امروز خسته ام. از همین سر صبح. از همین پنج صبح اش. چیزی نمی خواهم بنویسم. دلم میخواهد فقط خمیازه بکشم. چون جمعه‌ها تعطیل است. جمعه لازم است که تعطیل باشد. آدم باید بخوابد تا لنگ ظهر. خیلی اگر بی‌قرار باشد صبح زود بلند بشود برود سنگک بگیرد. سماور روشن کند. پنیر لیقوان یا ارده شیره بگذارد روی میز. رادیو را روشن کند. آهسته با بال زدن قمری ها لقمه‌های صبحانه‌اش را بجود. بعد برود توی حیاط با یک سطل آب و یک اسفنج بیافتد به جان پیکان سفیدش. درها را باز بگذارد. زیرپایی را کف مال کند. تیغۀ برف پاک‌کن را بلند کند و شیشۀ زیرش را حسابی بسابد. قالپاق ها را برق بیندازد. همزمان برنامۀ صبح رادیو را هم از توی پخش فابریک پیکانش گوش کند. امروز شروع نشده خسته ام. چون دیگر جمعه‌ها تعطیل نیست. قرار نیست با پیکان جوانان احساس جوانی کنم. قرار نیست ظهر توی جمعه بازار با موهای کتیرا زده به دخترها چشمک بزنم. عصر برگردم خانه فروغ بخوانم یا وقتی نوار توی ضبط می‌پیچد یک خودکار بردارم بکنم توی یکی از آن دوتا سوراخِ کاست و همه چیز را برگردانم سر جای خودش. نمی‌شود شب با بچه‌ها برویم دم رودخانه یک گوشه‌ای پشت نیزاری جایی یواشکی عرق بخوریم و من مدام به این فکر کنم که الان است که پاتیل بیافتم توی آب. آب پذیرنده آب جاکشِ پذیرنده دیگر پذیرا نیست. حتی خاطرۀ نعش نجسی خوردۀ مرا هم تحمل نمیکند دریا. مثل صدف تف میکندم توی ساحل. مثل توپ پاره پس میدهدم به نیزارها. تحمل کثافتی که دارم این روزها با خودم حمل میکنم از عهدۀ همه‌کس و همه چیز خارج است. دوست دارم یک دوبار اخ بکنم. بعد تمام خودم را مثل خلط بالا بیاورم. یک پوسته فقط بماند از من. سبک. خالی. سبک از آن دست که سبکی تحمل ناپذیر خطابش کنم. بعد خودم را مثل کیسه خرید بردارم ببرم جمعه بازار. چوچاق و اناریجه بخرم. ترشی بخرم. ماست کیسه و ماهی بخرم. خودم را پر کنم از همین چیزها. خودم را ببرم خانه. چرا نمی‌شود که آدم دستش برسد به همین آرزوهای ساده‌اش؟ چرا نمی‌شود آنکه نمی‌خواهد، بتواند که نخواهد و آنکه خیلی همه چیز را میخواهد، بتواند که به همۀ آن چیزهایی که خیلی میخواهد برسد؟ اینجوری هم جهان عادلانه تر بود هم چرخ روزگار بی کم و کاست میچرخید هم دل آدم آن قدر ناشاد نبود. دیشب رفته بودم یکی از این بازارچه‌ها. از همین انتیک فروشی‌ها. وسط یک مشت پریموس و تنگ قرمز نیزه ای قدم میزدم. به ساعت رومیزی زنگدار و نعلبکی ژاپنی های آبی نگاه میکردم. از کنار تلفن قدیمی‌ها و رادیو لامپی ها و آباژورها میگذشتم و مکث میکردم. یک چیزی را در من زنده کرد و کشت. توامان ذوق‌زده کرد و غمگینم کرد. چند روز پیش لای خرت و پرت‌های خودم، یک مشت دستنوشته پیدا کردم. قدیمی است. مربوط است به همان سالها که آدم میرفت جمعه بازار. نسبت به این چیزی که حالا دارم می‌نویسم خیلی چیز بهتری است. یک پوچی ناطقی دارد یک عصیان شسته‌رفته‌ای دارد. الکن نیست. تپق نمیزند. کهنه شروع نمی‌شود کلیشه تمام نمی‌شود. آدمِ کلماتش هم آنقدری جوان هست که نشود به تلاطمش انگ بحران میانسالی زد. دلم گرفته برای خودم. بنظرم آمده که خیلی گناه دارم. در حالیکه واقعاً خیلی گناه ندارم. غمگینم کرده که حتی آنوقت‌ها هم میجنگیدم. میجنگیدم که بخندم. اما مقدورم نبود. لابد همین‌ها یخه ام کرده سر صبح. لابد دوباره بی اجازه برگشته‌ام به عقب. دوباره کتیرا زده‌ام به موها. شیشه را داده‌ام پایین. ولوم سیاوش صحنه را برده‌ام بالا و سپر به سپر کرده‌ام با نوستالژی. خیلی آرام و متین. در حدّ خط و خش. لابد دوباره دختر اسماعیل آقا آمده کنارم ایستاده و برای آن خطی که روی کاپوت انداخته ام نچ نچ میکند. الکی وانمود میکند که برایش اهمیت دارد. همانطور که برای پدرش وانمود میکرده که زیر ابرو ور نمیدارد. بعد هم خیلی زود حوصله اش سر میرود و میپرسد کی میای دنبالم؟ یک ساعت و نیم است نشسته‌ام دارم همین چرت و پرت‌ها را می نویسم. هی وسطش بلند شده‌ام رفته‌ام. نارنگی آوردم خوردم. جیش کردم. پشت بام همسایه و آسفالتِ کف کوچه را نگاه کردم ببینم شاید حالا خبر مرگ پاییز، یک بارانی چیزی زده باشد. آب گذاشتم توی کتری جوش بیاید. بعد حال نداشتم رفتم دوباره خاموشش کردم. چند دقیقه از این فیلم مزخرفی که حال دیدنش را ندارم دیدم. ته ماندۀ حسابم را چک کردم. بعد دوباره برگشتم اینجا و از اول شروع کردم به خواندن که چی نوشته‌ام و چی قرار بود بنویسم. آخرش که چه؟ چرا بعضی وقت‌ها آدم یقین میکند که آنقدر الکی است همه چیز؟ چرا نمی‌شود آدم مثل آنوقت‌ها که بچه بوده و مادرش بغلش میکرده خودش را تاب بدهد این وقت‌ها؟ خودش را خواب کند این وقت‌ها؟