همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۳۰ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

03:38

رفتم داروخانه میگویم آرتلاک بده. میگوید برای چه؟ برای آبیاری باغچه. با خویشتن داری کم سابقه‌ای دوتا نفس اضافه‌تر کشیدم و با لبخند جوابش را دادم که برای خشکی چشم دیگر. گفت آرتلاک درمانی است. عرض کردم بنده هم برای مریض میبرم. توقع داشتم اقلاً لبخند بزند. نزد. گفت اشک مصنوعی ببرید ارزانتر هم هست؛ فلان قدر تومان. پیش خودم فکر کردم که پیش خودش چه فکر کرده که عنصر هدایتش را قیمت انتخاب کرده؟ یعنی قیافه‌ام به آن‌ها میخورد که وسعشان به دو ورق آرتلاک هم نمی‌رسد؟ یا به آن‌هایی شباهت دارم که توی کاغذ آدرس می‌نویسند و بغض کرده و مبهوت توی شهر غریب از این و آن پرس جو میکنند؟ گفتم خیر. به اندازه همان فلان قدر تومان که گفتی آرتلاک بده -مثل آنوقت ها که آدم می‌رود آجیل فروشی و می‌گوید صد تومن پسته بده و با یازده تا پستۀ خندان و هفت تا پستۀ مغموم برمیگردد خانه- کاملاً مشخص بود که لجم را درآورده و بعد هم مشخص شد که کاملاً لجش را درآورده‌ام. چون دوتا ورق آرتلاک را بدون کیسه انداخت روی پیشخوان و با اخم گفت انقدر تومن کارت بکشید. صندوقدارش هم که نبود. رفتم آن سر داروخانه خودم کارت کشیدم و ته فیش اش را هم نیاوردم؛ یک انتقامجویی به سبک عقده‌ای ها. بعد دیدم رفته نشسته سرش را کرده توی گوشی. گفتم پول نایلونش را جدا کارت بکشم؟ چپ چپ نگاه کرد و یک نایلون کوچک گذاشت روی پیشخوان و دوباره رفت نشست. گذاشتم نایلون کوچکش همانجا بماند. آرتلاک ها را برداشتم، توی جیب کاپشنم گذاشتم و زدم بیرون. شب بود. بیابان بود. زمستان بود. ادامۀ آهنگ را پلی کردم و مثل شهرام و سایر شب پره‌ها، با خوشحالی شروع کردم به سر تکان دادن
يكشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
صحاری

03:37

فرهادِ جان راست میخواند که خسته‌ام از همه خسته از دنیا. آدم اینروزها دلش میخواهد سرش را بگذارد روی پای کسی که دوستش دارد و بعد هم مثل یک سگ گشنه، بی صدا بیافتد بمیرد
شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
برزخ مکروه

03:36

قطعه یک ردیف یک. محمدتقی خیال. هربار که گذرم میافتد به بهشت زهرا، قبل از همه چیز یاد این آدم میافتم. این که اولین بوده؛ در میان آن همه مدفون. همین خودش اهمیت دارد. همین خودش یکجور چیرگی بر مرگ است. ظاهراً افسری ژاندارمی چیزی بوده. خانوادۀ نیمه اعیانی و این‌ها. قرار بوده که یک پیکان هم اضافه شود به ما ترکش، بشرط آنکه ورثه اش قبول کنند که میّت را ببرند توی بهشت زهرا دفن کنند. آخرش هم انگار دولت مردۀ این‌ها را گرفته‌ و پیکان این بدبخت ها را نداده‌؛ یک داستان دو سر باخت واقعی. بعد هم که میروم قطعه هفتاد، ردیف پنجاه و یک. همانجایی که ژاله را خاک کرده اند. ژاله فرهنگ. راستش هیچ چیزی از این زن نمیدانم. حتی نمیدانم کیست یا چه کاره بوده کجا زندگی میکرده یا اصلاً قیافه‌اش چه شکلی بوده. صرفاً یک سنگ قبر تصادفی است که سال‌ها قبل، احتمالاً از ترکیب اسم و فامیلش خوشم آمده. یعنی دقیقاً همان سال‌ها که نصف روز چت بودم و نصف دیگرش مست. تلو تلو کلاه سوئیشرت را می‌کشیدم سرم و می نشستم سر خط و چرت میزدم تا نزدیکی های ایستگاه آخر. بعد هم از خروجی متروی بهشت زهرا میزدم بیرون و خودم را پرت میکردم توی سیگار بعد از نسخی و قار کلاغ ها و سرفۀ گورها. قبر این آدم هم بهرحال نزدیک بوده به خروجی مترو. لابد توی همان عوالم هپروت، ژاله را با بدن عریان هجده سالگی اش -تصدیق میکنم که کاملا در سن قانونی بوده- دیده‌ام که بر من حلول کرده و خیلی داف و این‌ها هم بوده و صدای دل انگیز فراخواندنش مورمورم کرده و همانجا دل در گرو مهر اون نهاده ام و بعد هم توی رودربایستی سایه به سایه پیش آمده تا رسیده به اینجا و این روزها. یک مرده خواهی به سبک پویانمایی های والت دیزنی. شدّت انس و اعتنای من به این زیرخاکیِ متلاشیِ ناشناخته تا آنجایی پیش رفته بود که حتی قرار بود کتابم را هم به او تقدیم کنم. یعنی آن سال‌ها که مد شده بود ملت از زمین‌ خاکیِ وبلاگ، به استادیوم های فاخر نشر چشمه و قطره و ثالث و هکذا برسند، من هم مثل عمدۀ بدبخت ها جوگیر شده بودم و یک داستان نیمه بلند و دری وری نوشته بودم که قرار بود بدهم برود برای چاپ. بعد آنوقت می‌خواستم توی تقدیم صفحۀ اولش بنویسم: برای شهرام برای ژاله و در نهایت فروتنی؛ تقدیم به فلان لوکیشن تهران -همینقدر احمقانه و ننر- خلاصه که روتینم اینجوریست؛ یاد کردن از خیال و فرستادن فاتحه برای ژاله و دست آخر هم سراغ گرفتن از آن کسی که قرار بود بروم سراغش. بعد آنوقت آن بیچاره فکر میکرد که اگر کونش را مثل شکیرا تکان بدهد یا یخۀ لباسش را بازتر بگذارد یا یک قدری آرایشش را تندتر بکند، میتواند که دوباره آتش شوق را در تاریکخانۀ قلب خل وضعی مثل من، روشن کرده باشد.
جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
فانوس چروک

03:35

یک سری چرت و پرت برایم نوشته، من هم در جوابش یک سری چرت و پرت نوشته ام. از همین سیاق خودعن پنداری ها. طاقچه بالا گذاشتن ها و من خیلی حالیم می‌شودها. زور هم که بزند و بگردد آدم، دیگر حتی دو کلمه حرف حساب هم پیدا نمی‌شود توی گفتگوها. از خودم بگیر تا همۀ آن های دیگر. بعد حالا الان که دوباره نشسته‌ ام و دارم به فرم ردّ و بدل شدن جمله‌ها نگاه میکنم، حس میکنم که یک پیرمرد فربه ای داشته گوشۀ آسایشگاه، با پرستار نازکِ تازه کاری حرف میزده. این کهولت اغراق آمیزی که به تصویر خودم ضمیمه کرده‌ام، حقیقتاً چیز بیخودی است. بی جهت خودم را تبعید کرده‌ام به سلوک میانسال ها. خیال برم داشته که دنیا را بلدم، همه چیزش را دیده‌ام، تا ته هر چیزش را رفته‌ام و حالا دیگر وقت آن است که چون درختی کهنسال، میوۀ سرشاخه های خرد و حکمتم را تعارف بزنم. ریدی بابا. جمع کن مرد حسابی خودت را و این ادا اطوارهایت را. واضح است که آدم خودش است که خودش را گیر میندازد. خودش است که الکی خودش را محو میکند. آدم لازم است بلند شود این وقت‌ها. تونر بزند رژ بزند ریمل بمالد به چش و چالش -که خب من از این قسمت‌ها معافم- شانه بزند و سشوار بکشد و فیکساتور بزند -که طبیعتاً این‌ها هم به کار من نمی‌آید- و البته قبل از همۀ این ها کمد لباس‌هایش را بگردد. بعد لباس‌ها را یکی یکی بگیرد بالا زیر گردنش و توی آینه بهترینِ خودش را انتخاب کند -که خب هرچه پلیور داشتم حالا توی سبد رخت چرک هاست و برای امروز فقط یک انتخاب شسته شده دارم- بعد هم باید از خانه بزند بیرون. هر صبح هم با خوشحالی کلاه از سر بردارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی بگوید صبح بخیر و از اینجور شعرها. راستش حالا که دوباره فکر کردم دیدم آنقدرها هم اهمیتی ندارد که شبیه پیرمردهای توی آسایشگاه باشم. دنیا واقعاً به زحمتش نمی‌ارزد
پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
فانوس چروک

03:34

من تو را به بهانه‌ای واهی فالوو کرده‌ام. هوپفولی که به بهانه‌ای واهی بک بدهی. یا حالا مثلاً یک همچو چیزی. بنظرم این میتواند یکی از آن جمله‌ها باشد که اگر بیست سال دیرتر به دنیا آمده بودم، توی کوریون می‌نوشتم. یعنی میخواهم بگویم آدم همیشه همان است که هست. زمان فقط فرم ابرازش را عوض می‌کند. فلذا اگر کسی از من بپرسد که بنظرت آدم‌ها عوض می‌شوند یا نه؟ پاسخ میدهم هم بله و هم خیر. چون بنظرم درون آدم همیشه همان کوفتی میماند که بوده. بیرونش اما شبیه کوفتی می‌شود که از او انتظار میرود. آنوقت آن بیرون کوفتی روی درون کوفتی اش اثر میگذارد. درون کوفتی اش را بتدریج تغییر میدهد و بیرون کوفتی اش می‌شود شبیه درون کوفتی سابقش -در اینجا سعی کردم خیلی رندانه موضعی دوپلهو اتخاذ کنم- یا مثلاً الان اگر بجای این همه کوفتی مینوشتم فاک و همین دو سه خط دری وری را به زبانی غیر از فارسی مینوشتم و هی وسطش ودف میگذاشتم، میشد شبیه یکی دیگر از همان یادداشت‌هایی که کوریونِ بیست سال دیرتر از خودم بدنیا آمده می‌نوشت -در اینجای یادداشت هم سعی دارم خیلی ساده توضیح بدهم که نوار موبیوسی که قرار بود روی آن راه بروم چطور دور خودم پیچیده- این‌ ترهات به کنار. تو چرا حالیت نمی‌شود که من تو را به بهانه‌ای واهی دوست داشتم؟ چرا نمیتوانی که به بهانه‌ای واهی وا بدهی؟ چرا انقدر همه چیز را کش میدهی مّته به خشخاش میگذاری؟ واه. تشدیدش افتاد روی میم. چرا حتی تلاش نمیکنی که به بهانه‌ای واهی بوسم کرده باشی؟
چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
خط یک به سمت کهریزک

03:33

بهش فکر کردم. دیدم من هیچ‌وقت هیچ کسی رو بیشتر از تو دوست نداشتم. یه کم بیشتر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که در حقیقت من هرگز، کسی رو بجز تو دوست نداشتم. بنظرم غم انگیز اومد. چون حالا دیگه حتی تو رو هم دوستت ندارم. میشه آدم مطلقاً هیچ کسی رو دوست نداشته باشه؟ مطلقاً عاشق هیشکی نباشه؟ من میگم آره. ترسناکه؟ من میگم نه. یه کم فقط بی رمق تر از همیشه و همه ای. گاهی هم ممکنه کاشِ تعلق آزارت بده؛ تلخ تر از این یا بیشتر از این‌ها نیست
سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
فانوس چروک

03:32

یه بخشی از من همیشه دوست داره باهات فرار کنه، یه بخشی دیگه ای از من اما هست که دوست داره بعد از فرار، تو رو پشت سرش توی متل جا بذاره
دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

03:31

نمی‌شود که آدم تحریک نشود. مردی که ادعا میکند که با دیدن قوس و انحنای بدن یک زن و یا برهنگی و خرامیدنش حالی به حالی نمی‌شود یا حسابی افسرده است یا حسابی اخته. از این دو حال هم خارج نیست. حالا ممکن است بگویند که مقصود از تحریک نشونده ها مردهای نجیب و متشخّص اند. بگذارید خیال همه را راحت کنم؛ یک همچو مردی اصلاً وجود ندارد. حالا فرض محال گیرم اصلاً از این دست مردها هم باشید، بنظرتان اوضاع فرقی می‌کند؟ خیر! بالاخره تحریک یا دست کم کنجکاو که می‌شوید. تنها چیزی که این وسط فرق دارد این است که یک مرد متشخص با صرف انرژی بسیار زور میزند که صرفاً به زیبایی‌های یک زن نگاه کرده باشد یا خودش را صرفاً در معرض اغوای همان که دوستش دارد بگذارد. مرد نجیب اینجور وقت‌ها پیش خودش می‌گوید آه چقدر این بلا گرفته خوب است! لیکن خوب من یک جای دیگر است. یا به تپیدن قلب مفلوکش نهیب میزند که میدانم سفر پاریس محشر است اما تو چمدانت را برای ونیز بسته بودی! کسی که از بن و بیخ لذّت سفر را تکذیب میکند صرفاً یک جهانگرد حرامزاده است. یک هیچهایکر دیوث است. بنظرم زن‌ها بیشتر از زن باره ها، لازم است که حواسشان به همین جهانگردها باشد
يكشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
جماهیر

03:30

شوربختانه هنوز هم از آن دست مردها هستم که وقتی یک زنی به سگش اشاره میکند و میگوید اوه! از تو خوشش اومده! بلافاصله در جواب می‌گوید من اما، واقعاً از سگ‌ها متنفرم
شنبه ۲ دی ۱۴۰۲
مارمالادسن

03:29

خب اتک آن تایتان هم تمام شد. ارن مرد. میکاسا با شمشیر زد سرش را انداخت. بعد هم سر جدا شده اش را گرفت لای سینه‌های برجسته اش و هی لب‌های قشنگش را بوس کرد. آن طور که من حالیم شد ظاهراً این‌ها توی دنیای موازی از این فضای ما فقط دوست معمولی هستیم در آمده بودند و لخت همدیگر را هم دیده بودند و ارن که دیده دارد می‌میرد -مثل همۀ مردهایی که می‌فهمند دخلشان آمده- الکی به میکاسا گفته که وقتی من مردم برو با یکی دیگه. این شالگردن هم بنداز دور. بنظرم انیمه خیلی چیز عجیبی است. من توقع داشتم میکاسا بعدها زن آرمین بشود یا زن آن پسرۀ وحشی لیوای. بعد دیدم لیوای آخر داستان بابانوئل شده و دارد روی ویلچر آبنبات میدهد دست بچه‌ها. آرمین هم انگار خودش خاطرخواه ارن بوده یا شاید هم نبوده و چون قیافۀ همۀ کارکترها را توی انیمه ها شبیه به هم می‌بینم، کل ماجرا را قاتی کرده ام. خلاصه که تجربۀ خسته‌کننده ای بود. بنظرم انیمه آدم خودش را میطلبد -یعنی دقیقاً همین آدم‌هایی که می‌بینید عاشق انیمه اند- همانطور که پورن یا شعر آدم‌ خودش را میطلبد. شما بندرت پورن استاری پیدا میکنید که شعر خوب گفته باشد یا بندرت اتفاق میافتد که سکس یک شاعری به پای سکس پورن استارها برسد. طبیعتاً تا همین اندازه که چندتا انیمه را تست کرده‌ام، برای من یک پیروزی بزرگ است. تقریباً معادل است با یک وعده سکس پورن استاری یا دست کم سرودن یک شعر فاخر نیمایی. بیشتر از این هم به خودم زحمت نمیدهم. بعضی چیزها مشخصاً به درد سن و سال من نمیخورد. یک مرد تازه آن وقتی متوجه گذر چرخ روزگار می‌شود که کتگوری اش از پیک آپ به میلف تغییر کند. شرایط وخیم ترش هم اینجوریست که پلی لیستش دو سال تمام به روز نشود یا مثلاً وقتی یک آهنگ رندومی توی گوشش پلی می‌شود اجازه بدهد که یک ساعت و نیم، هی تکرار شود هی تکرار شود و هی تکرار. الان یادم آمد که آن دختره که کور بود و اسمش یام یام یا یک همچو چیزی بود به میکاسا گفت من تو را انتخاب کردم برای این ماموریت خطیر. بیا برو بمیر! تو دیگر خر کدام طویله بودی کور وامانده؟ آنقدر بدم می‌آید از این‌هایی که هیچ گهی نمی‌خورند و الکی آخر داستان‌ها خطاب به آن‌هایی که تمام گه ها را خورده اند میگویند که همۀ داستان طرح و پلن من بوده و شماها صرفاً مهره هایی در دستان توانای من بوده‌اید. زرشک. همین تو دوزاری بدبخت دو هزار سال عاشق آن شاه پفیوز بودی که اسمش یادم رفته. آن همه هم به تو ظلم کرده به زور ترتیبت را داده خانواده ات را هم زده کشته، بعد آنوقت تو با این همه ادعا حتی نتوانستی انتخاب کنی که اقلاً دوستش نداشته باشی. بنظرم میکاسا باید برمیگشت می‌گفت فاک آف بابا. اما خب، میکاسا جان خانوم تر از این حرف هاست. فرهنگ شرقی حقیقتاً آموزنده و اینهاست. به شما یاد میدهد که به بزرگ‌تر خود احترام بگذارید. علاوه بر این تا جایی که من فهمیده ام انیمه مدیای محور مقاومت است. یعنی کاملاً در تقابل است با هالیوود امپریالیست ها. مدام توی انیمه ها به بچه‌ها یاد میدهند که با همفکرانشان همزیستی افراطی و در برابر دشمنانشان شوقِ شهادت طلبی داشته باشند. اساساً انیمه کاملاً در تضاد است با ذهنیت خود ژاپنی ها که دو تا بمب اتم زدند توی فرق سرشان. بعد هنوز که هنوز است نخست وزیرشان می‌رود دم کون پرزیدنت ایالات متحده موس‌موس میکند و میگوید ما با هم دوستیم مگه نه؟ آریگاتو. شما آقای نخست وزیر! شما اگر شب‌ها آخر وقت می نشستی همین انیمه های تولیدِ مملکت خودت را تماشا میکردی اولاً می فهمیدی که ملت شما عاشق شهادت است. درثانی ملتفت می‌شدی که صلح و مودت هیچ فایده ندارد. آخرش دوباره مثل آخر همین اتک آن تایتان دعوا می‌شود. زورت اگر به قلدرها نرسد دهنت سرویس است. این‌هایی هم که فکر میکنند آخر اتک دوباره جنگ نشده و همه چیز با بغل و روبوسی تمام شده، بهتر است بروند بمیرند. چون هیچی از پایان باز حالیشان نیست. حتی هیچی از عشق هم حالیشان نیست. کاملاً مشخص است که ارن احمق تمام این کارها را کرده که صرفاً یک وقفه‌ای بیندازد توی جنگ. آن همه کشتار و خونریزی راه انداخته که زندگی آرمین و میکاسا مصادف شود با آسایشِ دورانِ صلح. چرا به خودش انقدر زحمت داده؟ معلوم است دیگر. چون عاشق میکاسا بوده. چون حتی یک احمقی مثل ارن هم می‌فهمد که زن یعنی میکاسا! زن اینجوریش خوب است. زنی که مثل سگ دوستت داشته باشد و به وقتش هم مثل سگ تو را بکشد. شما یک همچو زنی اگر پیدا کنی، مشخص است که دست به هر جنایتی میزنی. این را دیگر هر تایتانی میداند. همین دیگر. امیدوارم بابت این نقد و بررسی موشکافانه و به نشانۀ تشکر، یک دست از آن تجهیزات مانور سه بعدی اورجینال برایم بخرید و بفرستید. امضای این یارو ماسایمه هیموجی یا حالا هرچی که اسمش هست هم اگر بخورد تنگش؛ فبها. می‌شود گرانتر آبش کنم. اول یک قدری توی کوچه و پارکینگ باهاش بازی میکنم و از دار و درخت بالا میپرم، بعد هم توی دیوار آگهی اش میکنم تجهیزات کشتن غول، در دستۀ لوازم منزل، قیمت توافقی، سه ساعت پیش
جمعه ۱ دی ۱۴۰۲
صحاری