همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

01:04

نشانش دادم گفتم آهان، همین یکی ست، همین را بپیچ مستقیم برو تا آخرش، پیش خودم گفته بودم که اهمیتی ندارد اگر که اسم جایی را عوض کرده باشند یا اسم کسی را، به زمان چیزی دست برده باشند و این ها، همین که آدم جایی را که باید بپیچد می پیچد، به اسم کسی که باید اشاره می کند و زمان را همین طور می گیرد می رود تا انتهاش کافی ست، رو کردی به من که جلوتر بن بست است و اینجا آخرش که بیهوا پریدم وسط حرف هات، دلم نمی خواست گمان کرده باشم تو را، من فقط عمیق تر نفس زده بودم که چرخ زدن از یادمان نرود، هی توی هر دور گفته بودی سه؛ شمرده بودم یک، تو اما حالا هر جا که می خواهی بچرخ، هر طور که میخواهی بایست، من دست از شمردن برداشته ام، دست از رسیدن کشیده ام، دست خودم را گرفته ام و رفته ام، و فراموش نمی کنم، هرگز فراموش نمی کنم که تو، می توانستی مرا نجات داده باشی.. می توانستی مرا نجات داده باشی
چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

01:03

میشه آدم واسه زندگیش غمگین باشه، ولی نمیشه که واسه غمش زندگی کنه
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
جماهیر

01:02

تو که باورت نمیشه، دخیل بسته بودیم اون سال، یکی یکی هر کی به شاخه هاش، از فرنگ برگشته شون هی عرق خشک کرده بود از گردنش، این پا اون پا شده بود و زُل زده بود به دخیل های دارحاجت، هی غر زده بود به جون سیمین خانوم اینا که دیرش شده بی ناموس و تو هی زل زده بودی به حلقه اش، ابراهیم آب نسیون اوورده، همین یه دبه مونده از اردیبهشت، بریزیم پای ریشه هاش، بلکه حکمتی خدا تا چله دووم بیاره اقلا، دیشب هاجر دوباره چنگ اِنداخت صورتش، دیربسته بود دخیل ماهگلُ، سر زا رفته بود حیوونی، تو که یادته؟ نه؟ تو که یادت نمیره، تو فرق داری آخه، تموم ده همه هرکی شنیده اومده برات، ده دوازده روزی شده که ادریس دیگه دم قبرستون مست نمی کنه، شمع کردیم برات، دوباره هزار تا هزار تا، میگن خاله خبر شده تو خواب، تو که اینا رو باورت نمیشه ولی، خبر شده بر میگرده اون بی ناموس، یه قلیون خونسار کاسه پُر نذرِ سید مسلم کردم برات، تو رو گیس سفید هاجر، تو رو جون ابراهیم، تو رو محض گریه های بابات، تو رو سر سلامتی ادریس.. تو یکی دیگه سر زا نرو
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

01:01

تو زندگی زخم زیاده، تو ولی یکی از اون پانسمان هایی -بدیش اینه که زخمُ نمیشه دور ریخت، اما پانسمانُ همیشه عوضش میکنن
دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

01:00

آخرش یک روز 
روی آسفالت همین خیابان ها 
بین تجمع معنادارِ تف و استرپتوکوک 
و حجم خلط های نافرجام 
و ته سیگارهای مچاله 
از پا می افتم 
و دلم 
برای باغ های پرتقال 
و شیشه های خالی مشروب 
و آن سینه بند فانتزی ات 
-تنگ خواهد شد
دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

00:59

ما به سمت بی نهایت میل می کردیم، به سمتِ صفر بزرگ
يكشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

00:58

آدم وقتی بقدر کافی تنها بشه گریه میکنه، اما تنهایی بیشتر از این حد، بهت میاره خفگی میاره و یقینا تنها چیزی که نمیاره گریۀ بیشتر، گریۀ کافی تره
يكشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
جماهیر

00:57

این آخری ها هِی می گفت هفتاد و پنج هفتاد و پنج هفتاد و پنج، بعد هم از ته دل می خندید، با لثه های نارنجی ریسه می رفت و آب دهنش از چاک گوشۀ لبش، از کنار خرده پفک ها، توی چاهِ چانه اش می ریخت، صاد سگرمه درهم می کرد و من مثل تمام والضّالین ها چشمک میزدم، وجد کشف تازه بود آن روزها، ورم پیژامه اما، همه را معذب می کرد، مادرش را معذب می کرد آن قدر که دستش را بکشد ببرد توی اتاق پشتی تا از گریه به ضجه بیافتد، وقتی مُرد شکل سادۀ خندیدن اش عمق گرفت، بیرون زد و روی چراغ کوچه چنگ انداخت، روی بندکفشِ قرمزِ صاد چنگ انداخت و چیزی را میان سینه ام مچاله کرد، بین در و همسایه، روی میز آشپزخانه، داستان فرق داشت، فراموش نشده بود اما، خیلی ساده به چاه چانه اش افتاده بود و انگار مصیبتی ابر تیره ای باد تندی از سرِ رمه گذشته باشد، بعد از اضطرابِ معمولِ حضورِ مرگ، همه را پشت سر خودش راحت کرده بود، روی پله ها با صاد سیگار می کشیدیم آن شب، هی بغض کرده برمیگشتم پشت سر، هی عمیق تر کام می گرفت، در اتاق پشتی را باز گذاشته بودند و آن پارچه ای که اسم جنسش الان توی خاطرم نیست و مثل سفره های یکبار مصرف بود، چهارتا کرده بودند کنار لحاف تشک ها، آدم مرده چیزی را نجس نمی کرد، می خواهم بگویم زندگی همین قدر تخمی ست، ربطی به اندازۀ ورم آدم ندارد به خنده و ضجه و میراثش، به سیگار کشیدن روی پله هاش، به پشه های دور مهتابی، به بوی آشنای شامپوی جدید، این ها همه چیز را سخت می کند، ساده گرفتن تسکین میدهد، ندیدن است که نجات می دهد آدم را، یک سال پیش دقیقا یک سال و چند ساعت پیش بود که زل زده بود به مهتابی آشپزخانه و چاه چانه اش خشک شده بود، مثل کیسه خواب افتاده بود وسط پذیرایی، صاد ریمل ریخته گفته بود؛ راحت شد مگه نه؟ خودش را هم راحت کرده بود، من ولی تمام شب تا دم کشیدن چای، تا افتادن نورِ آژیر روی قرمزِ دیوار، مورمورم شده بود، راحت شده بود مگر نه؟ راحت نمی شدم، بعد از آن شب دیگر روی پله ها سیگار نکشیدیم، دیگر سمت آن خانه، سمت گورستان نرفتم، تنم اما هربار زیر نور مهتابی ها لرزیده، شکل وحشتم لزج تر شد از آن تصویر، کافه رفتن رقیقش نکرد، خندیدن و پیژامه پوشیدن رقیقش نکرد، مثل عصر جمعه به پوست گردنم ماسید و پاک نشد، زیاد فکر می کنم این روزها، به صاد که عکس خنده هاش حدودا هزار و هفتصدتا فالوئر دارد، به آن دیوثی که اس ام اس داده حبیب مُرد! مَرد تنهای شب مُرد! جواب نمی دهم و زنگ می زند، به این آدمی که از دیروز تا بحال توی صفحۀ بروز شده ها چهاربار گفته مواظب باشید، تُن ماهی فلج کرده و می کشد و به این که حقیقتا مرگ، عاشقانۀ زیبای پروردگار توست
جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

00:56

من هر بار، ماهی مرده را توی آب می اندازم و آرزو می کنم که کاش، دوباره زنده ببینم‌اش
جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

00:55

برام کف بزن هیروشیما، برام کف بزن عشق من
جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
مارمالادسن