۵۰ مطلب با موضوع «ها کردن به شیشه های مات» ثبت شده است
توی چرت و منگ بودم که زنگ خورد. ریجکت نکردم و برداشتم. دیدم رفیق دوران دانشجویی ام زنگ زده. آن هم یکهو بعد از این همه سال. درست در همان لحظهای که بزاق داشت از گوشۀ دهنم میریخت روی بالشت. به فریاد گفت که آه اگر بدانی تا چه اندازه دنبال تو می گشتیم. اصلاً نمیشود پیدایت کرد! برو بابا! چرت و پرت محض! یک دقیقه بعد مشخص شد شماره ام را از فلان آدم گرفته. آن فلانی هم که میگوید این همه سال رفیق گرمابه و گلستان خودش بوده. حالا یکهو بعد از دو دهه فهمیده که بجای لیف زدن و کیسه کشیدن توی گرمابه، میشد شماره ام را از فلانی بگیرد؟ چه مرارتی بردی ای ادیب شهرۀ این روزها. اصلاً محمل به روز باران بستی. حق رعیّت به جا آوردی. بعد همۀ این کارها را کردی و نفهمیدی که خیلی راحتتر بود اگر میگفتی که من بعد از بیست سال یاد تو افتادم. باور کن اینجوری بیشتر خوشحال میشدم. بهرحال ماها عادت کردیم که کسشر بگوییم. چون لابد حرف ساده و راست زدن خیلی زحمت دارد. یک قدری تعارف تکه پاره کرد و آنقدر من چطورم تو چطوری کردیم که خواب از سرم پرید. چه میکنی؟ به توچه دوست خوبم. کجایی؟ همانجا که همیشه بودم دوست خوبم. حالی از ما نمیپرسی؟ به کتفم بودی دوست خوبم. استاد فلان دانشگاه تهران شده ام! آفرین دوست خوبم. از فلانی و فلانی خبر داری؟ آن دو تا هم استاد تمام شدهاند دوست خوبم. خودت چه میکنی؟ یکبار به این جواب داده بودم دوست خوبم. یک روز همدیگر را ببینم! حتماً و بیلاخ دوست خوبم. بهتر این است که قرار چند نفره بگذاریم وخاطرات گذشته را زنده کنیم! زنده کنیم که چه بشود؟ مگر ضیافت کیمیایی است؟ یا شعبۀ دیزنی لند تهران افتتاح شده؟ منِ امروز آخر چه ربطی به توی دیروز دارد؟ بدتر از آن چه ربطی به توی امروز میتواند داشته باشد؟ بعد هم با خوشحالی قطع کرد؛ خوشحال مثل اینهایی که راضی ات کردهاند چکشان را موقتاً برگشت نزنی. همین و تمام. تلاش یک جونده برای بیرون پریدن از جعبۀ کفش. گند زدن به خواب بهارۀ استاد شیفو و بازگشت دوبارۀ همه چیز به سمت هیچ.حقیقتاً زمان چه زود میگذرد. چه آدمهایی اسماعیل! چه آدمهایی را پشت سر گذاشتیم!
ما دوباره یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. کجا؟ نمیدانم. کی؟ نمیدانم. سؤال درست تر را یکی دیگر پرسیده؛ ایز ویرا لین الایو؟ این را هم نمیدانم! امیدوارم. بهرحال زنده بودن بهتر است، حتی اگر در حافظۀ آن هایی باشد که خود نیز قرار است بمیرند. خیلی اتفاقی ترانۀ معروفش را شنیدم. دوباره بعد از سالها، آن هم در جایی که فکرش را هم نمیکردم. توی گوشی سرچ کردم که ببینم حالا کجاست؟ چه میکند؟ ویکیپدیا یک صفحه آورد. توی همان صفحه خلاصهاش کرده بود. ته زندگی اش را هم بسته بود؛ با چهار تا عدد و رقم و چند حرف ساده. درگذشت هجدهم ژوئن؛ حدوداً سه سال پیش. انگار نه انگار که یک زمانی برای خودش کسی بوده. برو بیایی داشته. لنگرودی یک کتابی دارد که توی آن، کافه فیروز آن سالهای طهران را روایت کرده. سابقاً یک بار سرِ شوق و با کیفوریِ بسیار خوانده بودمش. خودم را میگذاشتم جای آدم هاش. که مثلاً اگر من بودم کراواتم آن روزها چه رنگی بود؟ عادت رسیدنم کدام ساعت روز بود؟ چند پیک باید میخوردم تا سر صحبت را باز کنم؟ پشت کدام میز می نشستم؟ با گلسرخی دمخور میشدم یا فردید؟ و بعد بیآنکه در آن دوره اتفاق افتاده باشم، دلم برای منِ آن روزها تنگ میشد. سینهام فشرده میشد و بغض میکردم. شاید این حزن از آن جهت بود که خبر داشتم آن روزها، هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد. این را هم نمیدانم. به هر جهت همانطور که دیشب، آن گوشۀ دلخور نشسته بودم، خود لنگرودی را هم سرچ کردم. ویکیپدیا ته زندگی او را هم بسته بود. درگذشت پنجم خرداد؛ حدوداً سه سال پیش
حالا که فکر میکنم می شود گفت که دوستش داشتم، بعد از مدت ها یکی را دیده بودم که لذت مصاحبتش طولانی تر از رد و بدل شدن چند جمله بود؛ طولانی تر از احوالپرسی های کوتاه و محک زدن های حینِ معارفه، اضافه نداشت، زیادی به اندازه بود، درست می خندید، گاهِ نشان دادنِ ذوق را میدانست، حد کفایتِ بالا انداختن ابرو را بلد بود، در شوخی هایش محتاط و در شیطنت دست و دلباز بود؛ یک چیزهای خوب و کوچکی داشت شبیه همین جور چیزها، آدم از یک جایی به بعد پیش خودش خیال میکند که سترون شده که بذرهای کوچک و سرگردانی مثل این، در خاک لم یزرع تنش ریشه نمیکند، با این همه از ناکجا و از ناگهان رسیده بود و ریشه دوانده بود، مثل فلوی بدموقع تمام وجودم را از کار انداخته بود، یک آن به خودم آمدم و دیدم که دارم برایش از خودم حرف میزنم و این بسیار از من بعید است، یک حال امن یک حالت بی قیدی و تعلیق به آدم میداد، تو را با خودش شناور نگه میداشت غوطه ور میکرد رهایت می کرد و دوباره باز به سمت خودش می کشید؛ درست شبیه نجات غریقی که دست دور گردن مغروقی انداخته باشد و در میان وحشتِ موج ها آهسته زیر گوشش وعدۀ ساحل بدهد، واضح است که پمپاژ هورمون ها در خون و دپرشن هفته های پیش از آن هم مزید بر علت شده بود، با این همه اهمیتی به چرایی اش نمیدادم؛ محو تماشای یک چگونۀ زیبا شده بودم و همین برایم کفایت میکرد، شبیه خروس لاری دمغی بودم که یکهو گوشۀ مزرعه سایۀ ابر خنکی روی سرش افتاده، یک آن به خودم آمدم و دیدم که لازم نیست طلوع و غروب خورشید را فریاد بزنم لازم نیست نگران چیزی باشم یا از این که کسی دانِ بیشتری از کف زمین خورده خلقم تنگ شود، یکی آمده بود که نقش خودم را برای خودم به عهده گرفته بود، یک سایۀ امن و لاابالی یک حضور لازم و ناکافی؛ درست شبیه همان چیزی که برای دیگرانم هستم، مضاف بر این ها زیبا هم بود، از آن جنس زیبایی های کهنه از آن ته چهره های قشنگِ قدیمی داشت، از همان چهره هایی که آشنا میزند، انگار توی قاب عکسی قدیمی روی دیوار آتلیه ای کوچک او را دیده ای و حالا فقط یادت نمی آید که کدام آتلیه بوده کجای شهر بوده یا کدام ساعت شب بوده که اولین بار با دیدن چشم هایش لبخند زده بودی، از آن زیبایی های نوستالژیک از آن زیبایی های دور داشت، دیدنش این حس را در تو تداعی میکرد که انگار پشت فرمان پونتیاک نشسته ای، رولور را لای حوله پیچیده ای و توی داشبورد گذاشته ای، باران هم روی سقف ماشین ضرب گرفته، سرت را خم میکنی که از شیشۀ آن سمتی پیدایش کنی، بعد می بینی که دارد میدود، توی تاریکی کوچه با بارانی سورمه ای خیس دارد میدود، چتر هم ندارد، کیفِ دستی اش را گذاشته روی سرش و پیش از آنکه دستش به دستگیره برسد پاشنۀ کفشش می شکند، مشخص است که می خندد مشخص است که این زن همانجا کفش هایش را از پا در می آورد پابرهنه میدود و خودش را خیس و گل آلوده پرت میکند روی چرم واکس خوردۀ ماشین، یک پرسونای پیدا بود در پرده ای پیدا و علیرغم این پیدایی، هنوز هم میشد که خودت را برای او گم کرده باشی، آدم مگر چه میخواهد؟ یک معمولیِ دوست داشتنی یکی که از دوست داشتنش خسته نشود و آخرش حتی همین را هم پیدا نمی کند، کمک سال ها قبل به شوخی تمام آن چیزهایی که نرمم میکند را لیست کرده بود که مثلا تو از زنی خوشت می آید که لب هایش اینطوری باشد چشم هایش آنطوری اخلاقش اینجوری باشد و ذکاوتش آن جوری، یک استقرایی دوستانه تحویلم داده بود که عین فالِ ته مجله ها یک مدتی هر چشم و ابرو و هر خلق و خویی را از دریچۀ جمعبندی اش نگاه میکردم، بعد میدیدم عموما طرحی که میگوید دارد درست در می آید یا دست کم از سوراخ های شابلونی که دستم داده؛ دارم به انتخاب تصادفی خودم نگاه میکنم، با وسواس مرورش کردم؛ هیچ شباهتی به طرح شابلون قدیمی ام نداشت، در حقیقت به قدری بیربط بودیم که اگر آن جوری با هیجان مشغول حرف زدن با من نبود هر بیننده ای شک میکرد که نکند او را از گوشۀ خیابانی جایی دزدیده باشم، خوشحال و شمرده حرف میزد، بعد خیلی کوتاه مکث میکرد و دوباره با مشعوف ترین چشم ها شروع میکرد به ادامه دادن حرف هایش، حتی موضوعات تلخ و دلگیرکننده را یکجوری با خرسندی و بی تفاوتی به زبان می آورد که انگار قرار است آخر هر کدام از جمله ها یک تکه آبنبات جایزه بگیرد، ابراز علاقه امر مفتضحی است، آدم وقتی جوانتر است آنقدر از هورمون و احتمالات پر است که هرچیزی که به ذهن و دهنش می آید میگوید، نهایتش این است که همه چیز در مستی و روی تخت فراموش میشود، هر حرف رقیق و اکتِ بی مایه ای را درنهایت میگذارند به پای جوانی و خامی، لیکن سن که بالاتر میرود توقع از تو این است که دست کم تگری نزده باشی، در دستِ انداخته روی شانه متانت داشته باشی، خلاصه هزار جور حساب و کتاب دارد، اینکه بدانی کدام حرف را کجا باید بزنی، کجا با رندی بگویی چقدر فلان دیدگاه شما جالب است یا مثلا چطور لحظۀ دقیق تحسین چهره اش را پیدا کنی و خلاصه یکسری عنتربازی های این شکلی که عموما تبعات زیادی ریجکت شدن است، تبعات همۀ آن هرز رفتن ها و خامی هاست که آدم را محتاط میکند بزدل میکند، همین شد که احتیاط را کنار گذاشتم و زارت گفتم که هر مردی در آرزوهایش به زنی مثل تو تجاوز کرده، چند لحظه ای ساکت شد، لب هایش را به داخل جمع کرد و فشرد، بعد یکجوری از شدت خنده منفجر شد که خودم هم غافلگیر شدم، راستش این را دوست داشتم؛ این که حتی نپرسید چرا، این که در همان لحظات کوتاه حضورش جورِ حرف زدنم را پیدا کرده بود، شاید اصلا برای همین بود که وقتی داشت بریده بریده وسط قهقهه هایش میگفت: لعنتی! دلم میخواست دراز بکشم و سرم را روی پاهایش بگذارم، انس مثل دراگ عمل میکند، ساختار و شیمی ماده اهمیتی ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد کارکرد آن است، چه اهمیتی دارد که بارش برف آرامت کرده باشد یا بوسۀ اول کسی در تاریک روشنِ کوچه ها؟ امن و آرام بودم، انس گرفتن با او را دوست داشتم و باقی چیزها در نظرم زیادی بیهوده می آمد، پرسید، شانه بالا انداختم که نمیدانم؛ که روی آن میز نهایتا تفاوت چنگال و دستمالش را بلد باشم، بلند شد، خودش دو تا پیشدستی برداشت، چند قدمی با وسواس کنار میز اردور راه رفت و این تنها جایی بود که دیدم اخم کرده، بعد کف هر دو دستش را مثل انیمه ها تا کنار پیشانی اش بالا آورد، با شیطنت لب گزید و سر کج کرد که یعنی نمیدانم و امیدوارم که بهترین انتخاب های ممکن را توی پیشدستی ات گذاشته باشم، قلبم شروع کرده بود به تپیدن، دوباره چیزی را در من زنده کرده بود، برگشت، نشست، پا روی پا نینداخت، پیشدستی را توی دست چپش گرفت، بعد با بازوی همان دست تکیه داد به پشتی مبل، آه خدای من! چقدر همه چیزش را در آن لحظات دوست داشتم! حقیقتا یکی از همان ها بود که ممکن است یکهو وسط خیالبافی هایش بگوید که آخرش یک روز میرویم و روی ماه زندگی میکنیم و تو همانجا یواشکی توی گوشی ات سرچ میکنی دورۀ کامل تمرینات زیرو-جی در منزل، چطور ترشح هورمون ها می تواند منظره ای به این تماشایی را خلق کند؟ چرا لازم بود بدانیم که هیچ چیزی بیرون از ما حقیقت ندارد؟ کمی حرف زد و بعد برای چند لحظه ای توی فکر رفت، مثل کسی که ناگهان یاد یک چیزی افتاده باشد سگرمه درهم کشید، بعد ساکت شد، آنقدر ساکت که فکر میکردی حتی دیگر نفس هم نمی کشد، یکی دوتا شوخی کردم، نگرفت، لبخند هم نزد، حرف زدم؛ حرف های جدی تر، چیزی نگفت مطلقا هیچ چیز، مضطرب شده بودم، چه اتفاقی افتاده بود؟ از دست دادن کنترل امور برای کسی مثل من، یک خطای عملکردی یکجور بحران بزرگ محاسباتی و یک وضعیت شرم آور و غیرقابل بخشش است، تمام بدنم در موقعیت های این چنینی وارد حداکثر توان پردازش خودش میشود، سطح هوشیاری ام در لحظاتی مثل این بسرعت چندبرابر می شود، بلافاصله در وضعیت جستجوی گزینه های در دسترس قرار میگیرم تا خودم را هرچه زودتر از گوشۀ رینگ بیرون بکشم، علاوه بر این همیشه برای تقابل هایی که میدانم شانس پیروزی در آن ها را از دست داده ام یک طرح خروج اضطراری دارم یک چیزی شبیه اجکت جنگنده ها یا قایق نجات کشتی های تفریحی یا دریچۀ مخفی سرداب پس از اولین نشانه های فروریختن دیواره های قلعه، این بار اما این طوری پیش نمی رفت، بر خلاف عادت مالوفم تقلا نمیکردم، حتی اهمیتی نمیدادم که آنقدر گوشۀ رینگ بایستم که صدای زنگ پیروزی اش تمام سالن را پر کند، درست یا غلط در آن لحظات به این فکر میکردم که دیدن لبخند دوبارۀ او تنها چیزیست که هنوز هم میتواند اهمیت داشته باشد، دقیقا همینجا بود که یکهو زده بود زیر گریه و من حواسم بود که از همان هاست که وقتِ گریه لب پایینشان میلرزد، همانطور که نشسته بود دست انداخت و در آغوشم کشید. تا آمدم بجنبم و آغوش باز کنم، کفِ آن دو دست سرد و نسیان آورش را روی پاهایش گذاشت و کنار کشید. عجیب و تلختر اینکه به رغم کوتاه بودن؛ آغوشی کامل و مکفی بود. آغوشی که آشنایی داشت دلتنگی داشت حزن و خشم و بیچارگی داشت. تعلق داشت. حسرت داشت و البته نشانیِ پیدا و غمگینِ رسیدن به انتها. این برداشت آنقدر بیرون از فکر و خیال من رخ میداد که دیدم دقیقا دارد شبیه همین حرف ها را آرام، زیر گوشم زمزمه میکند، او خلافِ کسالت بود؛ حتی در اتفاق نیفتادنش، حتی در دانستنِ اینکه کسی منتظرش ایستاده، حتی در لبخند زدن و برخاستناش. من او را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم، بسیار بیشتر از آن که در خداحافظی های آخر مهمانی، برای او سر تکان داده باشم
این حالتی که به من دست داد را می شناسم، مرا یاد آن روزهایی میاندازد که توی ساحل چاله میکندم و از آب پر می شد، تلاش میکردم چاله را عمیقتر کنم، بعد هرچه که بیشتر میکندم دیوارهها تندتر فرو میریخت، چاله از ماسه و آب پر می شد و عمق نمیگرفت، گاهی لبۀ تیز صدفی توی شن، گوشۀ انگشتت را می برید، گاهی بند کفشی درِ نوشابهای چیزی پیدا میکردی، گاهی چند تکه ساقه و ریشه از زیر شنها بیرون میکشیدی و بوته اش را پیدا نمیکردی و همۀ اینها سرگرمت میکرد، همه چیز میتواند یک پسر بچه را سرگرم کند، تکرار مثل رکاب زدنِ دوچرخه سرگرمت میکند، بادبادک سرگرمت میکند سنجاقک سرگرمت میکند ذرهبین سرگرمت میکند سنگ پراندن به گنجشکها سرگرمت میکند جیغ زدن توی مصلّای تعطیل سرگرمت میکند، دست کم کودکِ آن سالها که باشی کیفورِ همین چیزهای سادهای؛ مشتاق پابرهنه دوییدن و چرت زدن در بهارخواب، عصرها میرفتم کنار دریا، با کف دست شن و ماسهها را پس میزدم و آب توی چاله بالا میآمد، نه به این فکر میکردم که یک چاله آب در کنار دریا چه اهمیتی میتواند داشته باشد و نه میدانستم که اصلا چرا دلم میخواهد چاله را آنقدر عمیق حفر کنم که بشود تا گردن توی آن ایستاد، اساسا به این چیزها فکر نمیکردم، آدم تا وقتی که لازم ندارد به خوشحال بودن فکر کند خوشحال است؛ خوشحال بودم، این را میدانستم، توی هوای شرجی عرق میریختم، گاهی دست به کمر میزدم و برای مسافرها و دریا-ندیدهها ژست پیروزی میگرفتم؛ انگار کاشف چاه نفتی چیزی هستم، گاهی به خانم معلمم نگاه میکردم که هر روز عصر با مقنعۀ بلند و مانتوی اپُل دار مینشست پیش کسی که قرار بود شوهرش بشود، همان طور لخت و عور و خوشحال برایش دست تکان میدادم و لبخند میزد، شنها را توی مشتم جمع میکردم و پرت میکردم روی موجها، توی مایو لای انگشتها زیر ناخنها و کف دمپاییام از ماسه پر میشد، توی فر موها و حفرۀ گوشم از ماسه پر میشد، بوی شورِ دریا میگرفتم و غرّش موجها مرا نمیترساند، دست آخر هم موفق نمیشدم، خورشید پایین میرفت تاریک میشد آب بالا میآمد و چاله را توی خطِ کرانه غرق میکرد، دوباره فردا برمیگشتم دوچرخۀ قرمزم را پرت میکردم نزدیک موجها، دایره می کشیدم و مثل سنجابی که بلوطش را گم کرده باشد توی دایره را خالی میکردم، چاله کندن، تا نیمه پر شدن و در آب غرق شدن خلاصۀ کودکی من بود، این چیزها در آدم میماند با آدم بزرگ میشود تاویلپذیر میشود بوی ارجاع به خودش میگیرد، میشود ریشۀ این چیزی که حالا هستی منشا این حالتی که این روزها داری؛ دست کم روانکاوها و گرانمایهها که بر این عقیدهاند، امروز داشتم فکر میکردم که رفتن آنهایی که دوستشان داری همین کار را با منِ بزرگسالِ تو میکند، نمیدانی چرا خلاء حضورشان را عمیق میکنی، نمیفهمی چرا توی حفرۀ فقدانشان تا گردن فرو میروی، نمیدانی چرا تماشای نیمۀ نارنجیِ خورشیدی که آرام آرام در خطّ افق پایین میرود تا این اندازه دلآشوبت میکند، نمیدانی چرا بوی دریا گرفتهای چرا هربار برمیگردی؛ تا اینکه شب از راه میرسد، آب روی حفرههایت میآید و تنت را زیر موجها میبرد، دلت میخواهد با آخرین رمقات دست تکان داده باشی پیش از آنکه دوباره صدای کسی میان غرّش موج ها گم شده باشد؛ درمیابی که نمیشود که مثل ماهیِ مردهای که دریا به ساحل انداخته باشد بیحرکت و ساکتی، دهانت دوباره از ماسه پر است و گوشات از گوشماهیها، زیر آب پلک باز میکنی، به تاریکیِ آسمان به حبابهای روی آب نگاه میکنی و ماه آخرش یک شب، توی چشمهایت میمیرد
فا میگوید تو بی آلایشی، من تعریفِ فا را از خودم دوست دارم، چون فا را دوست دارم، چون اگر فا را دوست نداشتم مشخص بود که دارد چرت میگوید، آدم نباید احساساتش را در تحلیلهایش دخیل کند، فا میگوید تو در عین سادگی پیچیدهای اما پیچیده نیستی و سادهای، بعد خودش هم گیج میشود، نمیتواند تئوریاش را توضیح بدهد، اعتراف میکند که مطمئن نیست، که نمیشود و نباید دیگری را تحلیل کرد، فا اضافه کرده بود که تو چشم را میزنی، شاید هم اضافه نکرده بود شاید کسر کرده بود یعنی شاید قبل از اینکه بفهمد نباید تحلیل کند این را گفته بود، دقیق یادم نیست، بعد وقتی پرسیدم چشمِ کسی را زدن چه معنایی دارد خودش هم نمیدانست، واقعا نمیدانست، من قیافۀ احمقِ فا را دوست دارم، من قیافۀ احمق زنها را بیشتر از قیافۀ متکبرشان دوست دارم، من برای تهیه و تدارک این یادداشت خیلی فکر کرده بودم زوایای مختلفی را لحاظ کرده بودم، لایه های زیرین روایت را سبک سنگین کرده بودم، قرار بود یک یادداشت خیلی خفن بنویسم از این هایی که نتیجهگیریهای محشر دارد پند اخلاقی میدهد انحرافات جنسی را شفا میدهد بدهی و دیون اموات را با دولت صاف میکند و اتوبان تهران شمال را سه روزه افتتاح میکند از همان یادداشتهای خفنی که به مایسطرونش قسم بخورند و هکذا، ناگهان ولی حس کردم لازم نیست، قرار است دربارۀ کسی حرف بزنم که به او اعتماد دارم، کسی که انگشت اتهام ندارد، البته انگشتش را دارد اما از آن برای امور دیگرش در خلوت خودش استفاده میکند، دارم دربارۀ کسی حرف میزنم که برای رفاقت کردن تحلیل ندارد و برای همصحبت شدن سیاستورزی نمیکند، یک همچو خر ساده ایست و من شخصا شیفتۀ خرها هستم، عاشق خودم و همۀ آن هایی هستم که میتوانند نفله و پفیوز باشند اما ترجیح میدهند خر بمانند، من فکر میکنم که فا سعی دارد خودش را تعمیم بدهد، فا بیآلایش است با اینکه همیشه با آرایش است و همیشه هم میگوید که من که آرایش ندارم و شما هم همیشه یادتان باشد که به زنی که میگوید آرایش ندارد بگویید چشم، فا میتواند پیچیده هم باشد میتواند خیلی دارک باشد یکجوری آنقدر زیاد به این آدم میآید که تاریک و تهی باشد که به فروغ هم نمیآمد حالا شاید کمی به غزاله میآمد، بنظرم یک جایی بین این دو میایستد اما خب مشخصا با تیرگی حال نمیکند خواه تیرگی روح باشد خواه تیرگی پوست، برای همین است که همیشه بوی کف دست پیرزن ها را میدهد بوی هزار رقم نرمکننده و کرم و لوسیونی که با کفِ دست به سر و صورت و کون و شکمش میمالد، من فا را دوست دارم چون زن بودن را بلد است و فکر نمیکند که خارکسده بودن آپشن حیرت انگیزیست، عقدهایبازی در نمیاورد، طلبکار و نمکنشناس و بیچشم و رو نیست، سرکوفت نمیزند، به اندازه اغوا میکند و دائما با یک پاککن به جان متنهایت نمیافتد، از همۀ اینها مهمتر این است که میتواند به من نگاه کند و از اینکه چشمش را بزنم خسته نشود، من میدانم که فا مرا دوست دارد حتی اگر به زبان نیاورد و این برای من که آدم مفلوک و زهواردررفتهای هستم یک اتفاق خوب بود شاید است و ممکن است خواهد، فا بعضی وقتها مثل جملۀ قبلی حرف میزند مثل یک براهنیِ استروک شده، من فکر میکنم که آدم وقتی در سراشیبی عمرش میافتد وقتی که در نیمۀ دوم زندگیاش پیرنگِ مرگ از زیستن پیشی میگیرد به یک سایه احتیاج دارد، به یک سایه که برایش سایهگی کند، یک کسی که بشود روی به اندازۀ کافی حضور داشتنش حساب باز کرد، یک رفیقی که چندسال بعد وقتی گوشۀ خانۀ سالمندان رهایش کردند عصایت را برداری لخ و لخ تا در آسایشگاه بروی، پیجاش کنی، دستش را بگیری و باهم تا نزدیکترین حوضِ نزدیکترین پارکِ آن حوالی راه بروید و در شرمساری و سکوت توی ایزیلایفهایتان بشاشید، آدم همیشه فکر میکند که این چیزها دور است بعد یکهو به خودش میاید میبیند که همه چیز به چشم برهم زدنی گذشته و دارد دنبال آدم امنِ دور حوضش میگردد، زندگی چیز عجیبیست؛ در ابتدا آدم دوستش دارد اما فکر میکند که لازمش ندارد و در انتها دوستش ندارد اما فکر میکند که واقعا لازمش دارد
به مامان نگاه میکنم که به زحمت نفس میکشد، بیجان افتاده روی تخت، هذیان میگوید، خودش لابد فکر میکند ذکر میگوید، چشمهایش شبیه تیلهای شده که تهِ برکهای کمعمق افتاده، پوست دستش نازک شده، آنقدر نازک که جریان خونِ توی رگهایش را میشود دید، آن قدر نازک که وقتی پد الکی را برداشتم تا اطراف آنژیوکت را پاک کنم فهمیدم خون آن زیر شتک زده؛ زیر پوست، مثل وقتی که یک گنجشک با سر خوده باشد پشت شیشۀ اتاق، موهای سفیدش مثل الیاف شده مثل پشمک، از همان موهای سفید و نرم و حالتداری که مختصّ جانبهلبشدههاست، باید ببینید تا بفهمید از کدام فرمِ مو حرف میزنم، به کاناپه لم دادم، ابرو بالا دادم و زیر لب گفتم خواهشا تو فعلا نمیر واقعا دیگر نمیکشم، بعد به خودم آمدم دیدم انگار پذیرفتهام، فقط آن وسط یک قید زمان گذاشتهام؛ فعلا، من هیچوقت نمیتوانم با مرگ مادرم کنار بیایم این آن قید درست است؛ هیچوقت، امیدوارم حالشان بهتر شود؛ کسشر، دارو در مراحل آزمایشیست احتمالا جواب بدهد؛ کسشر، فلانی سفره انداخته نذر کردهایم؛ سرتاپا کسشر، قید ندارد فایده ندارد، آدم زارت میمیرد یک جایی موتورش خاموش میشود یک جایی برای همیشه از کار میافتد، زمان متغیر است مرگ اما همیشه ثابت است، بگردید دنبال قیدها خصوصا قیدهای زمان، بگردید دنبال آن جایی که دارد نفسهای آخرش را میکشد، بگردید ببینید چطور میشود جوری سفت ببوسیدش که کلافه شود، بعد نگاه کنید ببینید که چطور حتی در کلافگی هم سعی میکند دستهای شما را بفشارد و موها و گردنتان را ناز کند، اجازه بدهید بوی دست تکیدهاش بماند روی گونهها روی پیشانی یا کف دستهایتان، بگردید ببینید چطور میشود آدم پیش از مرگ مادرش بمیرد بدون آن که خودش را کشته باشد و مادرش را دقمرگ کند، بعد بیایید به من هم یاد بدهید، قید پیدا کنید همین حالا همین امروز پیدا کنید، پیش از آن که مجبور باشید قیدش را بزنید یا وسط جمله قیدهای بیفایده بگذارید؛ من مادرم را دوست داشتم، مادرم برای همیشه رفته، او قول نداده که دوباره برگردد یا چیزهایی شبیه این، نتوانستم، هرچه قدر فکر کردم دیدم هنوز تحمل این یکی را ندارم
بعد قدری عقب کشید، آن اندازه که گرمیِ پشت گردنت با سردیِ یک خلاء ناگهان مور مور شود، پرسید زیاد دوستش داشتی؟ چشمهایم را بستم، کف دستم را گذاشتم روی صورتم، چرا باید چیزی از من بپرسد؟ چه چیزی به او این حق را میدهد که بیشتر از آنی باشد که میانگارمش؟ فارغ از اینها چه باید میگفتم؟ که زیاد دوستش داشتم؟ خودم هم نمیدانم، هیچ ایدهای ندارم که آن تویی که آدم منحصرا شیفتهاش میشود و خودش را برایش فنا میکند؛ کدام یک از آنهاییست که روزی روزگاری دوستشان داشتهام، از آن گذشته تغیّر و تغییر شبحِ تاریک روابط است، آدم به چشم خودش میبیند که چطور کسی که زمانی دوستش داشته تبدیل به یک هویتِ خشمگین یا غمگین یا بیتفاوت و یا کسالتآور خواهد شد و درست زمانی که لازم است آدم برای ادامه یافتن این تخیّل انرژی مضاعف صرف کند، یادش میافتد که دارد بسرعت بسوی حفرۀ تاریکِ نیستی میرود و گذشتهاش مثل تکه پلاستیکی که روی گرداب توالتفرنگی میماند در هوا معلق است، آدم هی دست دراز میکند و هی دستش به گذشتهاش نمیرسد و عین گه دور خودش چرخ میخورد و غرق میشود و در تاریکی مطلقِ عدم فرو میرود، واقعیت اگرچه تلخ باشد و متعفن؛ بمراتب بهتر از رویاییست که تهماندۀ رمقِ آدم را بمکد، گفت میشود دوستت داشته باشم؟ با اینکه میدانم ممکن نیست دوستم داشته باشی؟ سرم را از یقۀ تنگ پلیور رد کردم، دستم را کلافه از آستینها بیرون کشیدم، با انگشت اشاره و شست گوشۀ پلک پایینام را بیرون کشیدم، پشتِ پلکهایم گاهی آنقدر خشک میشود که وقتی اینکار را میکنم صدای جدا شدن دمپایی از کفِ استخر میدهد، بعد به تو یادآوری میکنند که باید روزی دو تا سه بار اشک مصنوعی را خالی کنی توی کاسۀ چشمهات، همه چیز همین قدر تباه و همزمان بیاندازه دلچسب و فکاهیست، گفتم کسی که برای دوست داشتناش اجازه میگیرد چیزی از دوست داشتن نمیداند، بعد فکر کردم دیدم که چقدر جملۀ بیمعنی و غلط و چرندی گفتهام اما خب، در نهایت مگر قرار است چه چیزی با این گفتگوها تغییر کند؟ گفت من خواب دیده بودم خواب مردی که دوستش داشتم بسیار دوستش داشتم و بعد ساکت شد، آنقدر ساکت شد که صدای برداشتن کلید و پایین کشیدنِ دستگیره هم، او را به حرف وا نداشت
گره آخری را سفت زده بودم، نصفه تُستی که محبوس شده بود؛ رنگپریده نشسته بود به تماشای تقلّای من، تعطیلات است، کار خاصی ندارم، عجله هم نداشتم، در سکوت نشستم و بجای آن که کیسهفریزر را پاره کنم، آرام آرام ور رفتم و گرهاش باز شد، کمی نان برداشتم و ریختم کفِ دست، نان را مشت کردم و نایلونش را دوباره گره زدم و انداختم روی اوپن، مشتم را دوباره باز کردم و با انگشت آن یکی دستم، خُردهنانها را سابیدم تا ریز شد، بعد مثل وقتی که آدم با انگشت نمک برمیدارد و توی غذا میریزد، بخش اولِ نانِ پودر شده را ریختم توی تُنگ، آن یکی که شبیه من است جست زد و تندتند چندتا خردهنان را فرو داد، قرمز خالص است، این چندوقت حسابی تپل شده، قد و بالایش کشیده است و دور نافش باد کرده، آن یکی کوچکتر است، راستش امیدی نداشتم که حتی به سالتحویل برسد، از همینهاست که دمِ عید زیر نور کم و همهمۀ خرید توی پاچۀ آدم میکنند، سیاه و رنجور و ضعیف بود، حالا ولی یاد گرفته بخش دومِ نانهایی که میریزم را ببیند، مثل احمقها چندبار دور خودش میچرخد، دو سه بار به شیشۀ تنگ میخورد، با سر میرود توی شکم آن قرمز خالص و بعد که اولین تکهنانِ اتفاقی رفت توی دهنش؛ یادش میافتد که گرسنه است، کمی چاقتر شده کمی قد کشیده و رنگ سیاهش دارد بور می شود، به دو ساعت هم نمیکشد که هرچه بلعیدند را عین خمیردندانِ سفیدی که تیوبش زیرِ پا مانده باشد؛ پس میدهند کفِ تنگ، هربار با خودم عهد میکنم که نان کمتری بریزم که تُنگ دیرتر کثیف شود، بعد دلم نمیآید، به این فکر میکنم که با حافظهای که اینها دارند، توی همین یک دقیقهای که برایشان خُردهنان میریزم حدودا بیست بار خوشحال میشوند، آدم چرا باید خوشحالی را از دیگران دریغ کند ولو اگر کمحافظه و احمق باشند؟ زحمتش برای آدم نهایتا عوض کردن آب تنگ است و باز کردنِ گره؛ تا جایی که زنده باشند یا دستکم تا زمانی که توی نهری رودخانهای یا حوض بزرگِ وسط یک پارک رهایشان کرده باشی
حرف زدن را دوست داشت، حرف نمیزدی حرف میزد، اشتراک میخریدی حرف میزد، میرفتیم سعدآباد حرف میزد، از پنجره دریا را تماشا میکردم حرف میزد، باران میگرفت حرف میزد، میآمد دنبالم حرف میزد، برفِ نیمکت دلا واله را کنار میزد مینشستیم و حرف میزد، وسط فیلم حرف میزد، توی ختم سامی سر خاکِ خواهرش حرف میزد، بلیط تئاتر گم میشد حرف میزد، سوییتبلیس گران میشد حرف میزد، ناچار شدم بگویم برود، گم و گور شده بود، درمانده به هم برگشته بودیم و حرف میزد، وسط رقصیدن وسط میکآپ وسطِ شنیدن پنهانترین رازهایی که به هیچکس نمیگفتم حرف میزد و این حرف زدن برای من غنیمت بود، برای من که اگر مجاب نباشم چیزی را رتق و فتق کنم؛ ترجیح میدهم که هفتهها و ماهها ساکت باشم، بعد بتدریج متوقف شد، مثل آونگ ساعتی از حرکت ایستاد، بندرت چیزی میگفت، مدام توی فکر فرومیرفت، پذیرش آمد توی فکر بود، سفارت که رفتیم توی فکر بود، گاهی انگار یکهو یادش افتاده باشد میپرسید چرا هیچوقت با هم نخوابیدیم؟ میخندیدم میگفتم هنوز هم دیر نیست، با پشت دست به بازویم میزد و توی فکر میرفت، سیگار را از دستم میگرفت، یک پُک میزد و برمیگرداند، سرفه میکرد و توی فکر میرفت، آدم باید معنای سکوت دیگریاش را بفهمد، آدم موظف است بداند چرا یک نفر دست روی شانهات میگذارد و میگوید ما زندهایم بنظرت عجیب نیست؟ عید که بیاید از تو دو ماه میگذرد و من بسیار دلم میخواهد برگردم فرودگاه، چمدانت را از روی نوار نقاله بردارم و از آن دور تماشا کنم که چطور روبروی آینۀ آن توالتِ شلوغ ایستادهای و داری برای خودت خطچشم میکشی، دلم میخواهد آنقدر دستت را محکم توی دستم نگه دارم که دوباره آرام روی سرپنجهها بلند شوی و زیر گوشم بگویی بیحس شد، دلم میخواهد آنقدر با تو بخوابم که دیگر هیچکس هیچجا بیدارم نکند، دلم میخواهد چهارشنبه سوری برگردم شهرک و دوباره بخاطر چیزهایی که توی کیفت آوردهای قهقهه بزنم، دلم میخواهد همین حالا میشد دوباره در آغوشت بگیرم و شروع کنم به با تو حرف زدن، و چه حیف که به تلخی میدانم که برای رتق و فتق کردن چیزها بسیار دیر شده است، سوگ من برای تو، از انکار و خشم از چانه زدن و از رنجِ بسیار عبور خواهد کرد، اما یقین دارم که همیشه، در نقطه ای پیش از پذیرفتن متوقف خواهد ماند
با یک ردیفِ کامل دندان می خندد، کوتاه می خندد و چای کمرنگ را روی میز می گذارد، در زندگی هر آدمی لحظاتی وجود دارد که در آن، دستها اضافی و بلاتکلیف به نظر میرسند، راههای متفاوتی هست که آدم با این نوع خاصِ بدبختی کنار بیاید؛ دست توی جیبش بگذارد، سیگار روشن کند، روی میز ضرب بگیرد، بند سینهبندش را صاف کند، کشِ موهایش را باز کند و یا اضافه بودن دستهایش را در آن لحظات بپذیرد، با این حال تصمیم گرفت که دستِ بلاتکلیفش را روی دستم بگذارد و آهسته زیر گوشم بگوید؛ کمی بیشتر بمان