر آنکه برایند نیروهایی کوچک بر تو چیره شده باشد. رخ دادنِ فیزیک ساده؛ خصوصا آنجایی که شیمیِ پیمانه جواب نمیدهد. می بینی؟ این هم بهرحال یکجور خلاصه کردن است. اینکه آدم صرفاً بگوید که برایند نیروهای وارده صفر بوده. همین است که راه نمیرود یا باز نمی ایستد. اینکه دویده بودی، نرسیدم و ایستادم. حالا هم دیگر راه رفتن هیچ کسی مرا نمی دواند. ایستادن کسی مرا نمی تکاند. انگار هدف تو بودی و بعد از تو، همه چیز در من تمام و تباه شده باشد. در هر صورت توفیری هم ندارد. بیهوده بازیست. چیزی را عوض نمیکند این حرف ها. بهار است. همه چیز دوباره شکوفه کرده. تن خیس درخت‌ها بوی خوبی میدهد. کلاغ ها از پاییز تمیزترند. یکی تازه این وقت سال شروع کرده به خانه تکانی و من در حالیکه دست‌ زیر چانه گذاشته ام، دارم از پنجره به همین چیزهای ساده نگاه میکنم
سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:23

بنظرت وقتی آدم از خواب بیدار میشود، آدم‌های توی خواب دلشان برایش تنگ می شود؟ اصلا حس میکنند که دیگر توی خواب نیستی؟ داستان چه می شود؟ همینطوری نصفه و نیمه می ماند؟ معقولترش این است که همۀ آن‌هایی که توی خواب بودند، یکهو فنا بشوند؛ آن هم بدون هیچ توضیحی. بنظرم اینجوری خیلی ناجور است. دو شب پشت هم خواب دیدم کنیز دارم. توی دوتا خواب متفاوت. ارباب پر عطوفتی هم بودم. مدام میرفتیم پشت پرچین ها، روی علوفه های توی اصطبل، پشت دستۀ تره فرنگی ها و شقۀ گوسفندیِ توی مطبخ از هم لب میگرفتیم و با هم ور میرفتیم. حتی آخرین چیزی که یادم می آید این است که پیه سوز را برداشته بود. انگشت اشاره را گذاشته بود روی لب‌های سرخ و براقش که هیس! بعد با هم رفته بودیم یک جای تاریکی مثل سرداب. یک جور ماجراجویی هم داشت به داستان اضافه میشد که شاشم گرفت. بیدار شدم. با عجله رفتم شاشیدم. برگشتم توی تخت. چشم ها را سفت بهم فشار دادم که دوباره خوابم ببرد. نشد. نبرد. بعد هر دقیقه ای که گذشت، صورتش بیشتر محو شد. جزئیات کمرنگ تر و دورتر و رویازاد شد. فنا شده بود؛ به همین راحتی. رفته بود کنار باقی رویازادها. لابد یک جایی هست که فناشده ها را میبرند آنجا. یعنی خواب که تمام می شود این ها را از وسط قصه های نصفه و نیمه جمع میکنند و میفرستند به سرزمین موعود. آنوقت این‌ها توی یک قصۀ جدید خودشان را ادامه میدهند. یک جایی که وقتی ما هم فنا شدیم می شود درخواست بدهیم که ما را ببرند آنجا. آنوقت دیگر وسط یه مشت غریبه نیستیم. یک سری آدم آنجاست که از توی خواب هایمان می شناسیم یا دست کم میدانیم که قبلا آن ها را یک جایی دیده ایم. بنظرم اینجوری خوب است. با این می‌شود کنار آمد
پنجشنبه ۲۴ فروردين ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات