همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۰ مطلب با موضوع «ها کردن به شیشه های مات» ثبت شده است

03:34

شورت، مسواک، ادکلن، چهار صبح؛ البته که لازم نیست با این ها جمله بسازین، با این ها فقط میشه رفت سفر، میشه تهِ ته موندۀ موزهای لهیده و سیاهِ ته یخچالُ در اورد، میشه به گلدون ها آب داد، پنجره رو وا کرد، جوراب هم پیدا کرد، میشه چک کنی دوباره کنسل نشده باشه، میشه صداشُ تا ته زیاد کرد و هی گوش داد و هی گوش داد و نفس کشید و گریه نکرد، میشه یه رول پیچید، دو رول پیچید، رول سومش هم نکشید، میشه سریال ریخت تو فلش، میشه پیچ آبگرمکنُ بست، میشه دست کشید رو پلکِ بازِ فیوزها، خیرگی شونُ بست؛ میشه اجازه داد که خوابشون برده باشه تو تاریکی، آدم با چمدون مسافر نمیشه، آدم بی چمدونه که مسافر میشه
جمعه ۷ آبان ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

03:27

خب ازت میخوام یه تیغُ تصور کنی، از این ژیلت های صابون دار دسته صورتی نه، از اون تیغ هایی که توی حموم عمومی ها می چسبوندیم رو کاشی؛ ساده و نقره ای و باریک، ازت میخوام تصورش کنی، ازت میخوام تصور کنی گرفتیش بین انگشت شست و اشاره ات، میخوام تصور کنی استیل تنش چقدر سرده، حالا آروم بکشش رو شست اون یکی دستت، یه خط صاف بکش اما زیاد عمیقش نکن، فقط میخوام مطمئن بشی که کند نیست، هوی هوی! مفهومُ ولش کن! حواست به تیغ باشه، تصورش کن، نازکه سرده استیلش تیزه، به لبۀ برگشتۀ پوستت نگاه کن، اگه ضخیم بریده باشه خوب نیست، برشش باید خیلی نازک باشه، باید چند ثانیه طول بکشه که خون بیافته زیرش، همینُ داری می بینی؟ برشش مثل برش لبۀ کاغذه؟ خوبه، حالا یه نفس عمیق بکش؛ نگهش دار، چند ثانیه به هیچی فکر نکن، آها خوبه، حالا نفستُ بده بیرون، حالا ازت میخوام همین تیغُ تصورش کنی، یه کم هم میسوزه شست دستت، ازت میخوام به شست دستت فکر نکنی، تصور کن تیغت عریض تر شده، داره میشه یه تیغِ نازک و سرد و استیل دو متری، همون تیغه همون شکلیه، فقط بزرگتر از اونیه که شستتُ بریده، ایراد نداره! یادمون می مونه که این تصوره، حقیقت هم نداره، حالا ازت میخوام چشاتُ ببندی، یه بار ببند باز کن بعد بقیه اشُ بخون.. مرسی، ازت میخوام خودتُ توی یه تالار بزرگ تصور کنی، ستون های بلندُ می بینی؟ لوسترهارو می بینی؟ اون پنجره های مخروطی رو چطور؟ آفرین خوبه، آره خیلی بزرگه، اصلا تهش پیدا نیست، کسی هم نیست، اونقدر ساکته که صدای نفس کشیدن خودتُ می شنوی، حالا یه نفس عمیق بکش، با بینی نفس بکش، هوای تالارُ بو کن، چه بویی میده؟ سرده یا گرمه؟ تصورش کن؛ سرده یا گرمه؟ خوبه، ازت میخوام یادت بیاد دربارۀ اون تیغ دو متری چی گفتیم، آفرین، درسته، حقیقت نداره، اینا همش تصور خودته، همه چیزشُ هر وقتی که خواستی میتونی کنترل کنی، میخوایم ادامه بدیم، اگه اذیتت کرد دستمُ فشار بده، خوبه آفرین همین طوری، حالا اون تیغُ بذار روبروت، ازش بخواه ادامه پیدا کنه، بشه چهار متر، بشه چهل متر، نه نه نه نه! شک نکن! بذار بشه صد متر، بذار طولانی تر بشه، هر چندمتری که دلت میخواد، حالا دوباره چشاتُ ببند، چی شد؟ می دونم داره اذیتت میکنه، چشاتُ ببند، دوباره نفس عمیق بکش، آفرین همین طوری، آروم نفستُ بده بیرون، میخوام کمکت کنم، باشه؟ یادت باشه اینا همش تلقینه، هیچ کدومش حقیقت نداره، دوباره اگه دستامُ فشار بدی یه بشکن میزنم و تمومش میکنم، باشه؟ خوبه، تالارُ یادته؟ تیغی که ساختی رو یادته؟ ازت میخوام تصور کنی اون تیغ طولانی رو واست گذاشتیمش وسط تالار، دو تا چهار پایه هم گذاشتیم دو تا سر تیغ، تو روی چهارپایه واستادی، رو زمین چی می بینی؟ سنگ های سفید؟ انعکاس نور زرد لوسترها؟ حالا ازت میخوام به روبروت نگاه کنی، میخوام دور تا دورتُ پر کنم از تیغ های ریز؛ از همون ها که می چسبوندیمش به کاشی ها، می خوام انقدر تیغ بریزم که تلنبار شه، دور تا دورتُ مثل تپه های شنی، تیغ گرفته باشه، حالا به دور و برت نگاه کن، نترس، من نشستم پیشت، ازت میخوام خودتُ برسونی به اون چهارپایۀ تهِ تالار؛ همونی که روبروته، سست نشو! جا نزن! تا اینجاشُ اومدی، همیشه از همین جاش میترسی، بذار کمکت کنم، بهم اجازه بده کمکت کنم، جوراب هاتُ در آر، لبۀ شلوارتُ برگردون، فکر کن میخوای پاهاتُ بذاری تو شالیزار، نه نه نه فشار نده دستامُ! آفرین، آروم باش، خوبه خیلی خوبه، داری عالی پیش میری، پاتُ بذار روش، می دونم سخته، ازت میخوام کف پاتُ بذاری روش، می سوزه؟ طبیعیه، حالا اون پاتُ بذار، می دونم می دونم، حالا راه برو، مواظب باش نیفتی، آفرین عالیه ادامه بده، حس میکنی سوزش کف پاتُ؟ حس میکنی ترس دنیاتُ؟ هی هی هی! تعادلتُ حفظ کن! عیب نداره نیم خیز شی، از دست هات کمک بگیر، بُریدیشون؟ خوب میشه، ادامه بده، نزدیک شدی، باشه باشه، چشاتُ وا کن، واسه امروز کافیه، شجاعتتُ تحسین میکنم، امروز عالی بودی عالی! حالا ازت میخوام تالارُ تصور کنی، پرده های بلندشُ می بینی؟ میز غذای طولانیشُ می بینی؟ شمع ها رو چطور؟ خوبه، نفس بکش؛ عمیق نفس بکش، امروز عالی بودی، فوق العاده بودی، الان میخوام در بزرگُ وا کنم، مهمون هات بیان تو، لیاقت یه مهمونیه خوبُ داری، ازت میخوام تصور کنی مهمونا رو، یکی یکی دارن میان تو، پرلبخند و زیبا، لباس هاشون دوست داری؟ دارن صندلی هاشونُ عقب می کشن، دارن میشینن، می بینی؟ همه واست خوشحالن، وقتشه بری، یه لحظه واستا، بذار قبل اینکه بری یه چیزی بهت بگم، ازم پرسیدی چطوریه، یادته؟ هی رفتم و رسیدم به چهارپایۀ روبرو، یهو غیبش زد، نگاه کردم پشت سرم، اون یکی چهارپایه هنوز سرِ جاش بود، برگشتم، غیبش زد، دوباره سرمُ برگردوندم، چهارپایۀ ته تالار اونجا بود، دوباره راه رفتم، دوباره غیبش زد، نشستن اونقدرهام که فکر میکنی راحت نیست، تیغش فرو رفته تو کف دست هام، دو بند انگشت فرو رفته توی گوشت رونم، تا حالا شده تو زمستون خودتُ خیس کرده باشی؟ همونطوری گرم و جاری؛ خونیه که سُر خورده از پشت پاهام، شره کرده تا کفِ بریده بریدۀ پاهام، چکه کرده ریخته رو تیغ ها، ازم نپرس نشستن چجوریه! من عادت نداشتم دست فشار بدم، عادت نداشتم جا بزنم، فقط دیگه رمقم رفته ازم، تالار و مهمونیاش قشنگه، به جان تو قسم منم دوستش دارم؛ لاجونم، درمونده ام، خسته ام، فقط میخوام ببندم چشامُ، صداش هم بیاد خوبه؛ صدای قاشق چنگال ها، صدای گیلاس های بهم خورده، بوش هم بیاد خوبه؛ بوی پرفیوم ها بوی ودکا بوی تند پیپ، فقط میخوام ببندم چشامُ، آروم لم بدم رو تیغ ها، مخروطِ پنجره ها رو نگاه کنم؛ نور زرد آویزها رو
جمعه ۳۰ مهر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:23

یه روز شاید بخورم زمین، یه روز که وسط کوچۀ مسجد جامع، داری برمیگردی از کتابخونه، کسی خبردار نمیشه افتادنُ، خاک طعم همه چی رو می بره، خاک ،طعم همه چی رو میبره.. قرآن و کنیاک نداره، عقل آدمه که زایل میشه، اینارو به کی میشه گفت، به کی بگم که زمین نخوره یهو؟ من و تو یه مشت کلمه اس، ما همش یه لغته؛ شیوۀ روایته، راوی هر بار عوض شده هیوا.. راوی هر بار عوض شده.. می ترسم بدجوری می ترسم، دلم مثل پرده سبزهای مینی بوس، لای باد و شیشه مونده، یه جوری شده دلم، از اون جورها که بخواد ناجوریشُ ببره یه جائی، گمش کنه و به هیشکی، به هیشکی، به هیشکی دیگه نشونش نده، می دونم، می فهمم، زمین می خورم آخرش یه روز، خاک هم طعم همه چیمُ میبره، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نیست، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نمیاد
پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:20

تو؟ یه سایه بودی، هم قدّ خواب نیمروز من، از توی داشبورد ورت داشتم، از وسطِ شلوغیِ اون دوتا سی دی قرمزها، جعبۀ دستمال کاغذی، گلچین ایرانیه، این کابله که نمیدونم مال چیه، شاد 78 و اون سی دی سبزه که ارور میده همیشۀ خدا، ها کردم به سی دی، کشیدمش رو تیشرت، حول یه دایرۀ فرضی تمیزش کردم، سی دی رو نباید رفت و برگشتی تمیز کرد، بدتر خش میافته، باید بذاریش کف دستت، شکلِ دست تکون دادن های خداحافظی، بکِشیش روی یه سطح نرم، نشد بکشیش رو تیشرتت، نشد بکشیش روی جینِ نرمِ بالای زانوت، خط و خشُ پاک کردم از تنش، میسیسیپی وان می سی سی پی تو می سی سی پی سه می سی سی پی فور تا لود شد، نه، اینُ که نمیخوام نکست، دیدی آدم وقتی دنبال یه چیزِ بخصوص می گرده، همه هرچی تو دنیا غیر همون، چقدر نخواستنی میشه؟ نکست نکست نکست این هم که نه، کولر نداره، داره اما خنک نمیکنه، بادش خفه تر از هُرم بیرونه، شرجی تر از نسیمِ سر ظهرِ ساحل، گارانتیِ پنج هزارتا خنکش نمیکنه، سیلِ خبرِ رادیو خنکش نمیکنه، جاده هراز خنکش نمیکنه، دوغِ فیکِ آبعلی خنکش نمیکنه، مه شکنِ سر گردنه خنکش نمیکنه، مثل خستگی می چسبه به تن آدم، دیدی؟ دیدی نگرفتی آخرش، رختشُ از تنم؟ وسط جاده واستادم آب معدنی بخرم، واستادم سیگار بخرم، زدم کنار در واقع، واقعیتی که حکومت از شما پنهان میکنه اینه که آدم اگه وسط جاده واسته می میره، یه واقعیتی هم هست که من دارم از شما پنهان میکنم، این که کنار جاده هم آدم می میره؛ یه هوا دیرتر و دردناک تر فقط، نوشمک خریدم بجاش، نارنجیش؛ احتمالا پرتقالی، من یه خر سیالم، یه نابالغِ ابدی، با شست و اشارۀ دست چپ، تیشرت خیسُ از گودی کمرم کشیدم بیرون، با حرکت مچ خنک کردم خودمُ، پای پُرتاولم هم یهو تو بُهت راه، دراومد از تو کفش هام، بندهاشُ وا کردم جورابُ در اوردم، از صندوق عقب دمپایی مسجدیه رو دراوردم، لخ لخ برگشتم تو ماشین؛ با لب نوچ و نارنجی، من بشدت معترضم به این پاکتای جدیدِ این سیگاری که من معمولا میکشم، مثل زیرپوشِ سفیدِ کهنۀ تو وایتکس مونده، لمس نشده از هم می پاشه، حتی همین چند هفته قبل رفتم سایت دخانیات؛ ارتباط با ما، که اعتراضمُ مکتوب کنم، شماره گذاشته بودند رفته بودند ناهار، یکی از دوستای یکی از آدم هایی که گاهی می بینم یه بار بهم گفت بع خب اینجوری وا نکن، یه فندک بگیر زیرش نایلونش آب میشه.. بقیش هم نشنیدم، چون بشدت مشغول لبخند زدن و زیر لب گفتنِ این بودم که شما دیگه چه عن های متبختری بودین، بیسکوئیت مادر باشه یا سیگار، فرقی نمیکنه، من اصولا از پسِ باز کردن پلمپْ نایلونی ها برنمیام، در واقع تنها بخش شلختۀ زندگیم، همین باز کردنِ چیزهاس، نایلونش تو هرمِ داغِ بی رحمِ فندک آب شد، ریخت رو فیتیله اش، فاتحشُ خوند، از فندک های استوانه ایِ سینه سرخ و سیمین ساقِ ماشین ها متنفرم، یدونه از این گازی آبی کوچیک ها خریدم با چایی، واستادم زیر سایه بونِ رنگ و رو رفتۀ پپسی؛ بغل جعبه نوشابه زردها، چرا آدم پا میشه میره شمال؟ چون به شمال نزدیکتره؟ من بچگی و شن بازی هام اونجا بود، کایتِ نه ریالیِ دم دریام اونجا بود، سطل و قاشقِ ساحلم اونجا بود، تاب خونه باغ خاله ام اینا اونجا بود، تاکسی خطی قرمزهای پاییزم اونجا بود، چایی شیرین و بارون تراسم اونجا بود، دستۀ نازک در پیکانم اونجا بود، کنیتکس دیوار، قاب چوبی پنجره، گلدونِ شمعدونی هام اونجا بود، آسفالتِ داغِ تَرک ترکِ دو طرفِ بلوار، واشنگتنیاهای وسطِ بلوارم اونجا بود، شما چی؟ واقعا لازمه دوباره از این جمله استفاده کنم؛ چه مرگتونه شماها؟ چرا پانمیشین برین محلِ صدورهای گه خودتون؟ همون جاها برج بسازین همون جاها حوری وار و از مقعدِ فیل افتاده راه برین؟ کوریون استعارتا شما رو حوریِ هفت حریرِ چاک چاک خطاب میکنه، اون هم صرفا چون بهشتش اونجاس؛ که ریدین توش، آدمِ بی مکان از آدمِ بی امکان تنهاتره، یادمه اینُ هشت ده سال پیش یه جور دیگه نوشته بودم؛ قحط المکان از قحط الرجال هم بدتره یا یه همچین چیزی، همین جملۀ ساده ثابت میکنه که پیشرفت ذهنی، حد معلومات و سطح جهان بینیِ کوریون در طی ده سال، نهایتا قدِ نعوظِ اول صبحش قد کشیده، نون لواش خریدم؛ به سبک تهران در تیراژ بالا، سی دی رو از تو ضبط ورداشتم گذاشتم روی پله دومیه از مبدا پادری، سه تا آجر اضافه گذاشتم رو پایۀ دیش، کلید انداختم، پنجرۀ آلومینیومی دستشویی رو تا ته کشیدم به راست، با سکسۀ شلنگ پامُ شستم، از پنکه سقفی مورچهْ مرده می ریخت، دوبار ته کنترلُ کوبیدم کف دستم، دوبار هم صورتشو کوبیدم به کف اون یکی دستم، ویلای کناری یکی رو کرایه کرده که بلند می خنده براش، الان باید صدای قدقد میومد، صدای خروس، صدای تیلر سه چرخه های از سرِ زمین برگشته، الان باید از خونه کناری بوی سیب زمینی سرخ کرده می اومد، بادمجون کبابی و نازخاتون، من میرفتم سر کوچه، با لگد می کوبیدم در کونِ ناصر، توپشُ پرت می کردم تو حیاط خونمون، تو با اون تاپ قرمز و موهای بهم ریخته ات؛ از اهالی امروزی، زیادی با افق های باز نسبت داری، من حتی دیدم با چقدر سبد، برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفتی؛ ولی نشد، اوه مای گاد من عاشق چشم چرونیم، من حتی بعدا می تونم راجع به تو یه پست بذارم وبلاگم، از نوک جوهریِ انگشت هام؛ همین بر میاد برات، پنجره رو بستم، از پله ها اومدم پایین، کتری که به سوت افتاد، پامُ دراز کردم گذاشتم رو دستۀ کاناپه، گذاشتم رو لبۀ میز، ورداشتم گذاشتم زمین، شست پامُ بالا پایین کردم؛ چپ و راست، سرگرمیِ جدیدم اینه که با انگشت های پاهام پیانو بزنم، میخوام دست هام که قطع شد، شبش شبکه خبر نشونم بده که دارم با پاهام نقاشی میکشم، پیانو میزنم، زندگیم هم ادامه داره، از خانوادم هم متشکرم، تو که شبکه خبر نمی بینی، تو حتی انگشتات هم جوهری نمیشه برام، تو؟ تو سراب بودی فدات شم، یه سراب
جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:17

آدم باید از تجربه های نزدیکش حرف بزنه، از تجربه های خودش حرف بزنه، جای بقیه حرف زدن احمقانه اس، بقیه همیشه جای خودشون حرف میزنن، یعنی اگه بنا باشه ما هم مثل بقیه جای بقیه حرف بزنیم، کی دیگه باید جای ماها حرف بزنه؟ کی دیگه ما رو روایت کنه؟ از پل بروکلین، وقتِ وید کشیدن تو آب و آتش گفتن؛ احمقانه اس، آدم باید روایتِ زندگی خودشُ بگه، آدم باید روایتِ خودشُ زندگی کنه، موزاییک داره کفِش، دلش میگیره آدم از کفِ هال، دلش میگیره از شمدِ سفید، دلم میگیره از این آدما، همش دارم فکر میکنم چرا نشد؟ چرا نتونستم این همه سال؛ برم قاتیِ پارتی و الکل هاشون، خطِ شورت و بندِ سوتین، ردیف و قافیۀ کهنه شاعرهاست، نیماییِ لبِ جوب مال من نبود، چرا زور زدم خودم نباشم؟ زور زدم سلفی نگیرم، واسه چی ترسیدم از خودم که زل زده باشه به خودم؟ واسه چی ترسیدم از آینۀ جیبیِ از کیفِ یکی بیرون افتاده، چه مرگم بود که این طوری بی کلاس، کشتم خودمُ؟ قد یه سوت کک، کراوات نزدم، یادم رفت پیژامۀ تریاک، فیو استارم نمیکنه، کریس دیبرگ گوش نداده بودم این همه سال، اون هم با وین امپ؛ اسکین زرد و سیاه، کی دیگه کریس دیبرگ گوش میده غیر اینا؟ همون آهنگه بود که توش قطار داشت، یادته اونُ؟ صدای ویزِ مهتابی میده آهنگش؛ یک در میون نیم سوز و سوخته، محشرِ ظرفْ نشسته هاست، محشرِ روزنامه های این گوشه اون گوشه، جیغِ تندِ پرده رو بکش، تخت فرفورژه نابود میکنه آدمُ، بالشت لک دار نابود میکنه آدمُ، سردردِ بعدِ خواب نابود میکنه آدمُ، آهنگِ قدیمی نابود میکنه آدمُ، قابلمۀ ته گرفتۀ ماکارونی نابود میکنه آدمُ، سیگارِ کفِ هال نابود میکنه آدمُ، من نمی تونم از مونماتره بگم برات، از پرلاشز بگم برات، من تهش پیشوا رو بلدم، تهش از ورامین بگم ، از حَبِّ بی کلاس تریاک، از بوی سیری که لای درزِ موزائیک هاس، از اینترنت دوجی بگم برات، من تهش سه طبقه رفته باشم بالا، رسیده باشم به اون برنزۀ دیرسال، تهش نه اورده باشم، تهش کِز کرده باشم بغلِ کز کرده ها، تهش یه سلفی بگیرم از خودم با وین امپ؛ با شمد سفید با عصرِ شهریور، تهش برم پایینِ پله ها، بشینم تو آژانس، همۀ امروزُ پاکش کنم، تهش یادم بره زندگیم، یه پرده یه خنده کم داشت، یه زندگی کم داشت زندگیم، تو نباشی یادم میره همه چی، یادم میره دوباره بخندم، یادم میره پرده ها رو بکشم، یادم میره زندگی کنم
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

01:02

تو که باورت نمیشه، دخیل بسته بودیم اون سال، یکی یکی هر کی به شاخه هاش، از فرنگ برگشته شون هی عرق خشک کرده بود از گردنش، این پا اون پا شده بود و زُل زده بود به دخیل های دارحاجت، هی غر زده بود به جون سیمین خانوم اینا که دیرش شده بی ناموس و تو هی زل زده بودی به حلقه اش، ابراهیم آب نسیون اوورده، همین یه دبه مونده از اردیبهشت، بریزیم پای ریشه هاش، بلکه حکمتی خدا تا چله دووم بیاره اقلا، دیشب هاجر دوباره چنگ اِنداخت صورتش، دیربسته بود دخیل ماهگلُ، سر زا رفته بود حیوونی، تو که یادته؟ نه؟ تو که یادت نمیره، تو فرق داری آخه، تموم ده همه هرکی شنیده اومده برات، ده دوازده روزی شده که ادریس دیگه دم قبرستون مست نمی کنه، شمع کردیم برات، دوباره هزار تا هزار تا، میگن خاله خبر شده تو خواب، تو که اینا رو باورت نمیشه ولی، خبر شده بر میگرده اون بی ناموس، یه قلیون خونسار کاسه پُر نذرِ سید مسلم کردم برات، تو رو گیس سفید هاجر، تو رو جون ابراهیم، تو رو محض گریه های بابات، تو رو سر سلامتی ادریس.. تو یکی دیگه سر زا نرو
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

00:57

این آخری ها هِی می گفت هفتاد و پنج هفتاد و پنج هفتاد و پنج، بعد هم از ته دل می خندید، با لثه های نارنجی ریسه می رفت و آب دهنش از چاک گوشۀ لبش، از کنار خرده پفک ها، توی چاهِ چانه اش می ریخت، صاد سگرمه درهم می کرد و من مثل تمام والضّالین ها چشمک میزدم، وجد کشف تازه بود آن روزها، ورم پیژامه اما، همه را معذب می کرد، مادرش را معذب می کرد آن قدر که دستش را بکشد ببرد توی اتاق پشتی تا از گریه به ضجه بیافتد، وقتی مُرد شکل سادۀ خندیدن اش عمق گرفت، بیرون زد و روی چراغ کوچه چنگ انداخت، روی بندکفشِ قرمزِ صاد چنگ انداخت و چیزی را میان سینه ام مچاله کرد، بین در و همسایه، روی میز آشپزخانه، داستان فرق داشت، فراموش نشده بود اما، خیلی ساده به چاه چانه اش افتاده بود و انگار مصیبتی ابر تیره ای باد تندی از سرِ رمه گذشته باشد، بعد از اضطرابِ معمولِ حضورِ مرگ، همه را پشت سر خودش راحت کرده بود، روی پله ها با صاد سیگار می کشیدیم آن شب، هی بغض کرده برمیگشتم پشت سر، هی عمیق تر کام می گرفت، در اتاق پشتی را باز گذاشته بودند و آن پارچه ای که اسم جنسش الان توی خاطرم نیست و مثل سفره های یکبار مصرف بود، چهارتا کرده بودند کنار لحاف تشک ها، آدم مرده چیزی را نجس نمی کرد، می خواهم بگویم زندگی همین قدر تخمی ست، ربطی به اندازۀ ورم آدم ندارد به خنده و ضجه و میراثش، به سیگار کشیدن روی پله هاش، به پشه های دور مهتابی، به بوی آشنای شامپوی جدید، این ها همه چیز را سخت می کند، ساده گرفتن تسکین میدهد، ندیدن است که نجات می دهد آدم را، یک سال پیش دقیقا یک سال و چند ساعت پیش بود که زل زده بود به مهتابی آشپزخانه و چاه چانه اش خشک شده بود، مثل کیسه خواب افتاده بود وسط پذیرایی، صاد ریمل ریخته گفته بود؛ راحت شد مگه نه؟ خودش را هم راحت کرده بود، من ولی تمام شب تا دم کشیدن چای، تا افتادن نورِ آژیر روی قرمزِ دیوار، مورمورم شده بود، راحت شده بود مگر نه؟ راحت نمی شدم، بعد از آن شب دیگر روی پله ها سیگار نکشیدیم، دیگر سمت آن خانه، سمت گورستان نرفتم، تنم اما هربار زیر نور مهتابی ها لرزیده، شکل وحشتم لزج تر شد از آن تصویر، کافه رفتن رقیقش نکرد، خندیدن و پیژامه پوشیدن رقیقش نکرد، مثل عصر جمعه به پوست گردنم ماسید و پاک نشد، زیاد فکر می کنم این روزها، به صاد که عکس خنده هاش حدودا هزار و هفتصدتا فالوئر دارد، به آن دیوثی که اس ام اس داده حبیب مُرد! مَرد تنهای شب مُرد! جواب نمی دهم و زنگ می زند، به این آدمی که از دیروز تا بحال توی صفحۀ بروز شده ها چهاربار گفته مواظب باشید، تُن ماهی فلج کرده و می کشد و به این که حقیقتا مرگ، عاشقانۀ زیبای پروردگار توست
جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

00:30

یه آهنگی هم داره گیتی؛ اگه تو نیای.. یادمه اون سال ها روی کاست داشتمش، از آقاجون کش رفته بودم، کاست قرآن بود؛ هردو طرف عبدالباسط، من اگه کش نمیرفتمش، یه گوشه فقط خاک میخورد. بابام فهمیده بود، زورکی اخم کرده بود که میدونی اگه آقاجونت بفهمه چه بلوایی میشه؟ بعدش طاقت نیاورده بود و زده بود زیر خنده، کاستُ ورداشتم بردمش خونۀ رفیقم، فامیلیش ساکت بود، اسم خودش رو یادم نیست اما باباش اونقدری شهید بود که اسمشُ بذارن روی کوچه مون؛ کوچه ساکت. خاله اش از اون ضبط دوکاسته ها داشت، خلاف بود، اون دوره ها خلاف ها اونایی بودن که عصرا میرفتن دریا، سیاوش شمس گوش می کردن و پیکان شرابی سوار می شدن، کاستُ دادم خاله اش گفتم یه طرفشُ پر کن برام، پرسیده بود خواهرت چطوره جواب نداده بودم، واسم یه طرف کاست رو پر کرد و گفت به خواهرت سلام برسون، بعدش هم لپمُ کشید، منم یجوری زدم پشت دستش که مادر ساکت تا یه هفته نذاشت که با بچه هاش، عصرها توو کوچه بدوییم. مرگ آقاجون تلخ تر از کِش رفتن بود، با پیرهن مشکی، اون یکی طرف گیتی رو میذاشتم، اذا الشمسُ کّورت میگفت و گریه می کردم، بابام اخماشو وا کرده بود اون روزا، بعدش طاقت نیاورده بود و زده بود زیر گریه، این ها رو نگفتم که بگم دلم واسه آقاجون تنگ شده، واسه اخم های بابام یا واسه ساکت و کوچه اش، این ها رو گفتم که بگم هنوز هم گاهی عصرها، سرچ می کنم دانلود گیتی، اگه تو نیای، کیفیت پایینش لطفا..
چهارشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

00:24

یه روز از خود میدون توپخونه تا سر سیمتری می‌دوئم برات، یه روز که هفده سالم باشه، یه روز که تنم زار بزنه، پیرهنِ از کربلا اووردۀ مامانم، دِ بند کفش نمی بندم اون روز، همون‌طور یهوئکی دفتر چهل برگُ می‌زنم زیر بغلم، گل میندازه گونه‌هام برات، کفترجَلدهامُ میدم داداشت، نرم می‌کنم دلشُ، سر دیگِ نذری، ملاقه جاروئی می‌برم واسه خاله‌ت، اونوخ .. باهاس بشینی رو پله‌های انباری، بگی می‌دونی بابام عرق می کشه این پائین؟ دلم هرّی بریزه که آخ آخ.. مامانت اگه بفهمه چی؟ تا ماه رمضون دو هفته‌س، نجسی خوردن نداره این وقت سال، بعد تو گل بنداز؛ گونه‌هاتُ برام، اون شکلی‌ها اون‌طوری‌ها، خاطرخواه ترم؛ از دستم در میره دستم، میذارمش رو زانوهات، یهو میگم چته؟ چرا می‌لرزی گُلی، حیف نی؟ حیف نی غصه‌َت بشه؟ بعدش آره، بعدش نیگام می‌کنی، یه روز که هفده سالم باشه عصرش، سینه میدی جلو، موهاتُ با دوتّا انگشت میدی پشتِ گوش‌هاتُ میگی؛ امساله رو .. صدبرگش نکردی چرا؟ دوسَم نداری مگه؟ پا میشم میگم بابا! دوره دورۀ حرف‌های کوتاهه، هرچی که بگم، نگم دوستت دارم، قبولش میکنی؟ آدم که چیزهای یواشکی‌شُ .. بعد تو می‌پَری وسط حرف‌هام، میگی یعنی دیگه کتابَ‌م نمی‌کنی؟ بلند میشم که قیافه بگیرم برات، بندِ کفشم می‌مونه زیرِ پام، آخ آخ می‌زنی زیر خنده، دلم غنج میره برات، خاک‌ شلوارمُ که پاک می‌کنم، نیگا می‌کنم به قمری‌های ایوون، آخه نه که نیمرخمُ بیشتر دوست داری؛ واسه همون، بعد صدامُ خَش میندازم میگم، اگه کتابی باشه، من و تو تووش با همیم .. هیج‌جا نمیرم، عرق سردِ دستات اگه نباشه ..
يكشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

00:22

اثاثش را چیده روی هم، کنار دیوار اتاق خواب، مالک جدید جواب کرده، دارد جمع می کند برود گوشه ای، کناری، چهل متری بگیرد برای خودش، سیگار ماتیکی را می‌دهد دستم، عقم می‌گیرد، میبرم توی سینک خاموشش می‌کنم، می‌پرسم -داد میزنم- کرایه‌ش چقدری هست؟ ببینم اقلا می‌شود یک‌جوری، اتاق را ندهد برود؟ فندک می خواهد، می گیرد می گوید که دارد خراب می‌کند کلا، بساز بفروش است زن قحبه، خواب می رود دست هام، کشوها را می گردم، می گوید -داد می زند- کشوهای خودتونُ باز کن .. زیر لب لیچار بارش می کنم، جوراب را برمی‌دارم، می پرسم - آهسته می‌پرسم- لباس هاش کجاست؟ می گوید -با خنده می گوید- با خودش برده
شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات