نشستم جمع تفریق کردم دیدم حالا دیگر حتی یک رفیق هم ندارم که خداباور باشد. حتی یکی که آدم وقتی دلش گرفته، برود به او بگوید واسه من هم دعا کن -آن هم بدون اینکه طرف پاچه تو را مثل سگ گاز بگیرد- بهرحال برای من که یک ارزشی هستم و آن وقت‌ها که بچه بودم ساندیس هم می‌خوردم و پاکت خالی ساندیس ها را هم میبردم برای مادر علی که باهاش ساک دستی درست کند، خیلی زور دارد این موضوع. کاش اقلاً رفته بودم حلب یا یمن یا اوکراین یا خلاصه یکی از همین مناطق جنگی و در حال شمشیر زدن خودم را به کشتن میدادم. آنوقت به من میگفتند شهید و بعد پرچم مملکت را می پیچیدند دور تابوتم و نصف مردم برایم گریه میکردند و نصف دیگر مردم بهم فحش خوار مادر میدادند. هرچه بود بهتر از حالا بود. مرد که نمی‌شود همینطوری روی هوا باشد. مرد یا باید یک آرمانی اعتقادی چیزی داشته باشد یا حسابی پول‌دار باشد یا اقلاً اگر عرضه این‌ها را هم نداشت، دست کم بلد باشد که اقلاً با زن‌ها قشنگ لاس بزند. کمتر از این اگر باشد هیچ فرقی با برگ کاهو ندارد. من یک برگ کاهو هستم. یک برگ کاهو که حتی یک برگ کاهوی دیگر هم سراغ ندارد که خیلی شاعرانه بگوید تا خدا یک رگ گردن باقیست. یا مثلاً اینطوری تسلایش بدهد که مرگ پایان کبوتر نیست و این‌ها. هیچ‌کس عزیزم! عجب صبح گند و سرد و بدی بود. دیدم توی صفحه ات نوشته‌ای که آن اتفاق ترسناک افتاده. خواستم یک تسلیت قشنگی برایت بنویسم و آخر کار، یک خدابیامرزد بزنم تنگش. لیکن یادم آمد که این حرف‌ها به کارت نمی‌آید. شوخی هم که سرت نمی‌شود و هر طور هم که حساب کتاب بکنم اساساً حالا وقت شوخی نیست. فلذا خیلی ساده و سرراست می‌نویسم که بسیار متاسف شدم و حسابی برایت غمگین شدم و اگرچه همچنان با تو قهر هستم و مایل هستم که به قیافه گرفتنم ادامه بدهم، لیکن روی ماهت را هم میبوسم و امیدوارم که ردّ خراش این چنگ، زودتر از صورتت پاک شود