مرزهایی هستند که زن‌ها را از ما مردها محافظت میکنند. مرزهایی نامرئی که زن‌ها توی کشیدن خطوطش تبحر دارند. مثلاً اینکه میدانند با کداممان میشود رفت تئاتر. کدام جور مردی اجازه دارد سربسرشان بگذارد یا جزو کدام دسته از مردها اگر باشی می‌شود که طولانی‌تر بغلشان کنی و چقدر اگر با ادب باشیم برایمان توضیح میدهند که کجایشان را میشود بوسید. با این حال اکثر زن‌هایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام، به دلایلی نامعلوم گاهی تمامی این مرزها را ملغی کرده‌اند. اجازه داده‌اند که یکی دوتا کولی، چهارنعل به خاک سرزمینشان بتازند. حتی اجازه داده‌اند که این مردهای بی مبالات، لب همین مرزها چادر بزنند و در آرامش اتراق کنند. این هم شاید یکی از همان مکانیسم های دفاعی زن‌ها باشد. یک کارکردی دارد لابد شبیه ماکروفاژها. سرنوشت خیلی از این مردهای مهاجم را هم دیده ام، خیلی آرام توی گرمای همین آرامش می‌میرند. بدون آنکه حتی از مرگ خودشان باخبر شده باشند. از آنطرف اما برای ما مردها یک همچو مرزهایی وجود ندارد. ما قلمرو نداریم. خط کشیدن بلد نیستیم. تهاجم به ما معنا ندارد. هیچ چیز پیچیده‌ای دربارۀ ما مردها وجودندارد. ما حتی بلد نیستیم که چطور باید گونۀ مهاجم را در خودمان هضم کنیم. در حقیقت مسأله اصلاً این است که ما برخلاف زن‌ها که مثل باغ گل و جنگل های بارانی اند، صرفاً یک مشت خاک خالی و سرد و ساده ایم. مرد وقتی عاشق می‌شود -منظورم آن وقتیست که خیلی خیلی عاشق می‌شود- بی شباهت به شنزار نیست. شبیه تلماسه هاست. بدرد سلفی میخورد، بدرد چند شب اتراق. خیلی خنک اگر باشد می‌شود کنارش دراز کشید و ستاره‌ها را تماشا کرد. هیچ زنی وقتی که خاک پیکر ما را رها میکند و یا آن وقتی که ما را به درد می آورد، چیزی از شدت ویرانیِ ما نمی‌فهمد. هیچ زنی به زمینِ زیر سم اسبهایش نگاه نمیکند. زن‌ها خوب میدانند که بیابان را باید برای بادها گذاشت. خوب میدانند که توی این‌جور خاک‌ها نمی‌شود ریشه کرد. دست کم این فداکاری ها این تواضع و تعارف ها در ریشه دواندن، از عهدۀ بوته های بنفشه برنمی آید! این را هم من میدانم هم آن کسی که اینروزها دارد با شیطنت، آن شاخۀ نازک بنفشه اش را تعارف میزند