باید بروم. یک سفر بروم لب آب. روی ماسه ها کفش بکنم. قدم بزنم. مثل برگ از درخت افتاده روی آب معلق بشوم. روی مرز محوِ غرقه و امن غلت بزنم. در تلاقیِ آب و خاک مثل چوب نیم سوخته گر بگیرم و باد، هوهوکنان خاکسترم را ببرد با خودش. باید بروم دوباره یک دل سیر گریه کنم پیش موج‌ها. سبک بشوم از خودم. خنکای بوی رخوت آن هم آب را نفس بکشم. گوش بدهم به همه آن صداهایی که آدم می‌شنود از دریا و نمی‌فهمد که چه دارد می‌شنود. دست دراز کنم به سمت ابر سفید پراکنده. نوک انگشتم را روی خط افق بکشم. کف پای برهنه ام را ببرم توی آب کف آلود و کوچکترین گوش ماهی‌ توی ساحل، لای دو انگشت چروک پایم گیر کند. یک سفر باید بروم دریا. یک سفر که دوباره مثل برگ از درخت افتاده روی آب‌ها بالا پایین بشوم. زیر ناخن ها و لای موهایم پر بشود از ماسه. چشم ببندم با صدای دور پرنده ها. بی لب بشوم. بی حرف بشوم. دوباره بیافتم به بی وزنی. نامتعلق و رها راه بروم برای خودم. دور بشوم از خودم نزدیک بشوم به خودم و مثل موج‌ها، تمام بشوم در همین آمد و رفت ها