همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

04:34

او یک پرنده است. یک پرندۀ تپل. این یک نرده است. یک نردۀ سرد. آنجا پشت شیشه است. بد دست و توی چشم. من یک مرد هستم. یک مرد خسته. آه ای پرندۀ تپل. آنجا که نشسته ای نرین. دستم به آنجا نمیرسد برای تمیز کردنش
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
مارمالادسن

04:33

مرزهایی هستند که زن‌ها را از ما مردها محافظت میکنند. مرزهایی نامرئی که زن‌ها توی کشیدن خطوطش تبحر دارند. مثلاً اینکه میدانند با کداممان میشود رفت تئاتر. کدام جور مردی اجازه دارد سربسرشان بگذارد یا جزو کدام دسته از مردها اگر باشی می‌شود که طولانی‌تر بغلشان کنی و چقدر اگر با ادب باشیم برایمان توضیح میدهند که کجایشان را میشود بوسید. با این حال اکثر زن‌هایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام، به دلایلی نامعلوم گاهی تمامی این مرزها را ملغی کرده‌اند. اجازه داده‌اند که یکی دوتا کولی، چهارنعل به خاک سرزمینشان بتازند. حتی اجازه داده‌اند که این مردهای بی مبالات، لب همین مرزها چادر بزنند و در آرامش اتراق کنند. این هم شاید یکی از همان مکانیسم های دفاعی زن‌ها باشد. یک کارکردی دارد لابد شبیه ماکروفاژها. سرنوشت خیلی از این مردهای مهاجم را هم دیده ام، خیلی آرام توی گرمای همین آرامش می‌میرند. بدون آنکه حتی از مرگ خودشان باخبر شده باشند. از آنطرف اما برای ما مردها یک همچو مرزهایی وجود ندارد. ما قلمرو نداریم. خط کشیدن بلد نیستیم. تهاجم به ما معنا ندارد. هیچ چیز پیچیده‌ای دربارۀ ما مردها وجودندارد. ما حتی بلد نیستیم که چطور باید گونۀ مهاجم را در خودمان هضم کنیم. در حقیقت مسأله اصلاً این است که ما برخلاف زن‌ها که مثل باغ گل و جنگل های بارانی اند، صرفاً یک مشت خاک خالی و سرد و ساده ایم. مرد وقتی عاشق می‌شود -منظورم آن وقتیست که خیلی خیلی عاشق می‌شود- بی شباهت به شنزار نیست. شبیه تلماسه هاست. بدرد سلفی میخورد، بدرد چند شب اتراق. خیلی خنک اگر باشد می‌شود کنارش دراز کشید و ستاره‌ها را تماشا کرد. هیچ زنی وقتی که خاک پیکر ما را رها میکند و یا آن وقتی که ما را به درد می آورد، چیزی از شدت ویرانیِ ما نمی‌فهمد. هیچ زنی به زمینِ زیر سم اسبهایش نگاه نمیکند. زن‌ها خوب میدانند که بیابان را باید برای بادها گذاشت. خوب میدانند که توی این‌جور خاک‌ها نمی‌شود ریشه کرد. دست کم این فداکاری ها این تواضع و تعارف ها در ریشه دواندن، از عهدۀ بوته های بنفشه برنمی آید! این را هم من میدانم هم آن کسی که اینروزها دارد با شیطنت، آن شاخۀ نازک بنفشه اش را تعارف میزند
سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
جماهیر

04:32

میدانم تا روزی که بمیرم که دور نیست و تا آن لحظه‌ ای که درهم بشکنم که بعید نیست و تا وقتی که فراموش بشوم که به هرحال اتفاق می‌افتد؛ چشم‌های تو برای من همان بلور بزرگ میماند که آدم تویش هزار تکه می‌شود و هر تکه از من هزار بار تو را مثل روز اولش دوست دارد. میدانم که این دو سه جمله‌ای که نوشته‌ام کسشری بیش نیست. اما چکار کنم که وقتی برف میبارد همسایه‌ها مهربانترند و گفتگوها لطیف‌ترند و زن‌ها بیشتر آدم را بوس میکنند و من هم ناچار موظفم که سانتی مانتال و عاطفی‌تر از قبل باشم. یک قطعۀ دیگری هم دیشب برایت نوشته بودم که سردرد داشتم و حوصله نداشتم اینجا بنویسم. اینطوری بود که؛ قصّه من هم انگار این است. ابر کوچکی بودم که خورشید احمقی را دوست داشت. آنقدر گریه کرد که آخرش تمام شد. این چطور بود؟ این بنظر خودم خیلی از کریستال و بلور و این‌ها تمیزتر درآمده. چون دیشب برف‌ها هم نرمتر بوده. صورت مات شهر هم هنوز از زیر کفن سفید برف بیرون مانده بود. احساسات من هم لطیف‌تر بوده. حالا اما زمین یخ زده. همه عکس و استوری‌هاشان را گذاشته‌اند. همه جا ساکت‌تر شده. مردم بیشتر لیز میخورند. همسایه‌ها دوباره سگ شده‌اند و بنظرم کفایت میکند که بگویم تو اما همیشه زیر آفتاب زیباتری، در حق به جانب بودن تماشایی‌تری. بیشتر از این هم برایت زحمت نمیکشم. سه چهارتا جملۀ قشنگ نوشتم که برداری کپی کنی برای استوری برفِ سال بعدت. مضاف اینکه دیگر نمیتوانی غر بزنی که تو هیچ‌وقت هیچی برای من آن توو ننوشتی. اولاً اسم اینجا آن توو نیست. اسم اینجا کوریون است. درثانی من همیشه یک چیزهایی دربارۀ تو نوشته‌ام. لیکن تو خنگ‌ترین زنی هستی که تا حالا دوستش داشته‌ام. تولدت اگرچه دیر؛ مبارک! خوشحالم که یک سال پیرتر شدی. سعی کن زودتر بمیری. دوستت دارم؛ مثل یک آدم برفی که هویجش را. بوس
دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲
خط یک به سمت کهریزک

04:31

سرانگشتی حساب کردم دیدم احتمال اینکه یک زنی بار اول که آدم را میبیند تو را با خودش ببرد خانه، چیزی حدود یک صد و بیست و چهار هزارم درصد است. چیزی که دربارۀ ما مردها عجیب است این است که به خاطر همین احتمال کوچک هم، با عجله می‌رویم حمام و تمام موهای آنجایمان را می‌تراشیم
شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

04:30

صبح ضدّ من است. مطلقاً بدرد من نمیخورد. جنب و جوش سر صبح خیابان‌ها آن هم وقتی که شور و شوق جوانی ات را پشت سر گذاشته‌ای، مثل تماشای دور شدن از شهربازی از شیشۀ عقب ماشین است. مثل آن وقتیست که آخرش دختر همسایه تکیه داده به دیوار و دارد تو را توی گل کوچیک عصر تابستان ورانداز میکند و بعد یکی از توی خانه تو را محضِ امتحان تجدیدی فردا صدا میزند. صبح مضطربم میکند. باید بروم یکی از این جاهایی که همیشه شب است. نروژی غرغروی رنگ پریده ای باشم که سرش به شیشۀ ودکا گرم است. از آن مهمتر این که باید بروم سرچ کنم ببینم نروژ از آن دسته کشورهایی بود که همیشه شب است یا از آن کشورهاست که همیشه روزند؟ امیدوارم درست یادم مانده باشد. حوصله ندارم ملّیت یادداشتم را عوض کنم
شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
صحاری

04:29

واقعیتش این است که جهان یک لامپ سوختۀ خالی است. توی حبابش را که نگاه میکنی حتی از آن تنگستن ها هم ندارد. با خودش هم که حرف میزنی می بینی که هیچ دلیلی برای روشن شدن ندارد. خیلی‌ها جای کلید دنیا را بلد بودند. چند باری هم بالا پایینش کرده‌اند و دیدند فرقی نکرده. حالا اگر یک آدمی وقتش را نداشته تا نگاهی دقیقتر به این حباب بیاندازد یا فکر میکند که چیزی مشکوکتر از این در جریان است، بهتر است بگذارید به بازی با کلیدها ادامه بدهد و پیش خودش فکر کند که یکیشان به هر حال دنیا را روشن میکند. همین خل و چل ها هستند که با جست و خیزهاشان، توی تاریکی سرگرممان می‌کنند
جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
جماهیر

04:28

اینکه مردها به خاطر زن‌ها با هم دعوایشان می‌شود یا خاصّه آن وقتی که توی مهمانی‌ها سعی میکنند خودشان را به رخ بکشند که زن بغل‌دستی آن‌ها را بهتر ببیند، صحنۀ خیلی خوبی است. باعث میشود آدم بفهمد که زندگی چقدر ساده است و چه قوانین ساده‌ای دارد و چه طور اندازۀ سینه‌ها و فرم لب‌ها و زاویۀ قوس‌ها میتواند اوشو را در گفتگوها بر مارکس مقدم کند
پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
جماهیر

04:27

یک زندانی است که آدم تویش افتاده. نه از آن زندان های پدر مادر دار سینمایی. از همین خراب شده های بی در و پیکر و سیمانی. از همین‌ها که تا یکی می‌گوید اعمال شاقّه، آدم یادش میافتد. یاد غل و زنجیری که به پایش میبندند و یک بیل و تیشه‌ ای یک کلنگی چیزی دستش میدهند که در ازای یک قوت لایموت از سر صبح تا خود غروب سنگ بشکند و جاده باز کند. نه جاده ربط دارد به آدم، نه آدم میداند ته جاده ای که جانش را دارد بالایش میگذارد کجاست، نه حبس ابدش مشمول عفو می‌شود، نه آن یک تکه نان کپک زده و کاسه لوبیای روزانه‌اش تبدیل به احسن می‌شود. همین است که هست. همین هم میماند. حالا یکی سر خودش را با تلویزیون زندان گرم میکند. یکی دستش کج است و لای پتوی پاره و تشک ساس زدۀ هم بندی هایش دنبال غنیمت و جاساز میگردد. یکی زیر دوش مشترک با خوشحالی صابونش را شریک می‌شود و توی دوش بعدی برای آدم بعدی‌اش تعریف میکند. یکی با تبختر راه میرود که هرچه کتاب توی کتابخانۀ زندان بوده را خوانده. یکی هم فقط دراز میکشد و زل میزند به همان یک دانه عکسی که دارد. همان که چسبانده بالای سرش. تمام روز به زن توی عکس فکر میکند. زندانی است؟ یا حالا با زندانی دیگری است؟ شاید هم عفو خورده؟ نکند فرار کرده باشد؟ آه بله! حتماً همین است! فرار کرده! معشوقه اش بی‌شک از آن دسته زن هاست که ته همۀ جاده ها را بلدند. اصلاً برای همین است که هنوز هم عکسش را با خودش دارد؛ چاپِ چروکِ احتمالِ رهایی. شاید هم اینطور نباشد. اما خب، یک زندانی باید این را از کجا بفهمد؟ سر و ته همه چیزش وهم است. زندانش هم وهم است. اینکه به چه ایمان داشته باشد یا به چه مشغول باشد، نه افتخار کردن دارد و نه سرافکندگی؛ این‌ها را هر شب، زنِ توی عکسم میگوید. من هم با خسته‌ترین لبخند تأکید میکنم که بله. تا ابد با تو موافقم. بعد هم تن کوفته ام را روی تخت کش میاورم و چشم میبندم تا وقتی دوباره خورشید، سایۀ میله ها را بندازد روی تختم
چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲
صحاری

04:26

پری یکی از دوستان قدیمی من است. خیلی قدیمی. آنقدر در تاریخ به عقب برمیگردد که پشت زمینه عکس‌های خانوادگیش میتوانی سر دایناسوری که دارد توی باغشان سرک میکشد را ببینی. اخلاق درست و حسابی ندارد. یک گند اخلاقی است درست شبیه به خودم. بر و رو هم ندارد. از همان قیافه‌های سوسویی دارد که حالا گاهی توی تاریکی شب -مثل ستاره‌ای دور افتاده و ناشناس- یک سوسویی هم میزده. یکی از همان صورت‌های بی‌حالت و یخ‌زده دارد که تفاوت مشعوف‌ترین چهره با اندوهبارترین ارائه‌اش در حدّ کج شدن گوشۀ لب است. طبیعتاً آنقدرها هم باهوش نیست. آدم باهوش یک جای کار بالاخره میفهمید که نباید رفاقتش با من انقدر طول بکشد. پری دو روز پیش اعلام کرد که عاشق شده است. یک عشق پرحرارت و طوفانی که سبب شده روی ابرها راه برود. طبیعتاً قدری معذب شدم. مثل این است که یک نفری که خونش را میخوردی به تو بگوید ایدز دارد. میدانی ایدز اینطوری منتقل نمی‌شود، لیکن مزۀ خون زیر دندانت عوض می‌شود. خیلی سرسری آرزوی نیکبختی کردم. خیلی جدی لجش گرفت. بعد فهمیدم باید اولش می‌پرسیدم که کی هست و چی هست. عشق آدم‌ها را عنتر منتر خودش میکند. سابق کی با هم از این حرف‌ها داشتیم؟ تعارف و تشریفات و مرسومات داشتیم؟ لابد بعد هم توقع دارد سال تحویل را تبریک بگویم یا وقتی یک نفری توی خانواده‌شان میمیرد، دستش را بگیرم و خیلی آرام بگویم آه! متأسفم عزیزم. خیلی زورم گرفت که گفت تو بعنوان رفیق وظیفه داری بیشتر اهمیت بدهی. اولاً وظیفه که ندارم. در ثانی من به سبک خودم به آدم‌ها اهمیت میدهم. به سبک خودم هم این اهمیت دادن را بروز میدهم. خارج از روش و مسلک خودم اگر باشد، معادل دقیق ریاکاری است. نقاب زدن است. بله. ماشین‌سواری خوب است اما هیچ‌کس نمیتواند از من توقع داشته باشد که به مدل و سال ماشین یا مشخصات فنی زیر کاپوتش فکر کنم. اصلاً خوشحال نیستم. کاش دایناسور سرش را گاز بگیرد
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
صحاری

04:25

جای خالی تو را زنی پر کرد که موهایش بوی سیگار، دهانش بوی ویسکی و تنش، بوی زمستان میداد
دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲
برزخ مکروه