اوّل صبحِ یک هتل کم ستاره را توی فصل کسادی اش تصور کنید. خودتان را هم تصور کنید که پشت میز پذیرش ایستاده‌اید و منتظرید که اتاق تان را تحویل بگیرید. آن گوشه کارگر رستوران هم توی لابی نشسته و دارد پای تلویزیون خمیازه میکشد. دکمه آسانسور را فشار میدهید. روی فرش قرمز راهروی یکی از طبقات قدم برمیدارید. از در نیمه باز اتاق‌های تازه خالی شده بوی شوینده بیرون میزند. یکی از خدمتکارها روتختی مچاله شده‌ای را با بی قیدی پرت کرده توی راهرو. یکی از مسافرها سینی سرویس چای اش را پشت در اتاق گذاشته. همه چیز مستولی و هولناک و ساکت است، آنقدر ساکت که می‌توانید بوضوح صدای موسیقی توی لابی را هم از آن فاصله بشنوید. هرچه پیشتر می‌روید بیشتر سعی میکنید که سایر مسافرها را تصور کنید. مثلاً حدس میزنید که پشت یکی از آن درهای بسته مسافری دارد با کنترل تلویزیونش سر و کله میزند بی حوصله کانال‌ها را بالا و پایین میکند. توی یکی دیگر از اتاق‌ها یکی با دهانی که بوی الکل و استفراغ میدهد دنبال آسپرین میگردد. یکی آنطرف دارد زیر دوش خودش را دستمالی میکند. یکی اینطرف دارد نقشه ها را با دقت زیر و رو میکند و مقصد گردشگری عصرانه اش را انتخاب میکند و شما غرق در همین خیالات، به در اتاق خودتان می رسید. در را باز میکنید. کورمال کورمال دست به دیوار میکشید. کلید برق را پیدا میکنید و همه چراغ ها را روشن میکنید. لحظه‌ای همانجا دم درگاه مکث میکنید و خلاء مثل نوک کارد توی استخوان هایتان فرو میرود. آنوقت از خودتان می‌پرسید چرا آمدم؟ چرا اینجا؟ چرا این سفر؟ من فکر میکنم که توی زندگی هر آدمی یک جایی هست که اندازه تنهایی اش اندازۀ پریشانی و تعلقش به جایی که در آن هست؛ هم اندازۀ همین هتل هاست. آنجاست که احتمالا به خودش میگوید که کاش پشت در یکی از این اتاق‌ها کسی منتظرم بود؛ مضطرب روی لبۀ تخت و با چمدانی که دسته اش را هنوز جمع نکرده باشد