بعد قدری عقب کشید، آن اندازه که گرمیِ پشت گردنت با سردیِ یک خلاء ناگهان مور مور شود، پرسید زیاد دوستش داشتی؟ چشمهایم را بستم، کف دستم را گذاشتم روی صورتم، چرا باید چیزی از من بپرسد؟ چه چیزی به او این حق را میدهد که بیشتر از آنی باشد که می‌انگارمش؟ فارغ از این‌ها چه باید میگفتم؟ که زیاد دوستش داشتم؟ خودم هم نمیدانم، هیچ ایده‌ای ندارم که آن تویی که آدم منحصرا شیفته‌اش می‌شود و خودش را برایش فنا می‌کند؛ کدام یک از آن‌هایی‌ست که روزی روزگاری دوستشان داشته‌ام، از آن گذشته تغیّر و تغییر شبحِ تاریک روابط است، آدم به چشم خودش می‌بیند که چطور کسی که زمانی دوستش داشته تبدیل به یک هویتِ خشمگین یا غمگین یا بی‌تفاوت و یا کسالت‌آور خواهد شد و درست زمانی که لازم است آدم برای ادامه یافتن این تخیّل انرژی مضاعف صرف کند، یادش میافتد که دارد بسرعت بسوی حفرۀ تاریکِ نیستی می‌رود و گذشته‌اش مثل تکه پلاستیکی که روی گرداب توالت‌فرنگی می‌ماند در هوا معلق است، آدم هی دست دراز میکند و هی دستش به گذشته‌اش نمی‌رسد و عین گه دور خودش چرخ میخورد و غرق می‌شود و در تاریکی مطلقِ عدم فرو میرود، واقعیت اگرچه تلخ باشد و متعفن؛ بمراتب بهتر از رویایی‌ست که ته‌ماندۀ رمقِ آدم را بمکد، گفت می‌شود دوستت داشته باشم؟ با اینکه میدانم ممکن نیست دوستم داشته باشی؟ سرم را از یقۀ تنگ پلیور رد کردم، دستم را کلافه از آستین‌ها بیرون کشیدم، با انگشت اشاره و شست گوشۀ پلک پایین‌ام را بیرون کشیدم، پشتِ پلک‌هایم گاهی آنقدر خشک می‌شود که وقتی اینکار را میکنم صدای جدا شدن دمپایی از کفِ استخر میدهد، بعد به تو یادآوری می‌کنند که باید روزی دو تا سه بار اشک مصنوعی را خالی کنی توی کاسۀ چشم‌هات، همه چیز همین قدر تباه و همزمان بی‌اندازه دلچسب و فکاهی‌ست، گفتم کسی که برای دوست داشتن‌اش اجازه میگیرد چیزی از دوست داشتن نمی‌داند، بعد فکر کردم دیدم که چقدر جملۀ بی‌معنی و غلط و چرندی گفته‌ام اما خب، در نهایت مگر قرار است چه چیزی با این گفتگوها تغییر کند؟ گفت من خواب دیده بودم خواب مردی که دوستش داشتم بسیار دوستش داشتم و بعد ساکت شد، آنقدر ساکت شد که صدای برداشتن کلید و پایین کشیدنِ دستگیره هم، او را به حرف وا نداشت