۳۰ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است
آخ اگر بدانی! یک پنجره پیدا کردم. در ارتفاع. طبقۀ سوم است یا چهارم. مشرف به باغ ویلای روبرویش و البته پیادهرویی که خیلی وقتها پیاده ازش عبور میکنم. پرده ندارد. یک دو باری که ایستادم و هیزبازی درآوردم، ملتفت شدم که شید هم ندارد انگار. روی نقشه باید اتاق خواب باشد. از دور اما به اتاق کار میزند. یک اتاق است مثل اتاق نقاشی. با کمدهای دیواری سفید و نور زردِ آویز بالاسرش. زنِ توی اتاق موهایش را میبندد. پشت گردن هم نه، مثل بستنی قیفی جمع میکند بالای سرش. وضع اهالی این محدوده خوب است. عموما انتلکت اند. لابد یکی از آن گرامافونهای آنتیک هم دارد. توی سینک جزیره آشپزخانهاش هم میوهها را غرق کرده توی آب و پنجشنبه شبها، بخار بیف استروگانفش هم آرام زیر هود بالا میرود. کسی چه میداند؛ خصوصا کسی در پیادهرو. کنج پایین، درست سمت راست قاب پنجره؛ لبۀ میز تحریرش هم پیداست. یکی از این صندلی های پشت بلند و فوم دار هم چسبانده به میز. گاه میبینم روی صندلی چرخ میزند. یک دوباری هم دیدم که دارد برای خودش میرقصد. گاهی هم شبیه به هالهای اثیری پشت پنجره میایستد و منظرۀ خیابان و باغ را تماشا میکند. بعضی وقتها دلم میخواهد که از توی پیادهرو برایش دست تکان بدهم؛ سلام زنِ توی پنجره! کوفتت بشود این اتاق! آن هم در حالیکه یک تکّه از بربری کنجدی توی دستم را کندهام و لُپ هایم دارد مثل یک گاوِ در عافیت میجنبد
چه کند و کاو دارم با تو ای مرمر پیکرت حزن انگیز! ای تا سنگ استخوانت سپید! ای تا ابد یکی از آن تندیس ها
چرا باید به تو دروغ گفته باشم؟ یک کسی دروغ میگوید که بخواهد دیگری را با چیزی که در خودش نیست تحت تأثیر قرار بدهد. یک کسی دروغ میگوید که بخواهد از شرمساری خودش طفره رفته باشد یا مثلاً یکجوری خواسته باشد که درد و رنجش را انکار کند. من چه طفره دارم که با تو بروم؟ چه شرمساری از چه پیش تو دارم اصلاً؟ چه اهمیت دارد که رنجم را از تو پنهان کرده باشم؟ من از تو اگر برای تو حرف میزنم سرراست است، بی غل و غش است، بی اضافی و اطوار است. من جنس دوست داشتنم اینطوریست. یک چیزی توی یک کسی پیدا میکنم که نشود زائل بشود. نشود در مقام مقایسه با غیر بیاید. یک چیز سادهای شبیه جورِ لبخند زدن یا رگ آبی پشت دست یا ماه گرفتگی روی سینه و هکذا. من در ارتباط با تو شیفتۀ تلفظ سین هستم. عاشق آن وقتها هستم که سین ات میزند. این را بی توضیح یا بی اغراق بیشتر از همه چیزت دوست دارم. یکجوری است که اگر دیگر سین ات نزند، محتمل است که سین ات کنم و دیگر جوابت را ندهم. خلاصه حساب کار دستت باشد. من از آن مشنگ ها که فکرش را میکنی نیستم. من از آن مشنگ ها هستم که حتی فکرش را هم نمیکنی
سامورایی داشت با برافروخته ترین صورت ممکن از اهمیت تحریم صندوق ها میگفت. علاوه بر تجزیه تحلیل دادههای آماری، مدام به واژن والدۀ مکرمۀ آخوندها هم رفرنس میداد. هرچقدر هم که خمیازه کشیدم ول نکرد. آخرش مجبور شدم پرسیدم حالا کی هست؟ گفت فلان وقت. بعد دوباره تأکید کرد که هیچکس نباید رأی بدهد. انگشت اشارهاش را توی هوا تکان داد و ادامه داد که حتی یک نفر. بنظرم یکی مثل او باید بداند که یک مهرۀ ساده است. یک سرباز است که جلوی شاه و وزیر ایستاده. خیلی هم نادر است اگر یک سربازی آنقدری جلو برود که به ته برسد. تازه آن ته مگر چه خبر است؟ هیچ. دوباره با یک وزیری رخی چیزی تاخت میخورد. صفحه مال سربازها نیست؛ این را هرچه زودتر بفهمی بهتر است. بعد با هیجان پرسید تو چه کار میکنی؟ حس و حال حرف زدن نداشتم. صرفاً یک نیم شانه بالا انداختم. با حیرت نگاهی به من انداخت و با تأسف برایم سر تکان داد. یک چیز جالبی دربارۀ اینهایی که با تأسف برایت سر تکان میدهند وجود دارد. اینها جدی جدی پیش خودشان فکر میکنند که حرکت گردنشان منقلب مان میکند. خیال برشان داشته که علیرغم اینکه نه هرگز حرفشان روی کسی اثر کرده و نه هیچوقت سلوکشان اهمیتی داشته، میتوانند صرفاً با حرکت دادن چانه به چپ و راست، مسیر زندگی طبقات فرودست را عوض کرده باشند. این متاسف های دگوری نهایتاً مرا یاد آن فیگورهای دکوری میاندازند که سابق روی داشبورد تاکسی ها میگذاشتند. از همان سگ و گربه ها که یک گردن فنری داشت و تکان تکان میخورد. در یک خلاصۀ بی وسواس، بطور کلی اعتقاد من این است که آدم باید از هر حقی که به او داده میشود استفاده کند ولو اگر خیلی چرت باشد. این اما یک تصمیم کاملاً شخصی است؛ استفاده از آن حق و یا فدا کردنش برای یک حقیقت بزرگتر. تحت هیچ شرایطی به هیچ کسی غیر از خود آدم ربطی ندارد. مثلاً ممکن است به من بگویند تو این حق را داری که سالی یکبار روی خاک سرخ جزیرۀ هرمز بشاشی. شک نداشته باشید که هر سال بلیت میگیرم و توی لنج مینشینم و میروم هرمز و میشاشم و برمیگردم -بدون حتی یک عکس سلفی- این وسط اما هیچکسی نمیتواند وادارم کند که توی خانۀ خودم بشاشم و هزینه سفرها را خرج بهبود معیشت ساکنان جزیره کنم. اگر دلم بخواهد میکنم و اگر دلم نخواهد یک نصف بیضه هم خرج عقیده و یا آسودگی خاطر دیگران نمیکنم. خلاصه که بنظرم همه چیز پای خودتان است. هرکاری که دلتان میخواهد بکنید. نگران نظر دیگران هم نباشید. دیگران یا هیچوقت شما را تأیید نمیکنند یا هیچوقت اساساً به شما فکر نمیکنند. ببینید چقدر قشنگ حرف میزنم؟ الحق و الانصاف نسبت به گزینه های موجود گزینۀ شایسته تری برای انتخاب شدن هستم. همین شما چندتا اگر به من رأی بدهید شانس این را دارم که خیلی راحت به دور دوم برسم. اما خب متأسفانه حتی همین شما چندتا خل و چل هم به من رأی نخواهید داد. مردم اساساً به آن کسی رأی میدهند که آنها را یاد خودشان بیندازد. من شما را یاد خودتان میندازم؟ -واضح است که نه. برای همین است که هیچ وقت توی هیچ رقابتی رأی نیاوردم. هیچوقت هم رأی نخواهم آورد. هیچکس حتی در متظاهرترین فرم ممکنش، پیش خودش فکر نمیکند که ممکن است شبیه یکی مثل من باشد
از همان هاست که روی هوا روبوسی میکند و صدای ماچ کردن هم در میآورد؛ اومماه. بیش از اندازه از تادا و داع استفاده میکند. اساساً زبان بدنش زیادی دراز است. شیطنت دلتنگ کننده ای هم ندارد. از آن دست شیطنتها دارد که آدمش انگار دارد زور میزند که کمی سرزنده تر از حالت معمولش بنظر برسد. شوخی های رکیک و مبتذلش هم به ندرت گوشۀ لبخندت را باز میکند. یک ترکیب عجیب و غریبی است از همۀ آن چیزهایی که دوست ندارم. با این همه، از خودش زیاد بدم نمیآید
سعید احمق ترین آدم دنیاست چون فکر میکند که من دلسوزترین آدم دنیا هستم. خیلی ساده و بی شیله پیله ام و دیوار از من کوتاهتر توی این دنیا نیست. هرچقدر هم که توضیح میدهم که این لطف و مرحمتت خیلی بیربط است به چیزی که از خودم سراغ دارم؛ مطلقاً توی کتش نمیرود. سعید علاوه بر این معتقد است که من زیادی مغرورم و همین باعث شده که کسی آن سمت دلرحم مرا نبیند. خب این هم حرف چرندی است. چون همین مثلاً خودش خودش را نقض کرده. خودش ادعا دارد که سمت دلرحم مرا دیده و الخ. علاوه بر این من هیچ هم زیادی مغرور نیستم. صرفاً فکر میکنم آدمهای دور و برم زیادی احمقند. خودم هم احمق هستم. مساله اصلاً این است که من یک احمق هستم که وسط یک مشت احمق گیر افتاده. همین. خب چرا باید برای یک مشت احمق مثل خودم سر خم کرده باشم؟ محک درستش این است که یک آدم باهوش و با فراستی سر راهم بیافتد. آنوقت میبینید که چطور چشمهایم از خوشحالی برق میزند. چطور تواضع بخرج میدهم کنجکاوی میکنم و اینها. بنظرم دوست خوب و احمقم سعید، خودبرتربینی را با خودشیفتگی اشتباه گرفته. من خودم را برتر از دیگران نمیبینم صرفاً خیلی خودشیفته ام. همین. خودم را با نفرت بسیار دوست دارم. چون در نهایت تنها کسی هستم که همه چیز خودم را میداند و علیرغم همۀ آن چیزهایی که میداند دلش نمیآید که یک گلوله شلیک کند توی سرم. سعید اینروزها مثل کنه چسبیده به من. دلم میخواهد نباشد. گورش را گم کند برود پی تیله بازی خودش. لیکن لازمش دارم. اقلاً برای سی چهل روز آینده. به خودش هم همینها را گفتهام. دقیقاً عین همین جملهها را. انگار نه انگار. یک گوش در است و یک گوش دروازه. فقط لبخند میزند -از آن دست لبخندها که تراپیست ها و رمّال ها میزنند- توی نقش منجی خودش فرو رفته و فرو کرده توی ما. حالا اگر مثل نارنج بگیری بچلانی اش تهش دو قطره آب مقطر پس میدهد. انقدر خالص و بی اضافه و خام است. در غلیظ ترین حالت خودش مثل آن نصفه بیسکوییت مادری است که افتاده توی لیوان شیر. بعد این میخواهد دست ما را بگیرد و از منجلاب بکشد بیرون. خلاصه که روی اعصابم است و مجبورم که تحملش کنم. درواقع مجبورم خیلیها را تحمل کنم و این در حالیست که حالم از همه بهم میخورد. دلم میخواهد فریاد بزنم دست از سرم بردارید بعد نگاه میکنم میبینم دو دستی خودم همه را چسبیدهام که یک وقت اموراتم لنگ نماند. آدمیزاد خیلی خاک بر سر است. خیلی موجود حقیر و ناچاریست. شبنم زنگ زده گفته علی الحساب قضیۀ شاهرود کنسل است. ناچار باید بروم سراغ گزینۀ بعدی. قوز بالا قوز. یک هشتِ دوباره در گرو نه. مفلس و پاره پوره و امّیدوار بودن شده سبک زندگی من. انگار هدف غایی و جوهرۀ حیاتم یک مجسمۀ شنی است که از هر طرفی که برمیدارم و بلندش میکنم از آن طرف دیگرش وا میرود و از لای انگشتانم فرو میریزد.
آدم بار اولش را میفهمد. یک جایی هست که آدم از روتین خودش بیرون پریده. یک جایی هست که آدم توی زندگی اش، بوضوح خل تر بوده. سرزنده تر و سراسیمه تر بوده. اسم این را هم گذاشته عشق. یا در نسخهای پیش دستانه؛ عشق اول. این یکی را آدم میفهمد. حتی دومی را هم میفهمد؛ واع! باورم نمیشد دوباره عاشق بشم! دومی را هم با این شگفتی کشف میکنند. اما در ادامه؟ شک میکند به خودش. از خودش میپرسد که این تپیدن قلب و گل انداختنِ گونه، چه تفاوتی دارد با آنهای قبلی؟ نکند که من هرگز، آن کیفیت بی تکرار عشق را پیدا نکرده باشم و اینها؟ توضیح ادامه دارد و کوریون حوصله ندارد. خودتان تا تهش بروید. خیلی اتفاقی چشمم خورد به یک مطلبی. یک چیزی از همین چیزها که این سالها مد شده. از همین یافته ها که خیلی علمی ثابت میکند که در روابط عاشقانه، نبض عورت آدم اهمیت بیشتری دارد از تپیدن قلبش. از همین مقاله ها که سطح استرس و سقف هورمونها را میکند شاهد شیدایی. بنظرم اینها هیچ اهمیتی ندارد. دانستن یا ندانستن اش چیزی را عوض نمیکند. هیچکس وقتی میشاشد به عملکرد نفرون هایش فکر نمیکند. دلیلش هر چه که هست ماهیتش هر چه که باشد بهرحال یک مجموعه علایم است که اسمش را گذاشته ایم شیدایی. یک سندرومی است اصلاً به اسم عشق. خب که چه؟ حرفهای صدمن یک غاز. زور زدن برای ذیل عقل بردن هر چیزی در دنیا. همین لوس بازی هاست که تر زده است به همه چیز. شاید هم نه. شاید هم تقصیر این لوس بازیها نیست که ریده شده توی همه چیز. نمیدانم. بهرحال دربارۀ آن موضوعی که گفتی، نظری ندارم اما دربارۀ ادامهاش فکر میکنم که خبر دارم از خودم. تا جایی که به من مربوط است باور دارم که عشق را تجربه کرده ام؛ دو بار یا شاید هم بیشتر. در همان معنای اساطیری اش. هربار هم بوضوح سرزنده تر متعلق تر و هیجانزده تر از حالت معمول خودم بوده ام. اما خوشحال تر؟ راستش نه. هیچوقت. ظاهراً من از آن قماش آدمها هستم که حتی از عشق هم، برای اثبات چرت بودن دنیا استفاده می کنند. من فکر میکنم که عشقهای آنطوری، عشقهای آن طور جانکاه، خیلی هم تجربۀ قشنگی است. خیلی هم تلخکامیِ شیرینی است. اما حالا و اینروزها به دلبستگی های خرد کشش بیشتری دارم. هیچ هم فکر نمیکنم که سطح نازل تری از ارتباط است. خیلی هم دوستش دارم این برخوردهای کوتاه و شورانگیز را. اسم پدیده اش را هم گذاشته ام؛ علاقه نداشتن به خواندن بروشور مولتی ویتامین و لذت بردن از تماشای حل شدن قرص جوشان. چه چیز توی این دنیای سرتاپا کثافت قشنگتر از این است که آدم بجای یک لیوان آب ولرم و یک قرص سفید بی مزه، نصف استکان آب یخ از یخچال بردارد و قرص جوشانش را بیندازد توی استکان و به صدای جلز و ولزش گوش بدهد؟ همین تند و تیزی همین جرقه های روشن استحاله، هربار گوشۀ لبخندم را وا کرده. من به این لبخند احتیاج دارم. حالا اصلاً هرچقدر هم که کوتاه باشد. زندگی همین است دیگر؛ کوتاه به اندازۀ دوبار پلک زدن. یک بار پلک میزند آدم، میبیند چهل سال از او گذشته. یکبار دیگر پلک میزند و میبیند که یکی دارد پلکهایش را می بندد. همه چیز به همین سرعت از تو عبور میکند. تو را جا میگذارد پشت سرش. من هم صرفاً دارم با همینها کنار میآیم. به سیاق خودم دارم تقلا میکنم که چیزهای بیشتری را پیش از بستن چشمهایم ببینم. پند تو و یا خلاصۀ دیگران از من، نه امروز که حالم خوش است و نه آن روزها که سگ تر از حالا هستم، اساساً و مطلقاً به هیچ ورم نبوده، نیست و احتمالاً نخواهد بود.
همه منتظر رسیدن پاییز بودند. منتظر اینکه برگهای نارنجی از من بریزد. از آن دختر جوان گرفته تا آن باغبان پیر، از بچههای دبستان انتهای خیابان گرفته تا شماری از گربهها و عمدۀ کلاغها و پیادهها. صبحِ اولِ پاییز دخترک آمد جلو. نزدیکتر ایستاد. آهسته تکیه داد به من. بعد هم رو به لنز گوشی اش شروع کرد به لبخند زدن. باغبان چانهاش را تکیه داده بود به بیل، بعد هم لای کفلهای آب رفتهاش را خاراند. کلاغها اما گستاختر از همه بودند. روی شاخههایم قار قار میکردند و با نفرت، به برگهای سبز من نوک میزدند. متأسفانه وضع هر سال همین است. پاییز فصل مصیبت من است. ناچار باید منتظر بمانم تا زمستان. تا آن روزی که بالاخره برف همه چیز را بپوشاند. آنوقت است که دیگر دست از سرم برمیدارند. احمقها بعد از این همه سال هنوز هم نمیفهمند که من، یک درخت تزئینی هستم
اوّل صبحِ یک هتل کم ستاره را توی فصل کسادی اش تصور کنید. خودتان را هم تصور کنید که پشت میز پذیرش ایستادهاید و منتظرید که اتاق تان را تحویل بگیرید. آن گوشه کارگر رستوران هم توی لابی نشسته و دارد پای تلویزیون خمیازه میکشد. دکمه آسانسور را فشار میدهید. روی فرش قرمز راهروی یکی از طبقات قدم برمیدارید. از در نیمه باز اتاقهای تازه خالی شده بوی شوینده بیرون میزند. یکی از خدمتکارها روتختی مچاله شدهای را با بی قیدی پرت کرده توی راهرو. یکی از مسافرها سینی سرویس چای اش را پشت در اتاق گذاشته. همه چیز مستولی و هولناک و ساکت است، آنقدر ساکت که میتوانید بوضوح صدای موسیقی توی لابی را هم از آن فاصله بشنوید. هرچه پیشتر میروید بیشتر سعی میکنید که سایر مسافرها را تصور کنید. مثلاً حدس میزنید که پشت یکی از آن درهای بسته مسافری دارد با کنترل تلویزیونش سر و کله میزند بی حوصله کانالها را بالا و پایین میکند. توی یکی دیگر از اتاقها یکی با دهانی که بوی الکل و استفراغ میدهد دنبال آسپرین میگردد. یکی آنطرف دارد زیر دوش خودش را دستمالی میکند. یکی اینطرف دارد نقشه ها را با دقت زیر و رو میکند و مقصد گردشگری عصرانه اش را انتخاب میکند و شما غرق در همین خیالات، به در اتاق خودتان می رسید. در را باز میکنید. کورمال کورمال دست به دیوار میکشید. کلید برق را پیدا میکنید و همه چراغ ها را روشن میکنید. لحظهای همانجا دم درگاه مکث میکنید و خلاء مثل نوک کارد توی استخوان هایتان فرو میرود. آنوقت از خودتان میپرسید چرا آمدم؟ چرا اینجا؟ چرا این سفر؟ من فکر میکنم که توی زندگی هر آدمی یک جایی هست که اندازه تنهایی اش اندازۀ پریشانی و تعلقش به جایی که در آن هست؛ هم اندازۀ همین هتل هاست. آنجاست که احتمالا به خودش میگوید که کاش پشت در یکی از این اتاقها کسی منتظرم بود؛ مضطرب روی لبۀ تخت و با چمدانی که دسته اش را هنوز جمع نکرده باشد
کارش چیست؟ حرام کردن کلمه. دری وری پشت دری وری. از آن طرف همه چیز دارد. جنم نوشتن، حرف برای گفتن، نونواری در زیستن. من را ببینید. سرتاپا دوزار نمیارزم. نه خودم نه زندگیام و نه آن چیزی که از من به جا میماند. با این همه کلمه را حرام نمیکنم. حیف است. واقعاً حیف است. آدم بعضی از دیگران را میبیند که خیلی شانس بهتر بودن دارند. شانس این را دارند که یک کسی باشند که تحسین بشود. نقل قول بشود از او. گل سرسبد آدمهای عصر خودش باشد. اما افسوس که غالب این بدردبخورها سر به هوا و زبان نفهم اند. واقعاً حسرت میخورم این بچه را میبینم. خیلی با کیفیت است. از آن کیفیتهای اصیل و ناآموختنی دارد. بالذات پدرسوختهای است که میتوانست همه چیز را زیر و رو کند، حداقل برای ده بیست سال آینده و در همین جغرافیایی که هست. تازه من مثل عوام آنقدرها زود جوگیر نمیشوم. آنقدرها راحت افسوس چیزی را نمیخورم. ارزشش را دارد. یک بار دیگر هم تلاش میکنم. یک بار دیگر هم میروم میگویم خاک توی سرت با این سر و شکل و مسیرت. سعی میکنم به سبک خودم استارتش را بزنم. هلش بدهم. شیشۀ آمونیاک را بگیرم زیر دماغش و پرتش کنم روی استیج مسابقات. امیدوارم وزنه را روی سر ببرد. رکورد جهانش را بزند. حیف است این بچه. بنظرم واقعاً یکی از آن حیف هاست. خیلی بیشتر از خیلیها مرا یاد خودم میندازد