همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

00:06

این قنادی سرکوچه گفت دیگر زولبیا بامیه نمی آورد. پیرزن خوشگل انقلابی هم با سر تاکید کرد که کار درستی میکند. آن یکی مرد خوش تراش و ژیگولو هم اضافه کرد که این فاشیست ها حتی به سلامت خودشان هم رحم نمیکنند. این وسط فقط من بودم که گفتم الان ما بجای زولبیا بامیه نون خامه ای بخوریم حکومت سرنگون میشه؟ ماه رمضون کوشته میشه؟ این مسخره بازی ها دیگه یعنی چی؟ و خب مشخص است که وقتی این حرف ها را با دمپایی میزنی هیچکس دهن به دهنت نمیگذارد. فقط آقای قناد که چند سال است مرا میشناسد گفت امان از دست تو و هرّ و هرّ. امان از دست خودت آقای موسولینی و درد بی درمان! کل کیف ماه رمضان به ربّنا و زولبیا بامیه و حلیم است. ربنا را آنجوری حذفش کردند حالا نوبت رسیده به زولبیا. بعد هم لابد با این تورم حلیم میشود کیلویی ٤٠ میلیون و از دور خارج میشود. قدرت تفکیک و بهرۀ تحلیل ملت در حد صفر است. یک کارهایی می کنید که سگ مرده شاخ در می آورد. اصلا این یکی چه ربطی به آن یکی موضوع دیگر دارد؟ فرضا من با بوی عود حال نمیکنم یا اصلا برایم مقدور نیست که شش ماه تمام حرف نزنم و روزۀ سکوت بگیرم. این دلیل میشود که بروم روی تپه های تبت بشاشم و فریاد بزنم که مرگ بر بودا؟ خب معبد نرو عزیز من. با بودایی ها نچرخ. عود روشن نکن. همین قدر ساده و راحت است. چرا همه چیز توی این مملکت یک دور باید با کثافات قاتی شود و بعد دوباره شسته شود و بعد دوباره مصرف شود؟ این دیوانه بازی ها دیگر یعنی چه؟ سرخورده و ناامید داشتم از در بیرون میزدم که ژیگولو گفت تا امثال این ها هستند رژیم رفتنی نیست. ای کونی! حالا همه چیز شد تقصیر من؟ یک نگاه انداختم دیدم از این بدبخت هاییست که کت و شلوار میپوشد که بیاید نیم کیلو شیرینی بخرد و مترصد این است که با بحث کردن با تو، به زندگی راکد و پوکش هیجان بدهد. همین شد که گشادترین لبخندم را زدم و گفتم همینطور است! روز بخیر! بعد صبر کردم تا مچاله شدن صورتش را ببینم. دیدم . رو برگرداند و آمدم بیرون. توی گوشی اسنپ را بالا پایین کردم. چهارتا شیرینی فروشی پیدا کردم که زولبیا بامیه داشت و می آورد. لخ لخ خودم و دمپایی را کشیدم تا در ورودی خانه و قبل از اینکه نت گوشی توی آسانسور قطع بشود، سفارش خرید نیم کیلو زولبیا بامیه اعلاء را نهایی کردم.
پنجشنبه ۳ فروردين ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:05

اگر اهل انتخاب عنوان بودم، اسم این یادداشت را میگذاشتم دزدیدن کفشِ مرد مرده. هیچ ربطی هم به چیزی که میخواهم بگویم ندارد، اما واقعا شیک است. شما یک چرتی می نویسید، بعد عنوانش را یک مزخرف دیگر میگذارید. بعد طرف آن ورِ اسکرین فکر میکند که واع یا بندیکت هفتم! یعنی آن عنوان به این متن چه ارتباطی میتواند داشته بوده است؟ نکند من یولی شاسکولی توکیو غولی چیزی هستم؟ همین میشود که با حداقلِ عزت نفس می رود و توی کامنت طرف می‌نویسد وای چقدر قشنگ! یا مثلا با تبسم میگوید که حرف دل منُ زدی رفیق. سه تا نقطه هم میگذارد ته جمله. کلّ دنیا شده همین کسشرها. زندگی همۀ ماها شده همین برهم کنش های لوس و شرم آور و جعلی. حال آدم از این چیزها بهم میخورد. با این حال، حال آدم فقط با همین چیزها خوب می شود. متاسفانه کاملا انسانی ست که هر آدمی به این چیزها احتیاج داشته باشد. خود من هم به این چیزها نیاز دارم. گاهی وقت ها ممّدحسین یک تکستی میدهد. یک مینیمال قدیمی از همین جا را کپی میکند و می فرستد برای خودم. خب من این را دوست دارم، دروغ چرا؟ یا مثلا وقتی توی عنتر به آدم میگویی لطفا حرف بزن. انقدر ساکت نشو! سکوت آخرش تو را میکشد! یکجورهایی خب این را هم دوست دارم. حتی یک قدری هم گریه ام گرفت. مثل بدبخت ها دلم به حال خودم سوخت. اما خب، چاره چیست؟ دور و تک افتاده ام. منفور و قضاوت شده. یک طرف تمام دنیاست که حتی خودم هم حق میدهم که از من بیزار باشد و یک طرف همین شما چندتا کسخلِ در بدر هستید که در تمام این سالها از من کوتاه نمی آیید. یکجورهایی توی رودربایستی شما چند نفر مانده ام. درست ترش این است که خجالت میکشم ناامیدتان کنم. برای همین است که وقتی گفتی بنویس چون وقتی مینویسی آدم احساس میکند که پیش تو نشسته و تو داری برایش حرف میزنی؛ باعث شد که قلبم مچاله شود. حتی باعث شد یک قدری توی دلم ذوق کرده باشم. میخواهم بگویم تا این حد اوضاع خراب است. البته خیلی وقت ها خرابتر از این هم بوده اما خب درعوض، امیدوارتر از این ها بودم. اگر دوباره چوب اگسیستنس را توی آستینم نمیکنی باید بگویم که واقعا فکر میکنم که یکجورهایی همه چیز بدرد نخور است؛ حالا نه فقط برای من. بطور کلی میگویم. تازه به این ها اضافه کن که هواشناسی گفته چند روز اول فروردین بارانیست. آنوقت توی این وضعیت، سه روز مانده به عید دزد زده به جاکفشی. بوت قشنگم را برده. کتونی گورتکس گران قیمتم را برده. بدتر از آن کتونی سوراخم را هم برده. یعنی حتی همان کتونی راحتی که داده بودم وصله پینه اش کنند؛ آن را هم برداشته برده. اما دست به کفش طبقات دیگر نزده. حتی توی راه پله وسیله گذاشته بودم. آن ها را هم نبرده. یکجورهایی انگار نیّت کرده بود که دم سال تحویل پابرهنه ام کند. این مسروقه ها را سابقا یکی یکی با حوصله سپرده بودم که دوست دختر دوستم از ترکیه بیاورد. نه چون حوصلۀ عن بازی و قرتی بازی داشتم، بلکه به این دلیل که ارزانتر در می آمد. اما حالا وقت خریدِ راه دور نیست. آن هم با این قیمت های کذایی و خصوصا دو هفته ای که طول میکشد تا قرتی خانم برگردد ایران. خیلی جالب است. کلا کارش همین است. یعنی میرود یک مشت شورت و سوتین و رخت و دامن و بشقاب چنگالِ ایکیا و دیلدو و شمع از ترکیه میاورد. بعد سوغاتی ها را میبرد میگذارد روی روف گاردن خانه مادرش. ملت هم عین گلّۀ بز میایند و میچرند و میبرند. از آنطرف من هم خیلی معذب و مغموم میروم توی لابی می ایستم که کتونی ها را از آسانسور بیاورد پایین و بدهد دستم. آنقدر در این لحظات بیچارگی توی صورتم موج میزند که چند بار حس کردم که میخواهد لپم را عین لپ سگش بکشد. فلذا سر این داستان هم گرد بود. با دمپایی رفتم تا همین بازارِ نزدیک. کتونیِ فیکِ بی کیفیت را به قیمت اورجینالش میدادند. من پول به این کسکش بازی ها نه میدهم و نه خواهم داد. در عوض رفتم کفش ملّی. همان که توی لوگویش عکس فیل دارد. یکی برداشتم که به اندازه گردن پدرت لژ دارد. اصلا قدم را بلند کرده. دستم به چیزهایی میرسد که تا پیش از این نمی رسیده. از همان کفش هاست که سابقا توی ماهواره تبلیغ میکردند که اگر همین حالا گوشی را بردارید و این کفش را سفارش بدهید میتوانید علاوه بر این کفش یک دست سرویس قابلمه هم جایزه بگیرید. قیمت این پکیج استثنایی فقط برای همین امروز ٧٩ هزار تومن. خلاصه یک همچو کفشی خریدم اما خب به قیمت چهارصد و پنجاه هزار تومان وجه پشگل مملکت. راستی دلار اگر آمد زیر چهل بخر. الان فکر میکنم تتر حدود پنجاه باشد. قیمت نگرفته ام. دل و دماغ ندارم چون سرویس قابلمه اش را ندادند. یعنی یک جفت کفش خالی بدون سرویس قابلمه را خریده ام چهارصد و پنجاه هزار تومن. چکیدۀ احوالاتم همین هاست. مشغول همین چیزها هستم؛ البته تا جایی که به تو ربط دارد. خب دیگر بس است. بلند شو برو پی کارت. امیدوارم امسال دست کم احسن الاحوال باشی چرا که زورت به مقلّب القلوب بودن نمیرسد. بدبخت آن ژولیده ای که هنوز دارد با تو زندگی میکند. به آن الاغ هم سلام برسان. دوستدار مادرت؛ کوریون
پنجشنبه ۳ فروردين ۱۴۰۲
صحاری

00:04

حالا اول سال هم هست، آدم خوب است دم عیدی دهانش را آب بکشد، حرف یامفت هم نزند یا اقلا اگر میزند مثل همۀ یامفت زن ها یکجوری یامفتش را بگوید که شسته رفته باشد، چاله میدانی نباشد؛ لیکن الان جور دیگری به ذهنم نمیرسد. من میگویم خراب. یعنی کلا با گفتن جنده مشکل دارم. این کاملا از جندگی یک مرد است که به یک زن بگوید جنده. زن نمیتواند جنده باشد ولو اگر خراب باشد. خراب یعنی کارکردش عرفی نباشد یا درست کار نکند مثل ال سی دی تلویزیونی که ضربه خورده یا ساعتی که باتری اش کار نمیکند یا پمپ آبی که دوفاز شده. بهرحال یک همچو چیزی ممکن است. یعنی زن ها نهایتا میتوانند کار نکنند یا آن کارکرد مدنظر عامّه را نداشته باشند. خب نداشته باشند، جنده خطاب کردن قید رحمانی ندارد. مملو از خشونت است. من با همۀ وجوه خشونت مخالفم. حالا یک قدر متعارفی از خشونت هست که طبیعی ست. یعنی طبیعی که نیست اما خب، کاریش هم نمیشود کرد. مثلا نیشگون گرفتن هم یکجور خشونت است اما خیلی فرق دارد با اینکه یکی با ساق پا بزند توی تخم آدم. خشونتِ کینه توزانه منقبضم میکند. این دیگر دربارۀ باتری نیست، دربارۀ از کار افتادگی نیست، در بارۀ سرخورده کردن آدمِ روبرو نیست؛ این یکجور مشت زدن است و مردی که به زن ها مشت میزند بی حرفِ اضافه کونی ست. همیشه هم همین بوده و من در ابتدای سال جدید و در دوران شکوهمند پذیرفتن همۀ هنجارها و نگرش ها؛ دقیقا دارم از لفظ کونی بعنوان فحش استفاده میکنم، چون دلم خواسته به چهرۀ قرون وسطایی و متظاهر شما لاشی های بی چاک و دهن مشت بزنم. تخم کوریون را هم نمیتوانید بخورید. البته میتوانید بخورید اما لطفا هیچوقت این کار را نکنید. اولا چون دوست ندارم و در ثانی به این دلیل که حقیقتا هنوز لازمشان دارم. یک قدری آدم باشید. یک قدری عادت کنید که سر هیچ و پوچ به تخم هم لگد نزنید، با یک ویشگون سر و ته دعوا را جمع کنید. خشونت کافیست. واقعا کافیست. بس است. آدم عقش میگیرد وسط شماها راه میرود وسط شماها زندگی میکند وسط شماها فحش میشنود. یک مشت عصبی بی تربیت شدید که من بین شماها تبدیل شده ام به امام راحل قدس سرّه الشریف. هی دائم با هم در حال جنگ هستید. پاچه و یخۀ همدیگر را گرفته اید و جرواجر میکنید و عربده میکشید. آدم واقعا از دست شماها آسایش ندارد. یک چیز مهم دیگری هم خاطرنشان کنم و آن اینکه دقت کردید از ابتدای سال جدید، دارم ته جمله ها نقطه میگذارم؟ خدایی حال کردید؟ خودم که خیلی حال کردم. انگار جلال آل احمد ام. خیلی فاخر با جملات خیلی کوتاه. مثلا اگر از همین کتاب های جلال نقطه را حذف کنید، قیمت پشت جلد و تعداد صفحه هایش نصف میشود. خدا بیامرزدش. خوب آدمی بود. هم توده ای بود. هم توده را نمی فهمید. سیمین هم خوب بود. یک قدری چاق و خراب بود. اما برای جلال کار میکرد. همین کافیست دیگر. نیست؟ یک چیز جالب و خنده دارِ دیگری هم یادم آمده که دیگر خوابم می آید و نوشتنش را موکول میکنم به فردا.
چهارشنبه ۲ فروردين ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

00:03

به من اگر باشد ولش میکنم یا با خاک انداز میزنم توی سرش، لیکن این جماعت اصرار دارند که زبان بسته را ببرند برای مرگ با شفقت، مرگ با شفقت! این دیگر چه کوفتی ست؟ مرگ در نهایت کون محتضر را پاره میکند حتی اگر با آرامبخش به او بقبولانند که کونش هیچ مشکلی ندارد
چهارشنبه ۲ فروردين ۱۴۰۲
جماهیر

00:02

بهار؛ دوست دختر باقی فصل هاست
سه شنبه ۱ فروردين ۱۴۰۲
پاژ