همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

00:16

من از اینکه وسط زنده هاشون باشم ابایی ندارم، اما خب دلم هم نخواسته که هیچ‌وقت، وسط کشته هاشون باشم
چهارشنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

00:15

وی که تا پیش از این مقنعه اش را برای سال‌ها به پوست سرش دوخته بود، حالا تاپ لس نشسته و دارد نقد دگماتیسم میکند
سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۴۰۲
اولئک الحشاشین

00:14

آقای نات عه چنس رو کرد به خانم سریسلی و گفت پی رنگ همه کارهای مانه همین است. واضح است که خانم سریسلی با تعجب از کدام کلمه استفاده کرده بود. من هم داشتم فکر میکردم که اگر سر آقای نات عه چنس را با سر خانوم سریسلی عوض میکردم مخلوقات موزون تری از کار در می آمدند. آقای نات عه چنس که اگر بجای نات عه چنس بگوید راه نداره ممکن است موهایش شپشک بیندازد ادامه داد: هنر در درجات متعالی ترش اکسپوزبل است. من هم آن گوشه در حالیکه داشتم موز را با دهانی کاملاً بسته میجویدم منتظر واکنش خانم سریسلی ماندم. خیلی با تحکم گفت: آفرین آره همینطوره. شرط میبندم که امشب این دو نفر با هم می خوابند. بنظرم خیلی روشن است. اساساً این شکل دیالوگ کردن و آن فرم تایید کردن، هدف یا خروجی دیگری نباید داشته باشد. در غیر اینصورت آن کسی که تابلوی چاپی بالای سرش را نهایتاً به ١٠ دلار از دیجی کالا خریده چرا باید منتقد موریس اشر باشد؟ با همۀ این‌ها این احتمال هم وجود دارد که من دارم اشتباه میکنم. شاید واقعاً قدرت تحلیل خودم را از دست داده ام. افت پتاسیم کار دستم داده. نیاز روزانه چهارهزار و هفتصد هشتصد میلی گرم است. در حالیکه یک دانه موز نهایتاً چهارصدتا پتاسیم دارد. این را میدانستید؟ این یعنی هیچ‌وقت یک دانه موز کافی نیست. هیچ‌وقت هم کافی نبوده! آن همه روز که آدم با امّیدواری یک دانه موز خورده و پیش خودش فکر کرده که دارد چه حالی به خودش میدهد، باد هوا شد و رفت. تازه حالا که با این اوضاع و احوال، همان یک دانه موز هم گیر آدم نمی آید. وقتی هم که گیرت می آید باید یکجوری با دهان بسته بجوی که نکند یک وقت یک پتاسیم از آن چهارصدتا پتاسیم اش از گوشۀ دهنت بیرون بیافتد. آ سقلمه زد و گفت چته؟ باز چرا قیافت اینطوریه؟ قیافه‌ام مگه چطوریه پدسّگ ها؟ خیلی هم قیافه‌ام فنومنال است. حالا گاهی یک قدری اکسپوزبل میشود که این هم خودش بفرموده؛ از متعالی ترین درجات هنر است. دستم درد نکند. حقیقتاً دست مریزاد دارم. پس از آن همه تکاپو و عبور دادن آدم‌ها از صافی های گوناگون، نهایتاً یک مشت میمون دور خودم جمع کرده‌ام. بعد هم توقع دارم که کسی این وسط، موز اضافه نخورد
دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

00:13

خود من هم شومن ام. گرچه ترجیحم این بود که اسنومن باشم. حتی دماغش را هم داشتم و شالگردنش و دوتا تکه چوب خشک بجای دست ها. اما خب ایرادم این است که زیاد گرم میگیرم. همین هم هست که اینقدر زود آب میشوم. حتی میتوانستم یک من توی دنیای دی سی کمیکس باشم. یک چیزی در قوارۀ بتمن. زندگی توی کمیک راحت‌تر است. شما یک مشت میزنی، یک تانک غُر می‌شود. چهار طبقه ساختمان می‌آید پایین. هیچ‌کس هم نمی‌آید بپرسد چه مرگته!؟ این که تانک خودمون بود اینو دیگه چرا نفله اش کردی!؟ یعنی میخواهم بگویم هرکاری که میکنی درست است. از آن بهتر اینکه کسی هم نیست که بگوید نه! وقوع این چیزها ابداً ممکن نیست. چون توی کمیک از اول با همه بسته ای که من ناممکنی هستم که تو زورت به زندگی کردنش نرسیده. تو حتی زورت به یک باک بنزین سوپر هم نمیرسد چه برسد به نقد سوپرمن‌ و یا حتی این مورد عجیب آخری که اسمش سوپرگرل است. بهرحال این را میدانم. اینکه ظاهر و باطن آدم میتواند نزدیک باشد اما محال است که یکی باشد. بنابراین در برابر موشکافی ها و روبروی لنز دوربین ها، آنقدرها به خودم سخت نمیگیرم. کاملاً خبر دارم که برای من، لبخند عریض و بغض غلیظ بیشتر تکنیک است تا ابراز. اما خب همه همین اند. همه همین اندازه و بیشتر از این‌ها متظاهرند؛ حتی در همین نوشتن ساده. حتی در فروتنی و حتی در هیچ چیزی نبودن. آن کسی که میگوید اهمیتی به تصویری که از خودش میسازد نمیدهد، علاوه بر متظاهر بودن دروغ‌گو و شیّاد هم هست. شما یک نویسندۀ خانومی را تصور کنید که متنی به این مضمون نوشته است: «..سرم گیج میرفت. دستم خورد و واین ریخت روی فرش. بیستم اکتبر است و من دیشب توی فستیوال فقط دوتا تکه فلافل سرد خوردم. تمام شب خوابم نبرد. دلم میخواست کنارم بود و او را در آغوش می کشیدم. آه مارتین عزیزم! چرا حتی سعی هم نمیکنی؟! صبح زنگ زد. عذر خواست و گفت که نمی آید. توی پارکینگ والمارت تصادف کرده. به همین سادگی تصمیم گرفت که میتواند دیدار ما را به تعویق بیندازد! آه مارتین! من از تو متنفرم! بسیار هم متنفرم! برای ناهار کنسرو لوبیا باز کرده بودم. چون حال و حوصله هیچ چیزی را نداشتم. حالا هم که ته یخچال فقط دو تا تخم مرغ مانده. حوله را پیچیدم دور خودم و یکی از تخم مرغ ها را گذاشتم که آبپز بشود..» خب. خوب است. باشد. هیچ ایرادی هم ندارد. کاری هم به آن تناقض مشهود ندارم لیکن کسی که واین را روی فلافل خورده نباید لوبیا میخورد یا اگر لوبیا خورده باید بیخیال تخم مرغ بشود. با این حال محال است که مجری این شو، به نفخِ روایتش اشاره کند. تازه اشاره به همین نفخ هم یک اتفاقیست که توی سال‌های اخیر دارد میافتد. یک موج متهوع سارتری غیر اصیل و هیپی راه افتاده که خودش هم در حقیقت فرمی از تظاهر است؛ تظاهر به بی قیدی. من معتقدم که عرصۀ عرضه همیشه وابسته به تصویر است. تا وقتی که داری چیزی عرضه میکنی، یعنی هنوز به تصویر خودت اهمیت میدهی. این میتواند هر تصویری باشد. میتواند همانی باشد که آدم از خودش ساخته، یا آن تصویری که از حقیقت یا روایت توی سرش میسازد. نویسندۀ خوش بر و روی متن فوق -که حدس میزنم احتمالاً در هفته‌های اخیر فیلر زده است- بی‌آنکه اقرار کند تمام شب باد متصاعد میکرده؛ تو را وادار میکند که تمام شب به مارتین و واین فکر کنی. البته بعضی از مخاطبین خاص را هم وادار میکند که به حولۀ حمام فکر کنند. بهرحال اوج مهارت در اجرا همین است؛ حد اعلای استفاده از تکنیک. اینکه حتی یکی مثل من، ناخودآگاه چهره اش را میندازم روی متن و پیش خودم فکر میکنم که این چهره هرگز نمیتواند گوزیده باشد. اگر نگویم هدف اصلی، باید بگویم که دست کم ضرورت اجرای یک شوی معرکه صرفاً در همین است؛ پنهان کردن کثافات در کثافات. بله. من یک شومن ام. امروز روز اول آپریل است. از صبح اسهالم. احتمالاً بخاطر پیراشکیِ هات داگ دیشب. آنقدر آب از دست داده‌ام که پلک پایینم مثل پوزۀ بولداگ آویزان است. این دیگر چه‌جور سالی ست؟ هنوز شروع نشده یا مریض بوده‌ام یا درگیر. مرگ بر خرگوش ها با این سال عجیب و غریبشان. مرگ بر آلیس با آن سوراخ عجیب و تنگش و مرگ بر من که برخلاف دوست دختر مارتین، حتی یک چیز درست و حسابی هم ننوشته ام
شنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:12

توی چرت و منگ بودم که زنگ خورد. ریجکت نکردم و برداشتم. دیدم رفیق دوران دانشجویی ام زنگ زده. آن هم یکهو بعد از این همه سال. درست در همان لحظه‌ای که بزاق داشت از گوشۀ دهنم میریخت روی بالشت. به فریاد گفت که آه اگر بدانی تا چه اندازه دنبال تو می گشتیم. اصلاً نمی‌شود پیدایت کرد! برو بابا! چرت و پرت محض! یک دقیقه بعد مشخص شد شماره ام را از فلان آدم گرفته. آن فلانی هم که میگوید این همه سال رفیق گرمابه و گلستان خودش بوده. حالا یکهو بعد از دو دهه فهمیده که بجای لیف زدن و کیسه کشیدن توی گرمابه، میشد شماره ام را از فلانی بگیرد؟ چه مرارتی بردی ای ادیب شهرۀ این روزها. اصلاً محمل به روز باران بستی. حق رعیّت به جا آوردی. بعد همۀ این کارها را کردی و نفهمیدی که خیلی راحتتر بود اگر میگفتی که من بعد از بیست سال یاد تو افتادم. باور کن اینجوری بیشتر خوشحال میشدم. بهرحال ماها عادت کردیم که کسشر بگوییم. چون لابد حرف ساده و راست زدن خیلی زحمت دارد. یک قدری تعارف تکه پاره کرد و آنقدر من چطورم تو چطوری کردیم که خواب از سرم پرید. چه میکنی؟ به توچه دوست خوبم. کجایی؟ همانجا که همیشه بودم دوست خوبم. حالی از ما نمیپرسی؟ به کتفم بودی دوست خوبم. استاد فلان دانشگاه تهران شده ام! آفرین دوست خوبم. از فلانی و فلانی خبر داری؟ آن دو تا هم استاد تمام شده‌اند دوست خوبم. خودت چه میکنی؟ یکبار به این جواب داده بودم دوست خوبم. یک روز همدیگر را ببینم! حتماً و بیلاخ دوست خوبم. بهتر این است که قرار چند نفره بگذاریم وخاطرات گذشته را زنده کنیم! زنده کنیم که چه بشود؟ مگر ضیافت کیمیایی است؟ یا شعبۀ دیزنی لند تهران افتتاح شده؟ منِ امروز آخر چه ربطی به توی دیروز دارد؟ بدتر از آن چه ربطی به توی امروز میتواند داشته باشد؟ بعد هم با خوشحالی قطع کرد؛ خوشحال مثل این‌هایی که راضی ات کرده‌اند چکشان را موقتاً برگشت نزنی. همین و تمام. تلاش یک جونده برای بیرون پریدن از جعبۀ کفش. گند زدن به خواب بهارۀ استاد شیفو و بازگشت دوبارۀ همه چیز به سمت هیچ.حقیقتاً زمان چه زود میگذرد. چه آدم‌هایی اسماعیل! چه آدم‌هایی را پشت سر گذاشتیم!
جمعه ۱۱ فروردين ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:11

به این ها میگویند اوتاکو. راستش فکر میکردم توی ایران بیشتر اوتاکوها باید دختر باشند. لاغرمردنی با موهای خرگوشی. با غلبۀ رنگ صورتی یا آبی تفیِ کمرنگ به سایر رنگ های توی لباس یا روی پوستشان. عبوس و مشکوک و خجالتی. یکجور کلیشۀ ذهنی شبیه این ها توی ذهنم داشتم. اما خب این یکی دختر نیست. لاغر هم نیست. گاهی حتی لبخند هم میزند؛ با پوستی بسیار سفید و ریش های پرکلاغیِ تُنک. وقتی هم که از انیمه و مانگا حرف میزند، یکهو آن وسط یک اصطلاح ژاپنی میگوید. یک چیزی هم دربارۀ یادگیری زبان ژاپنی توضیح داد که درست نفهمیدم. ظاهرا پیوسته نیست. مثل زمان دایره وار است. حداقل من که اینطوری فهمیدم یا شاید اصلا نفهمیدم چه دارد میگوید و صرفا حوصله ام از حرف زدنش سر رفته بود. با این همه انگلیسی را بلد نیست. در حد هپی برثدی تو یو مانده. حتی نرفته آلمانی یاد بگیرد. زبان نازی های نسل دومِ در شرف تکوین که ازقضا انتخاب پرتکرار جوان های این روزهاست. بنظرم بجای ژاپنی بهتر است برود چینی یاد بگیرد. آدم های زرنگِ این روزها میروند چینی یاد میگیرند. چون مردم باورشان شده که چین قرار است بزودی به قطب اول دنیا تبدیل شود-زرشک- شرط من روی هند است؛ برای قطب جدید دنیا شدن. آدم باید از همین حالا هندی یاد بگیرد خصوصا محض خاطر آن خانوم هنرپیشه قشنگی که حساب کردم ده سال بعد همسن امروز من میشود. بهرحال تصمیم با خودش است. فضولیش به من نیامده. آریگاتو اووووووع توتو -ژاپنی و با قساوت بخوانید. یکجوری که انگار سامورایی ای چیزی هستید و در میانۀ عرض تشکّر، روی شمشیرتان نشسته اید- باز این بهتر است. اوتاکوها را یک قدری میفهمم اما این آرمی ها را نه. منظورم همین جوانترهاییست که عاشق کی پاپ و جزئیات زیستِ خواننده هایش هستند. کاملا هیچی از حرف هایشان سرم نمیشود. مثل وقتی ست که با چهارتا وجترین میروی پیک نیک؛ بنظر دارد خوش میگذرد اما یک چیزی سرجایش نیست. چون توی کوله با خودت گوشت کبابی برده ای. این آرمی ها هم تا جاییکه میدانم دارند کره ای یاد میگیرند. غم انگیز ماجرا اینجاست که هیچکدامشان آنقدرها تعلقی به فارسی ندارند. به پارسی هم نه؛ به همین فارسی زیقی. تعلق نه از آن جهت که فارسی یک زبان ملی یا وحدت بخش است؛ بلکه منظورم صرفا کنجکاو بودن نسبت به ادبیاتیست که یک گنجینۀ غنی از همه چیز را در دل خودش دارد. این واقعا آدم را ناراحت میکند. بنظرم پدر و مادرها باید بچه‌ها را با چک و لقد مجبور کنند که تا قبل از راه رفتن، مجالس سبعه و پنج گنج و دستنوشته های کوریون-رضی الله- را از بر باشند. غیر از این اگر باشد کم کاری کرده اند. بچه ای که کمانچه ندیده، صدای کشیدن میلگرد روی تیرآهن برایش میشود لذت. کسی که شاهنامه نخوانده خیام را نزیسته به حافظ بچه باز تفأل نزده یا اقلاً دوبار توی لاس زدن هایش از سعدی استفاده نکرده، تبدیل میشود به یک ناقل مالاریا. حالا چرا مالاریا؟ نمیدانم. راستش دیدم آخر جملۀ قبلی دارد کلیشه میشود. حالا شما بگیر داشتم میگفتم که؛ تبدیل می‌شود به یک متواری، یک متواری از هویت و پیشینۀ خودش. فرقی کرد؟ خیر! البته ظاهرا این چیزها اهمیت ندارد. چون استدلال این است که دهکدۀ جهانی دارد همه چیز را می بلعد. خوب ببلعد! تجارت جهانی هم همه چیز را بلعیده ولی شما همچنان اسکناس صد دلاری را به چشم میکشید. بهرحال من تصمیم ساز نیستم اما اگر بودم فرمان میدادم که ژاپن و کره را از روی نقشه زمین محو کنیم. چرا؟ -واضح است. چون وقتی یک نفر توی این مملکت به قدرت میرسد، تبدیل میشود به یک هیولایی که فقط بلد است صورت مساله ها را پاک کند. من خودم دکترای پاک کردن صورت مساله دارم. این خودش میشود مدرک مرتبط. میتوانم یک قدری هم پوپولیست باشم. سرجمع همۀ این ها می شود اینکه گزینۀ خوبی برای حضور در راس قدرت باشم. موافق نیستید؟ موافقین قیام بفرمایند
سه شنبه ۸ فروردين ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

00:10

ما دوباره یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. کجا؟ نمیدانم. کی؟ نمیدانم. سؤال درست تر را یکی دیگر پرسیده؛ ایز ویرا لین الایو؟ این را هم نمیدانم! امیدوارم. بهرحال زنده بودن بهتر است، حتی اگر در حافظۀ آن هایی باشد که خود نیز قرار است بمیرند. خیلی اتفاقی ترانۀ معروفش را شنیدم. دوباره بعد از سال‌ها، آن هم در جایی که فکرش را هم نمیکردم. توی گوشی سرچ کردم که ببینم حالا کجاست؟ چه میکند؟ ویکیپدیا یک صفحه آورد. توی همان صفحه خلاصه‌اش کرده بود. ته زندگی اش را هم بسته بود؛ با چهار تا عدد و رقم و چند حرف ساده. درگذشت هجدهم ژوئن؛ حدوداً سه سال پیش. انگار نه انگار که یک زمانی برای خودش کسی بوده. برو بیایی داشته. لنگرودی یک کتابی دارد که توی آن، کافه فیروز آن سال‌های طهران را روایت کرده. سابقاً یک بار سرِ شوق و با کیفوریِ بسیار خوانده بودمش. خودم را میگذاشتم جای آدم هاش. که مثلاً اگر من بودم کراواتم آن روزها چه رنگی بود؟ عادت رسیدنم کدام ساعت روز بود؟ چند پیک باید میخوردم تا سر صحبت را باز کنم؟ پشت کدام میز می نشستم؟ با گلسرخی دمخور میشدم یا فردید؟ و بعد بی‌آنکه در آن دوره اتفاق افتاده باشم، دلم برای منِ آن روزها تنگ میشد. سینه‌ام فشرده میشد و بغض میکردم. شاید این حزن از آن جهت بود که خبر داشتم آن روزها، هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد. این را هم نمیدانم. به هر جهت همانطور که دیشب، آن گوشۀ دلخور نشسته بودم، خود لنگرودی را هم سرچ کردم. ویکیپدیا ته زندگی او را هم بسته بود. درگذشت پنجم خرداد؛ حدوداً سه سال پیش
دوشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

00:09

راسل خوب میداند که من از لودویگ بهترم. من هنوز دارم حرف میزنم، بدون آنکه به رنگ خاصی اشاره کرده باشم
يكشنبه ۶ فروردين ۱۴۰۲
پاژ

00:08

صبح بلند شدم دیدم شقیقه هایم پف کرده. پیشانی ام متورم است و سرم تبدیل شده به یک مثلث. یک چیزی شبیه صورت مریخی ها توی پوسترهای سای فای. انگار توی خواب از قیفی چیزی رد شده باشم و درست آن آخر کار سرم گیر کرده باشد و هرچه چربی و مایع میان بافتی بوده جمع شده باشد دور پیشانی ام. یک قدری ماساژ دادم فرقی نکرد. چندباری هم مثل کفترها هد زدم افاقه نکرد. دوش که گرفتم بدتر هم شد. مثل وقتی شد که زن ها میروند بوتاکس و آن یارویی که برایشان بوتاکس زده بار اولش بوده. گوشی را برداشتم زنگ زدم به خواهرم. گفتم اینطوری شده. چکار کنم؟ با همان صورت خوشحالِ همیشگی اش یک نگاه انداخت. بعد پرسید فلان علامت را داری؟ فلان عارضه را چطور؟ دوز فلان قرص را که کم و زیاد نکرده ای؟ و چندتا سوال لنگۀ همین ها. آخرش هم در نهایت خونسردی گفت چیزی نیست. یا این است یا آن. خودش خوب میشود. مهارت اعصاب خردکن خواهر بزرگتر من این است که همیشه دنیا را گوگولی میبیند. شما اگر در دامنۀ کوه های کلیمانجارو باشید و آتشفشانش فعال شده باشد و گدازه هایش درحال سرازیر شدن باشد، وسط عربده و جیغ هایتان خواهر بزرگتر مرا می بینید که دارد میگوید وای چه گدازه های قشنگی! دست کم فسیل های رنگ و وارنگِ زیبایی خواهیم شد! برای همین است که حتی اگر تشخیص بدهد که طرف دارد میمیرد، باز هم کمترین دوز مسکّن را پیشنهاد میکند که یک وقت معدۀ بیمارش اذیت نشود. دو به شک گوشی را قطع کردم. زنگ زدم به میش که یک دکتریست دقیقا خلاف خواهر خودم. ایرادش این است که از کون فیل افتاده. زیادی وسواس التفات دارد و مثلا یادش میماند که فلان روز فلان کس توی خیابان راه نداده که بپیچد سمت راست. خب تصور کنید که اوضاع این آدم با آدمی مثل من چگونه پیش میرود. زنگ که زدم برنداشت. دوباره زنگ زدم و آنقدر نگه داشتم که برداشت. یکجوری جواب داد که وای چه صدای آشنایی داری و آه! اصلا حالا یادم آمد کی هستی. از همین عقده ای بازی های مرسوم. لجم گرفت و سال نو را تبریک نگفتم. هرچقدر سردتر جواب داد بیشتر و دقیقتر مشکل را توضیح دادم. آخرش با اکراه گفت که لازم است فلان اسکن را بگیری و فلان کار را بکنی و هکذا. بعد هم این ها را ببری پیش فلانی و ببینی او چه میگوید. من هم صرفا گفتم آها. چون هنوز یک مقداری لجاجت و عقده در من باقی مانده بود. پیش از آن هم که یخ اش وا بشود و احتمالا شروع به متلک پراندن کند یک خداحافظی تند و سریع ترتیب دادم و قطع کردم. این بار احتمالا شماره ام را بلاک میکند. خب بکند به درک. همه قابل جایگزین شدن هستند غیر از خودم. آدم فقط خودش را نمیتواند با یکی دیگر تاخت بزند. بعد نشستم حساب کتاب کردم دیدم ترجیح میدهم به توصیۀ آدمی که دوستش دارم بمیرم تا آنکه به توصیۀ آدمی که حالم را بهم میزند زنده بمانم. در نتیجه هیچ کاری نکردم. فقط نشستم. ناهار خوردم و فیلم دیدم. البته دمنوش هم درست کردم. اما خب بهتر بود که این کار را هم نمیکردم. یک مشت علوفه و گلبرگ خشک و برگ درخت از سابق توی کابینت ها داشتم. همه را یک‌جا ریختم توی فرنچ پرس. مثل این بود که دست کرده باشی توی کیسۀ جارو برقی و یک مشت از محتویاتش را ریخته باشی توی ظرف. بعد هم یک لیوان آب جوش اضافه کردم. بالاخره این وسط یکی از اینها باید یک اثری میگذاشت. اثر هم گذاشت. دل پیچه گرفتم. اما خب در عوض، دیگر ورم صورتم خوابیده.
جمعه ۴ فروردين ۱۴۰۲
صحاری

00:07

میدانی دوروتی؟ من فکر میکنم که آدم میتواند مغز نداشته باشد. قلب نداشته باشد. شجاعتش را از دست داده باشد اما همچنان، به جادوگر آز امیدوار مانده باشد
جمعه ۴ فروردين ۱۴۰۲
مارمالادسن