همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

02:24

"نشین غر نزن! پرتوقع و نفهمی همیشه! نمیفهمی خوشبختی، نمیفهمی چون دوست داشتن حالیت نیس"
شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
ظلّ اللّه

02:23

یه روز شاید بخورم زمین، یه روز که وسط کوچۀ مسجد جامع، داری برمیگردی از کتابخونه، کسی خبردار نمیشه افتادنُ، خاک طعم همه چی رو می بره، خاک ،طعم همه چی رو میبره.. قرآن و کنیاک نداره، عقل آدمه که زایل میشه، اینارو به کی میشه گفت، به کی بگم که زمین نخوره یهو؟ من و تو یه مشت کلمه اس، ما همش یه لغته؛ شیوۀ روایته، راوی هر بار عوض شده هیوا.. راوی هر بار عوض شده.. می ترسم بدجوری می ترسم، دلم مثل پرده سبزهای مینی بوس، لای باد و شیشه مونده، یه جوری شده دلم، از اون جورها که بخواد ناجوریشُ ببره یه جائی، گمش کنه و به هیشکی، به هیشکی، به هیشکی دیگه نشونش نده، می دونم، می فهمم، زمین می خورم آخرش یه روز، خاک هم طعم همه چیمُ میبره، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نیست، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نمیاد
پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:22

از سطر امروز مردی می افتد که وقتِ گریختن، پایش به نقطه گیر کرده بود
پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
پاژ

02:21

از من بعید نیست که در عمدِ این اشتیاق، به سهوِ چشم تو افتاده باشم
چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
پاژ

02:20

تو؟ یه سایه بودی، هم قدّ خواب نیمروز من، از توی داشبورد ورت داشتم، از وسطِ شلوغیِ اون دوتا سی دی قرمزها، جعبۀ دستمال کاغذی، گلچین ایرانیه، این کابله که نمیدونم مال چیه، شاد 78 و اون سی دی سبزه که ارور میده همیشۀ خدا، ها کردم به سی دی، کشیدمش رو تیشرت، حول یه دایرۀ فرضی تمیزش کردم، سی دی رو نباید رفت و برگشتی تمیز کرد، بدتر خش میافته، باید بذاریش کف دستت، شکلِ دست تکون دادن های خداحافظی، بکِشیش روی یه سطح نرم، نشد بکشیش رو تیشرتت، نشد بکشیش روی جینِ نرمِ بالای زانوت، خط و خشُ پاک کردم از تنش، میسیسیپی وان می سی سی پی تو می سی سی پی سه می سی سی پی فور تا لود شد، نه، اینُ که نمیخوام نکست، دیدی آدم وقتی دنبال یه چیزِ بخصوص می گرده، همه هرچی تو دنیا غیر همون، چقدر نخواستنی میشه؟ نکست نکست نکست این هم که نه، کولر نداره، داره اما خنک نمیکنه، بادش خفه تر از هُرم بیرونه، شرجی تر از نسیمِ سر ظهرِ ساحل، گارانتیِ پنج هزارتا خنکش نمیکنه، سیلِ خبرِ رادیو خنکش نمیکنه، جاده هراز خنکش نمیکنه، دوغِ فیکِ آبعلی خنکش نمیکنه، مه شکنِ سر گردنه خنکش نمیکنه، مثل خستگی می چسبه به تن آدم، دیدی؟ دیدی نگرفتی آخرش، رختشُ از تنم؟ وسط جاده واستادم آب معدنی بخرم، واستادم سیگار بخرم، زدم کنار در واقع، واقعیتی که حکومت از شما پنهان میکنه اینه که آدم اگه وسط جاده واسته می میره، یه واقعیتی هم هست که من دارم از شما پنهان میکنم، این که کنار جاده هم آدم می میره؛ یه هوا دیرتر و دردناک تر فقط، نوشمک خریدم بجاش، نارنجیش؛ احتمالا پرتقالی، من یه خر سیالم، یه نابالغِ ابدی، با شست و اشارۀ دست چپ، تیشرت خیسُ از گودی کمرم کشیدم بیرون، با حرکت مچ خنک کردم خودمُ، پای پُرتاولم هم یهو تو بُهت راه، دراومد از تو کفش هام، بندهاشُ وا کردم جورابُ در اوردم، از صندوق عقب دمپایی مسجدیه رو دراوردم، لخ لخ برگشتم تو ماشین؛ با لب نوچ و نارنجی، من بشدت معترضم به این پاکتای جدیدِ این سیگاری که من معمولا میکشم، مثل زیرپوشِ سفیدِ کهنۀ تو وایتکس مونده، لمس نشده از هم می پاشه، حتی همین چند هفته قبل رفتم سایت دخانیات؛ ارتباط با ما، که اعتراضمُ مکتوب کنم، شماره گذاشته بودند رفته بودند ناهار، یکی از دوستای یکی از آدم هایی که گاهی می بینم یه بار بهم گفت بع خب اینجوری وا نکن، یه فندک بگیر زیرش نایلونش آب میشه.. بقیش هم نشنیدم، چون بشدت مشغول لبخند زدن و زیر لب گفتنِ این بودم که شما دیگه چه عن های متبختری بودین، بیسکوئیت مادر باشه یا سیگار، فرقی نمیکنه، من اصولا از پسِ باز کردن پلمپْ نایلونی ها برنمیام، در واقع تنها بخش شلختۀ زندگیم، همین باز کردنِ چیزهاس، نایلونش تو هرمِ داغِ بی رحمِ فندک آب شد، ریخت رو فیتیله اش، فاتحشُ خوند، از فندک های استوانه ایِ سینه سرخ و سیمین ساقِ ماشین ها متنفرم، یدونه از این گازی آبی کوچیک ها خریدم با چایی، واستادم زیر سایه بونِ رنگ و رو رفتۀ پپسی؛ بغل جعبه نوشابه زردها، چرا آدم پا میشه میره شمال؟ چون به شمال نزدیکتره؟ من بچگی و شن بازی هام اونجا بود، کایتِ نه ریالیِ دم دریام اونجا بود، سطل و قاشقِ ساحلم اونجا بود، تاب خونه باغ خاله ام اینا اونجا بود، تاکسی خطی قرمزهای پاییزم اونجا بود، چایی شیرین و بارون تراسم اونجا بود، دستۀ نازک در پیکانم اونجا بود، کنیتکس دیوار، قاب چوبی پنجره، گلدونِ شمعدونی هام اونجا بود، آسفالتِ داغِ تَرک ترکِ دو طرفِ بلوار، واشنگتنیاهای وسطِ بلوارم اونجا بود، شما چی؟ واقعا لازمه دوباره از این جمله استفاده کنم؛ چه مرگتونه شماها؟ چرا پانمیشین برین محلِ صدورهای گه خودتون؟ همون جاها برج بسازین همون جاها حوری وار و از مقعدِ فیل افتاده راه برین؟ کوریون استعارتا شما رو حوریِ هفت حریرِ چاک چاک خطاب میکنه، اون هم صرفا چون بهشتش اونجاس؛ که ریدین توش، آدمِ بی مکان از آدمِ بی امکان تنهاتره، یادمه اینُ هشت ده سال پیش یه جور دیگه نوشته بودم؛ قحط المکان از قحط الرجال هم بدتره یا یه همچین چیزی، همین جملۀ ساده ثابت میکنه که پیشرفت ذهنی، حد معلومات و سطح جهان بینیِ کوریون در طی ده سال، نهایتا قدِ نعوظِ اول صبحش قد کشیده، نون لواش خریدم؛ به سبک تهران در تیراژ بالا، سی دی رو از تو ضبط ورداشتم گذاشتم روی پله دومیه از مبدا پادری، سه تا آجر اضافه گذاشتم رو پایۀ دیش، کلید انداختم، پنجرۀ آلومینیومی دستشویی رو تا ته کشیدم به راست، با سکسۀ شلنگ پامُ شستم، از پنکه سقفی مورچهْ مرده می ریخت، دوبار ته کنترلُ کوبیدم کف دستم، دوبار هم صورتشو کوبیدم به کف اون یکی دستم، ویلای کناری یکی رو کرایه کرده که بلند می خنده براش، الان باید صدای قدقد میومد، صدای خروس، صدای تیلر سه چرخه های از سرِ زمین برگشته، الان باید از خونه کناری بوی سیب زمینی سرخ کرده می اومد، بادمجون کبابی و نازخاتون، من میرفتم سر کوچه، با لگد می کوبیدم در کونِ ناصر، توپشُ پرت می کردم تو حیاط خونمون، تو با اون تاپ قرمز و موهای بهم ریخته ات؛ از اهالی امروزی، زیادی با افق های باز نسبت داری، من حتی دیدم با چقدر سبد، برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفتی؛ ولی نشد، اوه مای گاد من عاشق چشم چرونیم، من حتی بعدا می تونم راجع به تو یه پست بذارم وبلاگم، از نوک جوهریِ انگشت هام؛ همین بر میاد برات، پنجره رو بستم، از پله ها اومدم پایین، کتری که به سوت افتاد، پامُ دراز کردم گذاشتم رو دستۀ کاناپه، گذاشتم رو لبۀ میز، ورداشتم گذاشتم زمین، شست پامُ بالا پایین کردم؛ چپ و راست، سرگرمیِ جدیدم اینه که با انگشت های پاهام پیانو بزنم، میخوام دست هام که قطع شد، شبش شبکه خبر نشونم بده که دارم با پاهام نقاشی میکشم، پیانو میزنم، زندگیم هم ادامه داره، از خانوادم هم متشکرم، تو که شبکه خبر نمی بینی، تو حتی انگشتات هم جوهری نمیشه برام، تو؟ تو سراب بودی فدات شم، یه سراب
جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:19

ترینیتی دست کشید، قاشق اما خم نشد
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
مارمالادسن

02:18

غوغایی دارد، با تو از سکوت گفتن
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
برزخ مکروه

02:17

آدم باید از تجربه های نزدیکش حرف بزنه، از تجربه های خودش حرف بزنه، جای بقیه حرف زدن احمقانه اس، بقیه همیشه جای خودشون حرف میزنن، یعنی اگه بنا باشه ما هم مثل بقیه جای بقیه حرف بزنیم، کی دیگه باید جای ماها حرف بزنه؟ کی دیگه ما رو روایت کنه؟ از پل بروکلین، وقتِ وید کشیدن تو آب و آتش گفتن؛ احمقانه اس، آدم باید روایتِ زندگی خودشُ بگه، آدم باید روایتِ خودشُ زندگی کنه، موزاییک داره کفِش، دلش میگیره آدم از کفِ هال، دلش میگیره از شمدِ سفید، دلم میگیره از این آدما، همش دارم فکر میکنم چرا نشد؟ چرا نتونستم این همه سال؛ برم قاتیِ پارتی و الکل هاشون، خطِ شورت و بندِ سوتین، ردیف و قافیۀ کهنه شاعرهاست، نیماییِ لبِ جوب مال من نبود، چرا زور زدم خودم نباشم؟ زور زدم سلفی نگیرم، واسه چی ترسیدم از خودم که زل زده باشه به خودم؟ واسه چی ترسیدم از آینۀ جیبیِ از کیفِ یکی بیرون افتاده، چه مرگم بود که این طوری بی کلاس، کشتم خودمُ؟ قد یه سوت کک، کراوات نزدم، یادم رفت پیژامۀ تریاک، فیو استارم نمیکنه، کریس دیبرگ گوش نداده بودم این همه سال، اون هم با وین امپ؛ اسکین زرد و سیاه، کی دیگه کریس دیبرگ گوش میده غیر اینا؟ همون آهنگه بود که توش قطار داشت، یادته اونُ؟ صدای ویزِ مهتابی میده آهنگش؛ یک در میون نیم سوز و سوخته، محشرِ ظرفْ نشسته هاست، محشرِ روزنامه های این گوشه اون گوشه، جیغِ تندِ پرده رو بکش، تخت فرفورژه نابود میکنه آدمُ، بالشت لک دار نابود میکنه آدمُ، سردردِ بعدِ خواب نابود میکنه آدمُ، آهنگِ قدیمی نابود میکنه آدمُ، قابلمۀ ته گرفتۀ ماکارونی نابود میکنه آدمُ، سیگارِ کفِ هال نابود میکنه آدمُ، من نمی تونم از مونماتره بگم برات، از پرلاشز بگم برات، من تهش پیشوا رو بلدم، تهش از ورامین بگم ، از حَبِّ بی کلاس تریاک، از بوی سیری که لای درزِ موزائیک هاس، از اینترنت دوجی بگم برات، من تهش سه طبقه رفته باشم بالا، رسیده باشم به اون برنزۀ دیرسال، تهش نه اورده باشم، تهش کِز کرده باشم بغلِ کز کرده ها، تهش یه سلفی بگیرم از خودم با وین امپ؛ با شمد سفید با عصرِ شهریور، تهش برم پایینِ پله ها، بشینم تو آژانس، همۀ امروزُ پاکش کنم، تهش یادم بره زندگیم، یه پرده یه خنده کم داشت، یه زندگی کم داشت زندگیم، تو نباشی یادم میره همه چی، یادم میره دوباره بخندم، یادم میره پرده ها رو بکشم، یادم میره زندگی کنم
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

02:16

یه دوره ای هم بود که نتایجشُ چاپ می کردند، اطلاعات بود؟ یادم نیست، صف می کشیدن ملت، جا میگرفتن عموها پسر دایی ها دختر عمه ها، هویت آدم می شد داوطلب، تهِ آدم می شد کنکور، زیر دست و پا نام و نام خانوادگی خودتُ پیدا می کردی، زیر حروفِ درشتِ الفبا، اون هم نه یک بار که هزار بار، دو هزار بار، چند ده صفحه پشتِ هم؛ با و بی پسوند و پیشوند، لابد همین شد که آخرش، حتی پذیرفته شده های اون سال ها، تک نیفتادن، آسِ دست آخر نشدن، یه مشت ژوکرِ آفتاب سوخته، یه مشت ژوکر لَب و لُپ قرمز تحویل تاریخ داد اون روزنامه ها، توو بی استفاده موندن، اونقدری دست نگرفتشون دنیا، که رنگِ تنشون نپرید، واسه تازه ترها، دست به دست رفته ها و سورِ همه چی زده ها، غلظت رنگشون زور داشت، هنوز؟ هنوز هم زور داره تصدقِ دلخوری هات
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:15

محو شدی، در هراسِ لبخندی که می زدم
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک