همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

04:44

زن‌ها وقتی گریه می‌کنند همه چیز بهم میریزد. آدم درست و غلطش را گم میکند. چپ و راستش را پیدا نمیکند. مثل آن وقتی است که نشسته ای پشت فرمان و یکهو باران میگیرد. هرچقدر باران تندتر بشود، ترافیک هم سنگین‌تر می‌شود، پلی لیستت غمگین تر می‌شود، بیچارگی از سر و صورتت میبارد اینجور وقت‌ها. به زمین و زمان فحش میدی غیر از همین باران. چون باران را آدم دوست دارد. یک نم نم آرام است روی شیشه. یک هوای سبکی است که دلت را خنک میکند. گریۀ زن‌ها هم همین است. مثل باران قشنگ است. آدم را ساکت میکند. آدم را رقیق میکند. آدم اینجور وقت‌ها دیگر کاری ندارد به دلیل شروع گریه‌ها. آهسته می‌شود. غمگین و بیچاره می‌شود. به خودش به زمین و زمان فحش میدهد که چرا کار را کشانده به اینجا. چرا بیخودی شلوغش کرده. چرا عرضه ندارد یکجوری باشد که هیچ زنی بخاطر اون نزند زیر گریه. عجیب است. دقیقاً توی همین لحظاتی که تو داری به خودت سرکوفت میزنی و به فکر راست و ریست کردن اوضاع می‌افتی، یکهو دستمال کاغذی را برمیدارد. دوتا فینگ میکند. یک نگاهی به تو میندازد و بعد مثل رعد و برق، زیر و بالای خودت و سکوتت را یکی میکند. اگر یک روزی یک مرد جوانی بیاید و از من بپرسد که دربارۀ زن‌ها چه توصیه‌ای داری؟ تنها به گفتن این اکتفا میکنم که پیش از آنکه آن‌ها شروع به فینگ کردن کنند، شما شروع کنید به گفتنِ غلط کردم؛ ولو اگر اصلاً مقصر هم نباشید. این یک استراتژی تست شده، کارآمد و کم ریسک است که ظاهراً با مبانی جدید حقوق زنان هم مغایرتی ندارد
سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
جماهیر

04:43

سه شنبه افتاده بود یک گوشه. عریان و بی نبض و بی لب. درست مثل زنی که تسلیم افتاده روی تخت و دیگری دارد روی تنش، تند تند نفس میزند
سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
پاژ

04:42

ملال آدم از این است که هر بار، به آغوش آن کسی عادت میکند که صدای سوت قطارش بلند شده
سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
برزخ مکروه

04:41

یک سر رفتم مغازۀ نقاشی مرتضی. بوی تینر و استون و حالا هر چی که اسمش هست از مری تا مثانه ام پایین رفته و از توو ماسیده به تنم. آدم باورش نمی‌شود یک اسمورف پشمالو مثل مرتضی بتواند انقدر خوب نقاشی بکشد. خودم هم خیلی دلم میخواست نقاشی کشیدن بلد بودم. اما خب آن تلاش پشتکاری که آدم باید داشته باشد را هیچ‌وقت نداشتم. یک بار سال‌ها قبل یک جایی رفتم کلاس نقاشی که یک ماه فقط میگفت خط صاف بکشید. انگار ریاضت کشیِ معبد شائولین است. حوصله ام را سر برد و بیخیالش شدم. معلم بد از شبه علم هم بدتر است. شاید هم اصلاً هیچ ربطی به هم نداشته باشد اما خب دیدم مدتیست جملات قصار نگفته ام و حالا هم بهرحال فرصت مغتنمی بود. مرتضی یک دوستی دارد که او هم مثل کیوی پشمالوست. ظاهراً کار آن دوستش این است که نقاشی معمولی رنگ روغن و این‌ها را دیجیتال میکند و بعد توی دیجیتالش خیلی ریز در حد سلولِ پوست نقاشی را پیش میبرد. یعنی مثلاً اگر زوم بکنی کون شپشی که توی موی دختر توی نقاشی هست را هم می‌شود ببینی. جالب این است که خودش را مبدع یک مکتب میداند. آمدم دیدم توی ویکیپدیا هم برای همین لوس بازی صفحه درست کرده و این‌ها. دنیا خیلی جای جالبی است. نمیدانم چرا هیچ‌وقت از این زاویه به دنیا نگاه نکرده بودم. بله. غمگین و تمام شدنی است اما جالب و سرگرم کننده هم هست. مثلاً می‌شود من یک موچین بردارم و پشم های زیر بغلم را یک درمیان بردارم. بعد بروم توی ویکیپدیا یک برگ جدید باز کنم به نام مکتب یک درمیانیسم. اسم خودم را هم بعنوان مبدع و مخترع این سبک ثبت جهانی کنم. بعد هم وقتی می‌روم سلمانی یا اگر خیلی معروف شدم و توی سالن های اپیلاسیون فرشته و جردن بعنوان مهمان افتخاری دعوت شدم با این بنداندازها و موم کش ها سلفی بیندازم و با دندان‌های بلیچ شده لبخند گشاد بزنم. عوض این کارها فقط دارم وقت تلف میکنم. یک شامپو بدن هم خریدم که چون گران شده بود خیلی وقت است که دیگر نمی خریدمش اما خب جوّ فضای هنری آدم را میگیرد. توی راه برگشت حس کردم باید زرق و برق بیشتری داشته باشم. یک قدری رنگ و لعاب باید بیاید روی بوم سفید و خاک گرفتۀ تن و بدنم. حالا هم با خوشحالی هی درش را باز میکنم و بو میکنم. این یکی مدل از این یکی برندش بوی زن‌های مهربان و حسود میدهد. منتظرم بروم توی حمام و بجای وان حمامی که ندارم، آن تشت قرمز را از آب پر کنم و چند قطره از این بریزم توی آب و خودم را کف مال کنم. احتمالاً این هم یکجور ژرف بازی است. شک ندارم که حتی بیشتر از نقاشی کشیدن حالم را خوب میکند. فقط میماند عذاب وجدانِ هیچی نشدن توی دنیا. برای التیام این یکی هم می‌شود اول شکمم را توی آب تشت فرو بکنم. بعد میزان آبی که از تشت بیرون میریزد را اندازه بگیرم. بعد خیلی دقیق وزن شکمم را حساب کنم و از وزن محصول اصلی کم کنم. دقیقاً مثل یک دانشمند واقعی. علم واقعاً چیز خوبی است. خیلی بدرد آدم میخورد. آدم هی دوست دارد چیزهای تازه کشف کند و اورکا اورکا گویان بپرد توی راه پله و آسانسور و این‌ها. مدیر ساختمان هم شارژ این دوره را چسبانده. یک بند اضافه کرده رفت و روب برف. پانصد هزار تومن. تو اگر اژدها سفارش داده بودی که بیاید با آتشش برف ها را آب کند نهایتاً چهارصد و بیست تومن خرجش میشد. مگر آنکه همراه اژدها مادر بچه‌ها بانو تارگرین را هم سفارش داده باشی که این دیگر بحثش سواست. حیف که شامپو بدن میزنم و باکلاس تر از این حرف‌ها هستم که با مردم یکی به دو کنم. وگرنه میرفتم زنگ در واحدش را میزدم و سر همین هم باهاش جر و بحث میکردم. خیلی بی دلیل از این مردک مدیر ساختمان بدم می‌آید. وقتی بجای سلام میگوید درود، دلم میخواهد جواب بدهم دودول. درود دودول. یا اگر من زودتر دیدمش بگویم دودول که جواب بدهد درود. دودولی درود. پانصد هزار تومن! چه خبر است؟ شک ندارم اقلاً سیصدش را داده به دنریس که وسط استریپ نیم تنه اش را پرت کند توی صورتش
يكشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

04:40

باورم نمی‌شود که این هزارمین یادداشتی است که دارم اینجا منتشر میکنم. همین خودش به تنهایی ثابت میکند که آدم میتواند سال‌ها حرف بزند و هیچ چیز خاصی به دنیا اضافه نکند. ببع چند وقت پیش وسط حرف‌هایش گفته بود که تو که انقدر زیاد حرف میزنی و می‌نویسی که فلان. فلانش مهم نیست. همین بخشی از حرفش که گفت تو خیلی زیاد زر زده ای و آرشیوت اندازۀ کون فیل بزرگ است خیلی منقلبم کرد. مثل آن وقتی بود که حلاج را کون لخت برده بودند بالای چوب و دستش را پایش را گردنش را بریده بودند و سنگش میزدند. در این میان یکی از دوستان یک قفل کتابی برداشت و پرت کرد. حلاج گفت آخ. دوستش خیلی ریز گفت از این همه سنگ و کلوخ نیآشفتی لیکن از قفلی کتابی ناله ات به هوا خواست؟ خب معلوم است دیگر. قفل کتابی سفت تر است. نگاه کنید چی پرت میکنید سمت آدم. من به شما اطمینان میدهم که یک کسی حتی اگر در وضعیت اناالحق هم که باشد وقتی ببیند زیاد سنگش میزنند و الکی آویزانش کرده‌اند، یک بهانه‌ای بالاخره پیدا میکند که بگوید آخ. متأسفانه هرچه بیشتر سعی میکنم که هزارمین یادداشتم خیلی باکلاس از آب دربیاید، بیشتر شبیه دمپایی پلاستیکیِ پاره‌ای می‌شود که توی رودخانه از پایت افتاده. بیان یک چیزی دارد که بهش میگوید مالکیت معنوی. این را دارم برای شماهایی توضیح میدهم که از وبلاگ و این چیزها سر در نمی‌آورید و کون پرفیس و افاده‌تان فقط توی اسنپ‌چت و اینستاگرام توانایی جلوس دارد. یک اسکریپتی است که می‌آید توی پنل کاربری به من میگوید کدام جمله‌هایت کپی شده. یکجورهایی مثل این است که آدم دستفروش باشد و از این دستبندهای دوستی و دریم کچرزها و عود و اسماج و این آت و آشغال‌ها گذاشته باشد جلویش و یکی بهش بگوید مشتری‌ها که رد می‌شدند به کدامش بیشتر نگاه میکردند. خیلی این گزارش را دوست دارم. یکهو یک روزی می‌بینم یک ناشناسی رفته آرشیو فلان ماه و از آنجا فلان جمله را سوا کرده. درست مثل آن وقتی است که مشتری یک گلابی را از وسط یک مشت گلابی دیگر سوا میکند، چون بنظرش رسیده‌تر و خوشمزه‌تر آمده. از نظر منِ فروشنده همه‌اش گلابی است اما واقعاً کیف دارد می‌بینم مشتری دارد با جنسِ جور من سر و کله میزند. یک چیز دیگری هم که فهمیدم این است که هرچه زمان جلوتر می‌رود، جمله‌های قشنگم کمتر می‌شود. انگار مثلاً صدمین یادداشتم خیلی خیلی بهتر از هزارمین یادداشتم بوده. شاید هم نوستالژی دارد یخه شان میکند. نمیدانم. خلاصه که از این کارها بکنید. کپی کنید بجای اسکرین‌شات گرفتن. اجازه بدهید بفهمم که بعضی از حرف‌هایم را آنقدر دوست داشتید که حاضر بودید دوباره بخوانیدش. مثل این است که برای منصور سی دی گلچین آهنگ‌های شاد خودش را پرت کنید. قفل کتابی پرت نکنید. انسانی نیست. ممکن است بخورد به آنجای آدم. یک جایی خواندم که آنجای حلاج را هم کنده بودند. چطور می‌شود کسی که آنجایش را کنده اند بگوید اناالحق؟ تمام حقیقت هرکسی دقیقاً توی آنجایش خلاصه شده. یعنی برخلاف خیلی‌ها که معتقدند خلاصۀ روح آدم توی چشم‌ها یا دست‌های آدم‌هاست، من کاملاً ایمان دارم که خلاصۀ هرکسی توی شورتش است. شورتش را بکشید پایین میفهمید چندچند بوده توی زندگیش. نه. امروز روزم نیست. متأسفانه نشد که بهترین هزارمین پست جهان را برایتان بنویسم. شما اما میتوانید از طرف من خودتان را بوس کنید. هزار شب آمدم، نشستم و با شماها حرف زدم. این هرچه هست، پراهمیت‌تر از فشردنِ گلابی‌هاست
جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
صحاری

04:39

همان پروانه هم یک فاصله‌ای میگیرد از شعله، وقتی دارد دور شمع میگردد. یک وقتی هم اگر جزغاله شود بخاطر این است که سرش گیج رفته خسته شده یا تعادلش را از دست داده. هیچ پروانه ای نمیرود همان اول کار روی فیتیله بنشیند. یک پروانه اگر انقدر خر باشد هیچ‌وقت نمیتواند رقص شعلۀ شمعش را ببیند. اینطور نیست؟ بنظرم آدم اگر یک عمر بال بال بزند و دور خودش بچرخد و برای یک توهم دلچسب موس‌موس بکند، خیلی بهتر از آن است که هیچ‌وقت فرصت این را نداشته باشد که رقص آنکه دوستش داشته را، درست و حسابی تماشا بکند
جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
مارمالادسن

04:38

یک گوساله ای اینجا برایم نوشته که هدفت از اینکه اروتیک می‌نویسی چیست؟ اولاً هدف من به شما ربطی ندارد در ثانی اگر اروی شما با این چیزها تیک میخورد، کارتان بیشتر از آنچه که فکر میکردید بیخ پیدا کرده. پیگیر درمان خودتان باشید و وقتی که اینجا صرف بو کشیدن شورت نشستۀ من میکنید را صرف تعالی و کمال خودتان بکنید. بدبختی من این است که یک مشت آدم دارند برایم تعیین تکلیف میکنند که حتی برای به تخم گرفتنشان هم به خودم زحمت نداده ام
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

04:37

کسکش یکجوری میگوید برای ما وقت نداری که انگار استخدامم کرده. همان قدری هم که تا حالا برایت وقت گذاشته‌ام از سرت زیاد بوده. یک مشت بی چشم و روی طلبکار دور خودم جمع کرده‌ام که مدام باید یادشان بندازی که اگر نبودی حالا چطور داشتند سورنا را از سر گشادش میزدند. مشکل این است که یادشان نمیندازم. هربار فقط لبخند میزنم و نهایتاً دوتا فحش میدهم و میگذرم. بنظرم بعد از این باید بیشتر منت بگذارم. هی سرکوفت بزنم. مدام خوار و خفیفشان بکنم. این تصمیم بسیار منطقی‌تر از آن است که بخواهم یکبار و برای همیشه این‌ها را از زندگی خودم پرت کنم بیرون. اینطور نیست؟ به نظر خودم که اینطور هست. آدم نمی‌شود تا تقّی به توقی میخورد دور و بری هایش را بندازد دور. اینطوری اگر بخواهد پیش برود مثل یک لاخ زهار می‌شود که ته ویترین بستنی فروشی افتاده. تنها و بیربط و یخ زده و بی نشانی. اینطوری حتی ملک الموت هم آدرسش را گم میکند. آنوقت حتی برای مردن هم باید زنگ بزند و التماس کند. می بینید؟ صرف در این است که آدم فحش بکشد به زیر و بالای دوری و بری هایش اما به هر ترتیبی که هست خودش را توی جمع نگه دارد
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

04:36

از قدیم گفته‌اند به آدم که به چیزهایی که سرش را گیج میبرد نگاه نکند. به درۀ زیر پاهایش یا وسط سیاهچاله ها یا چاک لای سینۀ زن‌ها. رسم دنیا هم این است که آنهایی که حرف گوش میدهند و نگاه نمی کنند، یک امنیتی گیرشان می‌آید. یک امنیتی که گیر بقیۀ ماها نمی‌آید. در عوض اما آن آسودگی خاطر هم نصیبشان نمی‌شود. مدام به خودشان می‌گویند که یک رازی باید باشد توی نگاه کردن که هر که نگاه کرده، دیگر سرش گیج نرفته. هیچ‌وقت حتی برنگشته. آنوقت ماموریت زندگی این‌ها هم می‌شود اینکه پیدایت کنند، کند و کاوت کنند. دوست دارند بفهمند چه اتفاقی میافتد وقتی که آدم نگاه میکند؟ صادقانه بگویم، ما خودمان هم هنوز نفهمیدیم چه خبر است. تنها چیزی که عوض شده این است که حالا وقتی لب پرتگاه می‌نشینیم و به پایین نگاه میکنیم، خنده مان میگیرد. آن وقتی هم که تن لخت و عور زنی باید مشعوف و ساکتمان کند، میزنیم زیر گریه. راستش فکر میکنم آدم وقتی ریسک میکند و نگاه میکند، با سرگیجه یکی می‌شود. انگار آدم خودش ته درّه هاست وسط سیاهچاله هاست، انگار چاک لای سینه زن هاست که نگاه هیز مردهای توی خیابان، دارد معذّبش میکند
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

04:35

هرکی میگه شونزده نیست هیفده هیژده نوزده بیست
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
سک