بنظرت وقتی آدم از خواب بیدار میشود، آدم‌های توی خواب دلشان برایش تنگ می شود؟ اصلا حس میکنند که دیگر توی خواب نیستی؟ داستان چه می شود؟ همینطوری نصفه و نیمه می ماند؟ معقولترش این است که همۀ آن‌هایی که توی خواب بودند، یکهو فنا بشوند؛ آن هم بدون هیچ توضیحی. بنظرم اینجوری خیلی ناجور است. دو شب پشت هم خواب دیدم کنیز دارم. توی دوتا خواب متفاوت. ارباب پر عطوفتی هم بودم. مدام میرفتیم پشت پرچین ها، روی علوفه های توی اصطبل، پشت دستۀ تره فرنگی ها و شقۀ گوسفندیِ توی مطبخ از هم لب میگرفتیم و با هم ور میرفتیم. حتی آخرین چیزی که یادم می آید این است که پیه سوز را برداشته بود. انگشت اشاره را گذاشته بود روی لب‌های سرخ و براقش که هیس! بعد با هم رفته بودیم یک جای تاریکی مثل سرداب. یک جور ماجراجویی هم داشت به داستان اضافه میشد که شاشم گرفت. بیدار شدم. با عجله رفتم شاشیدم. برگشتم توی تخت. چشم ها را سفت بهم فشار دادم که دوباره خوابم ببرد. نشد. نبرد. بعد هر دقیقه ای که گذشت، صورتش بیشتر محو شد. جزئیات کمرنگ تر و دورتر و رویازاد شد. فنا شده بود؛ به همین راحتی. رفته بود کنار باقی رویازادها. لابد یک جایی هست که فناشده ها را میبرند آنجا. یعنی خواب که تمام می شود این ها را از وسط قصه های نصفه و نیمه جمع میکنند و میفرستند به سرزمین موعود. آنوقت این‌ها توی یک قصۀ جدید خودشان را ادامه میدهند. یک جایی که وقتی ما هم فنا شدیم می شود درخواست بدهیم که ما را ببرند آنجا. آنوقت دیگر وسط یه مشت غریبه نیستیم. یک سری آدم آنجاست که از توی خواب هایمان می شناسیم یا دست کم میدانیم که قبلا آن ها را یک جایی دیده ایم. بنظرم اینجوری خوب است. با این می‌شود کنار آمد