همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۷ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

02:12

دل آدم گاهی تنگ می شود برای چیزهایی که بوده و چیزهایی که فکر می‌کرده می‌شود و چیزهایی که فهمیده هرگز نخواهد شد
شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲
برزخ مکروه

02:11

طفلک از این هفده هجده ساله‌هاست. همان سن و سالی که آدم بخاطر کشفیات تازه و برتری‌های خردش بر همسالان، حسابی به خودش غرّه می‌شود. داشت با معصوم ترین صورت دنیا و البته در نهایت جدیت خطابه‌ای ایراد میکرد که خلاصه‌اش به زبان ما عهد عتیقی ها می‌شود این که؛ هر پسری را روی سرانگشت کوچکش می چرخاند. لابد این‌ جور حرف زدن یکجور مکانیسم دفاعی است یا شاید هم مثلاً این‌ها را از جایی شنیده، بعد پیش خودش خیال کرده که تظاهر کردن به یک همچو چیزی، میتواند چیزی به او اضافه کند. بنظرم بهتر این بود که توی خلوت خودش میرفت و روبروی آینه می ایستاد؛ گفتن این‌ حرف‌ها را تمرین میکرد. بعضی حرف‌ها به بعضی از صورت‌ها نمی آید. آن صورتِ در عافیت، اساساً لازم نداشت که وارد بیماریِ انگشت ها بشود. کنارش هم یکی از این نفله های سیّاس نشسته بود. یکی از همان‌ها که ریشخندش حالت را چرک میکند. مشخص بود که دارد توی دلش می‌گوید که جووون دیگه چی‌ها بلدی؟! حقیقتاً دلم میخواست بروم یک لقد بزنم توی تخم های ریشخند کنندۀ ژولیده اش. اما خب، ژولیدۀ درشت اندامی بود. دنیا را گه برداشته. آدم دیگر حتی توی مخیّلۀ خودش هم، نمیتواند مثل یک قهرمان رفتار کند
جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
صحاری

02:10

آخرش یک خانۀ تاریک است. با چند نخ سیگار خشکِ توی پاکت. با یک نعلبکی که چهارتا ته سیگار مچاله تویش افتاده؛ یادگار رقّت‌بار آخرین نفری که چند سال پیش اینجا بوده. کمی لباس قدیمی توی کمد، کمی دوا روی تاقچه، یک مخدّه آن گوشه. گوشۀ پرز گرفتۀ جیب پالتوی آویزان از دستگیرۀ در، شالگردن صدهزار بار شستۀ کم‌رنگ و آن دفتر خالی که چند صفحه در میان، یک ورق از وسطش کنده‌ام. آخرش همین‌ها میماند از من و کمی از رنگ های قهوه ای و خاکستری و زرد و دیوارهای اتاقی که به شنیدن غرغرهای تو عادت کرده بود
پنجشنبه ۶ مهر ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

02:09

گفت آخرش ماه را پیدا نمی کنیم نه؟ گفتم نمی دانم ماه خیلی دور است رنگش برای دنیا زیادی روشن است بعد هم اگر از آن ابرماه ها باشد محال است که بتواند یک جای خالی میان ابرهای امشب پیدا کند. گفت خواهر تو هم مرده؟ گفتم نه. گفت اینکه آدم خواهر نداشته باشد بهتر است، نمی میرد که بعدش آدم دیوانه بشود. بعد گفت حالا مطمئنی که عکس خواهرم روی ماه میافتد؟ گفتم خیالت راحت، عکس همۀ زن‌ها روی ماه میافتد. گفت درت را بگذار، الان سده های اوّل تاریخ است این فمینیست بازی ها تازه چند هزار سال دیگر مد می‌شود. گفتم آهان. گفت دلت نمی‌خواهد لااقل این آهان را با یک جملۀ سنجیده تر جایگزینش کنی؟ گفتم چرا؟ گفت بهرحال دیالوگ های ما توی تاریخ ثبت می‌شود، نمیشود که همینطوری الکی الکی چرت و پرت بگویی. گفتم بی خیال، ولش کن، همین آهان گفتن هم بعدها مد می‌شود. کالیگولا یک قدری اخم کرد و گفت آهان. بعد هم ساکت شد. من هم ساکت شدم. غوک کوچکی می‌خواند. شب بود. یکی از آن شب‌های رخوتیِ پاییز. دوتایی زل زده بودیم به ستاره‌ها به ابرها. گفت ستارۀ تو کدام یکی است؟ نشانش دادم گفتم آن یکی. پخی زد زیر خنده. گفت ستاره توی آسمان است احمق! اینی که نشانش دادی چشم روباه بود. گفتم تقصیر من نیست، شب وقتی زیادی شب باشد حائل آسمان و زمینش هم گم می‌شود. آه کشید و گفت پس مردها چی؟ عکس ما روی ماه نمی افتد؟ گفتم افتاده، یک عکس دسته‌جمعی از همۀ مردها افتاده پشت ماه. گفت پس این ظلمت که سراسر دشتِ امشب را روشن کرده عکس کون مرحوم پدرم است؟ گفتم شاید. آنوقت با خشم فریاد زد تو هم منو نمیکشی، مگه نه؟ گفتم زورم به تو نمیرسد، مگر این که اطمینان بدهی که تقلا نمیکنی، زیاد هم دست و پا نزنی. گفت ولش کن، کیف مردن به همان دست و پا زدن است. با سر تأیید کردم.
چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

02:08

او بشدت آدم غمگینی است چون اساساً نمیتواند در هیچ چیزی کم بگذارد. نمی‌تواند برود کافه و به یک فنجان قهوه اکتفا کند؛ این یک سفارش ناکافی است. بی درنگ آب معدنی هم سفارش میدهد. بعد هم یکی از آن کیک هایی که من هیچ‌وقت عادت ندارم سفارش بدهم. بعد دوباره قدری مکث و سفارش دادن چای و پرسیدن اینکه تو دیگه چیزی نمیخوای؟ او بشدت دهنش سرویس است چون زنش هم لنگۀ خودش است. آن زن هم نمی‌تواند کم بگذارد خصوصا در سرویس کردن دهن شوهرش. پا به پای زیاده روی این، آن یکی هم باید زیاده روی کرده باشد. هیچکدامشان به صلح فکر نمی‌کند هیچ‌کدام حتی به جنگ هم فکر نمیکنند. مثل دوتا اره برقی روشن دارند دندانه به دندانه ادامه‌اش میدهند. یکجوری که انگار قره قروت خورده باشم چندباری لب‌های جمع شده‌ام را چپ و راست کردم. هیچ ایدۀ مشعشعی نداشتم. هیچ چیزی توی ذهنم نیست. کله‌ام یکجوری خالی است که انگار شیشۀ خالی آبغوره مادربزرگم است که بعد از مرگش خاطرخواه نداشت. یک سرِ بی ورثه، یک شیشۀ خالی آبغوره بالای گردنم دارم. مشکل بنیادی من این است که نمیتوانم خاکستری فکر کنم. نمی‌توانم وسط چیزی را بگیرم. برای همین مشخصاً همان اول امر پیشنهاد دادم که خب بروید جدا بشوید. بعد که یک قدری مِن و من کرد پیشنهاد دادم که به جزئیات اهمیت ندهند و زندگی خوش و خرّمی داشته باشند و بعد که غرغر زدن هایش را شنیدم گفتم شما آنقدرها خوشبخت نیستید. پس آنقدرها خوشبخت نیستم را بپذیرید. واقعاً چه گزینۀ دیگری وجود دارد؟ حساب و کتابم درست است دیگر. آدم باید جربزه داشته باشد و یک تصمیم کوفتی بگیرد و پای تصمیم کوفتی اش بایستد. البته و متأسفانه تصمیم گرفتن هیچ‌وقت انقدرها ساده نیست. هرچه پیش تر می‌رود بیشتر می‌فهمید که دویدن یا درجا زدن هایتان اساساً انتخاب خودتان نیست. مست روی تردمیل بیدار شده‌اید و یکی گاهی روشنش کرده و گاهی روی دور تندش گذاشته و گاهی هم اجازه داده که ساعت‌ها خاموش باشد و شما هم آن بالا برای خودتان تگری بزنید. واضح است که پیش مشاور و ریش سفید و این‌ها هم رفته. چرا میگویم واضح است؟ چون من همیشه آخرین گزینه برای مشورت هستم. صریح و خلاصه و بیرحم و در عین حال احمقم؛ هیچ‌کس دوست ندارد اول کار با یک همچو چیزی سر و کله بزند. در نتیجه پیشنهاداتِ ته - مجله‌ای هم بکارش نمی‌آمد. توصیه کردم یک کار بزرگ بکند. یک کاری که آنقدر بزرگ باشد که این بحث و جدل‌ها در کنارش ناچیز بنظر بیاید. یکجورهایی اولویت اولش را هل بدهد یک پله پایین تر. پرسید چکار؟ از کجا باید میدانستم؟ هیچ کاری آنقدر بزرگ نیست که توی اولویت اول آدم باشد. در نتیجه پیچاندم. گفتم خودت پیدایش میکنی. واضح است که پیدایش نمیکند. اساساً از آن دسته آدم‌ها نیست که اولویت اولشان را پیدا میکنند. او یک غمگینِ خو کرده با اولویت سوم به بعد است. یعنی رده بندی اش اینجوریست. توی همین سیستم رده بندی من یک آواره هستم یک سرگردان با اولویت پنجم تا دوم. گاهی مثلاً اعتراضات اجتماعی یا طغیان بر علیه آفرینش را تست میکنم اما پرواضح است که این‌ها حوصله ام را سر میبرد. دوباره برمیگردم به اولویت پنجم بعد چهارم و در نهایت دوم. حداکثر پیچیدگی من این است که گاهی میان اولویت ها بصورت تصادفی جابجا بشوم. به شوخی پیشنهاد دادم زنش را بکشد. یکجوری خندید که شک میکردی نکند قبلاً به این هم جدی جدی فکر کرده. بنظرم تسلیم نشدن خیلی سخت است. تسلیم شدن حتی از این هم سخت تر است. اینجور وقت‌ها دوباره یک خل وضعی می‌آید یکی از آن جملات قصار میگوید که آن کس که بازی میکند ممکن است که ببرد یا ببازد، اما آنکه بازی نمی‌کند قطعاً باخته. قطعاً؟ با خوردن کدام گه به این نتیجۀ علمی رسیده اید؟ مردم کافیست یک چیز قشنگی بشنوند بعد بخاطر قشنگی اش آن را میگذارند توی کیف پولشان لای فر موهایشان یا توی استیکر روی کوله هایشان. اصلاً و ابداً هم به پایه‌های استدلالش اهمیت نمیدهند. هیچ سؤالی هم برایشان مطرح نمی‌شود. مهم این است که قشنگ باشد. همین برایشان کافی است. حالا کی گفته بازیِ هر کسی یکسان است؟ کی اصلاً این اجازه را دارد که یک تعریف همه شمول برای برد و باخت صادر کند؟ حتی همین نصفه تعارض ها هم برایشان اهمیتی ندارد. قشنگ است؟ به‌به! بدش به من! پرسیدم هنوز هم بنظرت قشنگ می‌آید؟ بلافاصله گفت تا ندارد! یک مشت توضیح نالازم و غیر ضرور هم داد من باب اینکه عشق بازی شان هم آتشین و فلانجورهاست. خب مرد حسابی مشکلت همین است دیگر. دیلمای تاریخی نرها اسیرت کرده. این سرت یکجور حساب و کتاب میکند و آن سرت یکجور. یک اژدهای دوسر شده‌ای که اژدهاسوارش نمیداند که باید سر اضافی را قطع کند. الکی وقت ما حکما و فرزانگان را هم تلف میکنید. لیاقت تو این است که بروی ساعتی فلان قدر بدهی به مشاوری که خودش هم وقتی کرکره کلینیک را پایین میدهد توی تکست برای اکسش مینویسد مرگ من دیگه راه نداره؟ عوض این گلایه ها و دلخوری ها، هربار که مشوّش شدی از خودت بپرس که قشنگ است؟ اگر هست دهنت را ببند. استدلال نکن. بتمرگ و زندگی کن؛ همین برایت کافی است
يكشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
صحاری

02:07

مغموم نباش اوریدیس! من هنوز هم میتوانم شعر بگویم. هنوز هم میتوانم که خدایان را، سایرن ها و آدمیان را مسحور صدای سازم کرده باشم. میتوانم که پا در جهان مردگان بگذارم. اما عزیزکم! اگر روی برگردانم، دوباره سنگ خواهی شد! و من اراده‌ام بر این است که از میان مردگان، بیرونت کشیده باشم. ولو اگر به بهای آن باشد که بعد از این، نه به پشت سر و نه حتی به چشم‌های تو؛ نگاه کرده باشم
يكشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
مارمالادسن

02:06

گاهی وقت‌ها سیر اتفاقات یا لحظۀ رخ دادن اون ها مثل اون وقتی هست که یه پاره‌ نخ رو گرفتی وسط دوتا انگشتت و داری پیش خودت فکر میکنی که این الان سر نخه یا ته نخ؟ نخی که دستته دو تا سر داره یا دوتا ته؟ پس بقیه‌اش کجاست؟ دیدگاه خطی به من یاد داده که حتی اگه دوتا انتها یا اصلاً دوتا ابتدای نخ رو بهم وصل کنم، هیچ‌وقت باورم نشه که سرو ته بعضی از قضایا یکیه. چون اونوقت باید خودمُ انکار کنم باید خودمُ زیر سؤال ببرم که چرا لای دوتا انگشتم یه پاره نخ دیده بودم؟ چرا نتونستم مثل بچه زرنگ‌ها حدس بزنم که من یه تیکه از یه دایره دستم بود؟ خب آره که لجبازم. خب آره که به نظرم این؛ مردد شدن بین دوتا وهمه. واسه همینه که اهمیتی بهش نمیدم. من هیچ‌وقت، نه! بذار اینجوری بهت بگم: من هرگز! اون چیزی که فکر میکردم دیدم رو، با چیزی که بهتر بود ببینم عوض نمیکنم
شنبه ۱ مهر ۱۴۰۲
فانوس چروک