کسکش یکجوری میگوید برای ما وقت نداری که انگار استخدامم کرده. همان قدری هم که تا حالا برایت وقت گذاشته‌ام از سرت زیاد بوده. یک مشت بی چشم و روی طلبکار دور خودم جمع کرده‌ام که مدام باید یادشان بندازی که اگر نبودی حالا چطور داشتند سورنا را از سر گشادش میزدند. مشکل این است که یادشان نمیندازم. هربار فقط لبخند میزنم و نهایتاً دوتا فحش میدهم و میگذرم. بنظرم بعد از این باید بیشتر منت بگذارم. هی سرکوفت بزنم. مدام خوار و خفیفشان بکنم. این تصمیم بسیار منطقی‌تر از آن است که بخواهم یکبار و برای همیشه این‌ها را از زندگی خودم پرت کنم بیرون. اینطور نیست؟ به نظر خودم که اینطور هست. آدم نمی‌شود تا تقّی به توقی میخورد دور و بری هایش را بندازد دور. اینطوری اگر بخواهد پیش برود مثل یک لاخ زهار می‌شود که ته ویترین بستنی فروشی افتاده. تنها و بیربط و یخ زده و بی نشانی. اینطوری حتی ملک الموت هم آدرسش را گم میکند. آنوقت حتی برای مردن هم باید زنگ بزند و التماس کند. می بینید؟ صرف در این است که آدم فحش بکشد به زیر و بالای دوری و بری هایش اما به هر ترتیبی که هست خودش را توی جمع نگه دارد