دریا بودی واسم اما خب، دریا هم گاهی، زیرپای آدمُ خالی می کنه
در تناسخ بعدی یوسف ات خواهم شد و رسالتم را، به بوسه ای از تو خواهم فروخت
چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵
اجازه داد به پرده های اتاقش بگویم آبی. شاعر بودن با عاشق بودن، خیلی خیلی فرق دارد
غم برهنه افتاده بود روی اردیبهشت؛ بی سیگار و بی لبخند و بی خاطره
لم داده توی راه راه پیراهنش، میگوید سلامتی بیراهه ها، ریز می خندد و پشت دستش را روی رگ های گردنش می کشد، می گوید آدم، راه را این جا گم میکُند؛ این جا درخت هاش آبی می شود؛ حوض هاش ماهی، می خندم و یقین دارم که به یاد می آورم، به خاطر می آورم که نزدیک تر از این ها بودیم؛ نزدیک تر از نیمه های پیراهن، یا حوض ماهیها
برای ماهی ها تنگ میخرم میبرم زیر بازارچه، حوصلۀ آه کشیدن ندارم این روزها
تو هم بیا، بیا و در میانۀ راه، مرا گم کن
من کلمات کلیدی تو ام. کلیدی که پشت در، کلیدی که روی میز، کلیدی که در متن این جمله جا گذاشته ای
زن ها سرکش تر میشن وقتی پشت کمرشون پروانه می کشی، یا مثلا از این طرحهای بهم ریخته، زن ها باهاس پشتشون به پروانهها باشه، به طرحهای بهم ریختهشون. خودشون حواسشون نیست، من ولی حواسم هست. آخه فقط من میدونم چرا،این تاتوها؛ اینقدر به این زن میاد
یه قسم بخور، به خدا، نه یه قسمی بخور که درد داشته باشه، به ابالفضل، قسم ابالفضل درد داره؟ فک کن یه کاری باهات بکنن که حرفتُ به دندون بکشی، اَه خر نشو دیگه! یه قسم جدید بخور، به جان چشات، اوه این خیلی خوبه! حالا دردش چیه؟ دردش توو دروغشه، یعنی چی؟ یعنی چرت گفتم درد نداره، خب پس یه قسمی بخور که واقعا درد داشته باشه، که چی بشه آخه؟ یادته گفتی قسمِ راست آدم به دردِ بزرگشه؟ نه، واقعا یادت نیس؟ نه به جان تو