همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۷ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

02:22

حالا یک سال و یک ماه است که سیگار نکشیده ام. آن هم بعد از بیست سال سیگار کشیدن. دستم هم حتی به هیچ نخِ سیگاری نخورده. غیر از همان یکبار که در دومین روز اعتصاب از سیگار، میو برداشت دو نخ مارلبورو قرمز خرید و کف دستش را آورد جلو که بیا بکشیم. هرچقدر هم گفتم حالا حالاها نمیکشم باورش نشد. تا با حرص ورداشتم و پرتش کردم توی سطل آشغال یا شاید هم پرتش کردم کفِ زمین. درست یادم نیست. بهرحال حالا یک سال و یک ماه است که معتاد به سیگار نکشیدن هستم. اولِ کار، انگشت اضافه می‌آوردم. یعنی انگشت وسط و اشاره‌ام یکجوری توی دست راستم بلاتکلیف می‌ماندند که مجبور بودم توی مشت یا توی جیب شلوارم قایمشان کنم. بعد هم که لب پایینم اضافه آمده بود؛ قوس میکرد و شل می ایستاد -مثل وقتی که یک جایی نشسته ای و سعی داری به روی خودت نیاوری که یک بهتر از تویی دارد زیر زیرکی وراندازت میکند- بعد هم که رفیق اضافه آوردم؛ رفقای اضافی. رفقای حالا دیگر غیرقابل همنشینی. واقعاً چه کیفی دارد با من نشستن یا حرف زدن؛ آن وقت‌ها که سیگار دستم نیست؟ -ظاهراً هیچ. تا میگفتم نمیکشم میزدند زیر خنده. بیانیه ام آنقدری نامحتمل بود که اگر میگفتم جراحی داشته‌ام و قلبم را درآورده‌اند و حالا بدون قلب دارم راه می‌روم راحت‌تر می‌پذیرفتند. چرا؟ چون سیگار کشیدن خیلی بیشتر از خیلی‌ها به من می‌آمد. درحقیقت یکجوری به من می‌آمد که موی کوتاه به بعضی‌ها و یقه اسکی به بعضی های دیگر. برای یکی مثل من سیگار اساساً هیچ‌وقت یک تکه کاغذ نبوده که تویش توتون چپانده باشند. همیشه یکجور بیانیه بوده، تجسد تکه‌ای از روح من بوده که هر بار سوا میکردم و آتشش میزدم و می سوزاندم. یک ارتباط انتزاعی این شکلی با سیگار داشتم. سیگار مثل معشوقه ای بود که تا ته چیزی رفتن را بلد است، دم پر آدم است، دلت را نمیزند و همیشه هم پایۀ فنا شدن است. واقعاً دوستش داشتم. هنوز هم حقیقتاً عاشق سیگار هستم چون فکر میکنم که نجیب ترین شکلِ آسیب زدن به نفس است، جورِ خوبی از کشتنِ آرام خویش است. مانوئلِ پلاستیکی پیش‌بینی کرده بود که خیلی زود دوباره شروع میکنم به کشیدن. چون مانوئل ها توی پمفلت ها خوانده‌اند که سیگار شکل بروز آسیب است. ریشۀ آسیب اگر برطرف نشود بازگشت اجتناب‌ناپذیر است. مساله این است که توی انجیلِ دی اس ام فایو نمی‌نویسند که بعضی چیزها را نمی‌شود رفع و رجوع کرد، ریشۀ بعضی چیزها را نمی‌شود خشکاند. یک چیزی مثل مرگ را چه کارش می‌شود کرد؟ فقط می‌شود ماستمالی اش کرد. اسم این مواجهۀ ماستمالی شده را هم یک احمقی برمی‌دارد میگذارد بهبود در شناخت. من احتیاجی به بزک کردن و ماستمالی ندارم. میدانم که این اعتصابِ آخری هیچ ربطی ندارد به بقاء. قصدم بهبود کیفیت حیات هم نبوده. من اسم این را میگذارم یک قدمِ بی تعارف. صرفاً آن کشتنِ آرام خودم را کنار گذاشته‌ام و بجای تعارف تکه‌های کوچک، حالا دارم قطعات بزرگتری ازخودم را دور میریزم. ایستاده‌ام؛ این بار با دست‌هایی توی جیب. توی چشم دنیا نگاه میکنم و با دلخوری میگویم: من خودم را لازم ندارم! می‌شود هرچه که لازم داری از من برداری؟ غم انگیز است مانوئل. حالا یک سال و یک ماه است که هیچ پاسخی نشنیده‌ام؛ مطلقاً هیچ
سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
فانوس چروک

02:21

وقتی یک مردی به یک زنی می‌گوید که بس کن.. حالا لب دهنت قشنگ است دلیل نمی شود که حالم را بگیری و جواب می‌شنود که خیلی جاهایم قشنگ است اما قرار نیست به تو نشان بدهم، تازه می‌فهمد که گه زیادی خورده و مرتبۀ بعدی باید خیلی خاضعانه تر صحبت کند. بنظرم ضرورت اقتضا میکند که زن‌ها هر چندوقت یکبار این مسالۀ خضوع را به ما مردها یادآوری کنند
سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
مارمالادسن

02:20

نورمن نگران است. اساساً نورمن فقط وقتی هست که نگران است. زنگ میزند برویم یک جایی، دربند لواسان یا یک خراب شده‌ای که این هی با استرس حرف بزند و من هی بگویم چیزی نیست درست می‌شود خفه شو همه چیز امن و امان است نگران نباش دهن کثافتت را ببند قول میدهم اتفاقی نمیافتد و این‌ها. نورمن می‌گوید دو روز است نخوابیده. می‌گوید اسراییل میزند شتک‌مان میکند. بعد هم هی توضیح داد. هی تحلیل کرد. من هم الکی هی سر تکان دادم و وانمود کردم که برای وضعیت بغرنجی که در آن هستیم متاسف هستم. در حالیکه واقعاً متاسف نبودم. داشتم به این فکر میکردم که چرا حولۀ توی دستشویی حتی آن وقتی که مدتی از آن استفاده نمیکنم خشک نمی‌شود؟ یعنی حوله‌ام ایراد دارد؟ دستشویی خانۀ جدید تهویه درست و حسابی ندارد؟ آب‌ها چسبناک شده اند؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاده. بعد دوباره سری به افسوس تکان دادم و به آن قلمه های سانسوریا فکر کردم که پایینش را مثل هشت بریده بودم و گذاشتمش توی خاک و صدسال است که نه ریشه زده و نه زرد شده. کاملاً بلاتکلیف. خاک بر سر خرش. تنها وظیفه‌ای که داشته این بوده که آب بخورد و سبز باشد و قد بکشد. از پس همین هم بر نمی‌آید. واضح است که به این داستان شتک شدن هم فکر کرده‌ام؛ آن هم قبل تر از دیدنِ نورمن. اما خب، آدم می‌رود یکی را می‌بیند که به چیز دیگری غیر از آن چیزی که دارد توی سرش میگذرد فکر کند. الاغ حتی همین را هم نمی‌فهمد. فرصت طلبِ کچل. راستش من عاشق جنگ‌ها هستم. بنظرم بهترین سرگرمی تاریخ بشریت جنگ است. یادم می‌آید که آن اوایلِ جنگ اوکراین، مدام این ویدئوهای آغاز حملات را نگاه میکردم؛ نفیر گلوله در سکوت آسمان آبیِ صبحگاهی و صدای چند کلاغ از دورها که هنوز نمی‌دانستند که قرار است چطوری کُنام‌شان به فاک برود. نورمن عادت دارد بشکن بزند. کاری که واقعاً اعصابم را بهم میریزد. دوتا بشکن زد و گفت: میفهمی چی میگم؟ در حالیکه آنقدرها هم چیز پیچیده‌ای نمی‌گفت. داشت می‌گفت قرار است که کنام ما هم بفاک برود. خب؟ قارقار. چکار کنم؟ چه کاری مگر از دست من بر می‌آید؟ همه از هر نژادی و با هر تفکری در حال دریدن امتیاز گرفتن و ریدن هستند. اوضاع دنیا شبیه آن وقتی است که توی قابلمۀ چهارتا دانشجوی خوابگاهی فقط دوتا ته دیگ سیب زمینی مانده. این وسط یکی با دمپایی بغل دستی‌اش را میزند، یکی ادای گشنه‌ها را در می‌آورد، یکی بین دوتای دیگر دعوا راه میندازد و هرکدامشان هم پیش خودش فکر میکند که عجب نقشه‌ای کشیده. هرکسی توی دنیا دارد فقط به منفعت خودش فکر میکند؛ از آن بالا توی کثافت خانۀ سیاست گرفته تا این پایین توی دیوث خانۀ رفاقت. آن کسی هم که ادعا میکند که من منفعت طلب نیستم، یک منفعتی توی این ادعایش پیدا کرده که یا هنوز نمی‌فهمد یا نمیخواهد که کسی بفهمد. بهرحال بسیار امیدوارم که شتک نشوم. چون تجریش نارنگی آورده. بعد از سبزهای کوچک و سفت، حالا نوبت رسیده به آن زردهای واکس خوردۀ نرم. امسال اگر از آن نارنجی های راس راستکی اش را پیدا کنم حسابی خوشحال خواهم شد.
دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

02:19

اولاً که دکتر است. یعنی در حال گذراندن دورۀ رزیدنسی است. اهم و مهم نکرده. کنارش علوم اجتماعی هم خوانده. فلسفه را هم که از ف تا هه بلد است. رزمی کار میکند. دو تا زبان میداند-فارسی و ترکی حساب نیست- بر و رویش هم یکجوری هست که نسوان دارالشفا هربار با دیدنش بجای ترنج دستشان را می‌بُرند. یعنی انقدری دلنشین هست که من اگر زن بودم، نه اجازه بده اینطوری بگویم؛ من همین حالا هم که مرد هستم واقعاً فکر میکنم که گزینۀ خوبی برای مقاربت است. منتهی ایرادش این است که خیلی سترون و سرراست و نجیب است. از آن مأخوذ به حیاهای قدری وزّه با چاشنی شوخ‌طبعی های محتاطانه است. نمی‌شود بهش گفت دکتر بیا همجنس بازی کنیم. حدس میزنم که دوست نداشته باشد. یک پرانتز هم اینجا باز کنم. یک جایی چند روز پیش دوباره خواندم که همجنس باز نباید استفاده شود و همجنسگرا درست است و خشونت کلامی ندارد و این‌ها. بعد از کفترباز و دخترباز شاهد آورده. اینطوری باشد پس جانباز هم خشونت کلامی است. اصلاً شما هروقت گفتید قمارگرا من هم میگویم همجنسگرا. باز هیچ بار منفی معنایی در فارسی ندارد. نهایتاً بار مبالغه دارد. از قضا توی سکس مبالغه خیلی هم چیز خوبی است. گیر بیخود ندهید. حالا اگر دایرۀ سرکوب و سانسور یک چرتی را کرده دستورالعملش، دلیل نمی‌شود که در مخالف خوانی بگویید کلمه ایراد دارد. نخیر کلمه‌اش خیلی هم سالم است . ایرادی هم اگر باشد از باز بازی شماست. پرانتز بسته. علاوه بر این‌ها صدای قشنگی هم دارد. آب سر بالا هم که نرود خوب ابوعطا میخواند. دوتار یا سه تار یا یکی از همین‌ آلات موسیقیِ حزن آلودی که تار کم دارند هم خوب می نوازد. حقیقتاً فقط اگر شتر از کوه می‌زایید، کار تمام بود. بلند میگفتم آمنا و به دین او می گرویدم؛ یعنی دینِ تنگ ها. بعد آنوقت متأسفانه و مشخصاً خیلی هم مضطرب است. مدام گوشۀ ناخنش را میجود. یکجوری شده که ناخنش انگار گوشه ندارد. آدم میترسد که اگر محکمتر دست بدهد دوتا از ناخن هایش بیفتد کف پیاده رو. دکتر چندباری خطاب به من گفته عقل نداری راحتی. البته که با تحقیر و مقادیر معتنابهی تأسف میگوید اما از شما چه پنهان، توی دل من قند است که آب می شود. اگر یک دیوانه‌ای به تو بگوید دیوانه حساب نیست. چون دیوانه است و عقلش نمیکشد. اما اگر یک فرهیخته ای مثل این بگوید دیوانه، آدم خیالش راحت است که یک دیوانۀ باکیفیت است. مضاف اینکه همچنان گوشۀ ناخن هایم هم بعد از این همه سال سالم مانده. می‌شود بروم به یکی از نسوان دارالشفا که دکتر نگلکتش کرده دستم را نشان بدهم و بگویم ببین عسلم! درسته دیوونه‌ام اما دستم از دست دکتر هم قشنگتره
پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
فانوس چروک

02:18

تجربۀ این همه سال وبلاگ داشتن یک چیز را به من یاد داده؛ این که هرکه قشنگ‌تر می‌نویسد بیریخت تر است. یعنی پیش‌فرض تان باید این باشد که اگر یک وبلاگی خیلی دری وری می‌نویسد و چهارتا کلمه نمی‌تواند پشت هم قطار کند، صاحب کارش قطعاً خوش بر و روست یا دست کم بلد است که چطوری قشنگ بنظر برسد. من فکر میکنم که دلیل عمده اش این است که ماها اساساً به دوتا مهارت برای جلب توجه احتیاج نداریم. اگر خوشگل هستیم لازم نیست که ادبیات هم سرمان بشود و اگر شعر از بریم و هزار تا کتاب‌خوانده ایم لازم نیست که مثل توده برویم زیر ابرو ورداریم. یک دلیل عمدۀ دیگرش هم ذهنیت مخاطب است. یعنی منِ مخاطب وقتی یک متن قشنگی میخوانم توی ذهنم همۀ قشنگی ها را یک‌جا جمع میکنم. توی آن خلاء تصوری که از نویسنده دارم هیکل خوب و سیمای دلنشین و حسن خلق را هم ضمیمه میکنم به مهارتش در چیدن کلمات. اساساً مغز ماها همینطوری کار میکند. وقتی از یک چیزی خوشمان می‌آید همۀ آن چیزهای دیگر دنیا را جوری کنار هم میچینیم که به حقانیتِ زیبایی آن چیزی که فکر میکنیم قشنگ است خدشه ای وارد نشود. محال است که وقت یاد کردن از آنکه دوستش دارید به یبوستش و یا بوی بد دهانش بعد از خواب شبانه فکر کنید. او در ذهن شما همیشه زیباست و همیشه شیو کرده و همیشه هم بوی خوب میدهد. وبلاگ هم یک چیزی توی همین مایه هاست. ناخودآگاه وقتی یکی خوب می‌نویسد سطح توقع تان از فیزیکش هم بالا می‌رود. بعد توی دیدار احتمالی، این سطح توقع بالا هم مزید بر علت می‌شود که یارو بیریخت تر بنظر برسد. دیدم یک ناشناسی برایم نوشته که بنظرش شبیه فلان آرتیست باید باشم. فلذا جهت مخدوش کردن تصویری که ممکن است بی‌جهت از من ساخته بشود عرض میکنم که بنده از نظر چهره و حالات صورت بسیار شباهت دارم به جواد رضویان. تازه حالا مدتیست که ریشم هم بسیار بلند شده. مجموع این کیفیت می‌شود اینکه این روزها یک قدری شبیه برادران اتباعِ بمب گذار بنظر برسم؛ همانطور لاغر و البته برخلاف انتظار حامل یک شکم بسیار بزرگ. عموما هم با بی‌حوصلگی نگاهتان میکنم و اگر احساس کنم که زرنگ بازی در می آورید و یا سعی میکنید بی‌حوصله تر از من بنظر برسید خیلی راحت نفرت را هم می‌توانید توی چهره ام پیدا کنید. زیربغلم بندرت بوی عرق میدهد کتانی ام بندرت بوی پا میدهد و پرفیوم هایم هم چه در تابستان و چه در زمستان سرد و تلخ است. زیاد مسخره میکنم زیاد قضاوت میکنم و کلاً بی‌شعور هستم. در پیاده روی حواسم به اطراف معطوف تر است تا به شمایی که دارید با من قدم می‌زنید یا حرف می‌زنید. ممکن است یکهو وسط شوقتان بگویم خفه شو دیگه و اگر شما دقیقاً همین کار را با من بکنید بلافاصله برای همیشه بلاکتان میکنم. از آن‌ها نیستم که کارشان توی تخت خوب است و اگر از آن‌ها هستید که دوست دارند توی تخت مثل کتلت پشت و رو بشوند بهتر است که به یک شف دیگر فکر کنید. خب حالا شما با تصویری که برایتان ساختم یک دیت هم رفته‌اید و چاشنی بمب هم عمل نکرده و سالم برگشته اید خانه. اگر کنجکاوی دیگری نمانده برگردیم به ادامه نوشتن و کلمات. اوکی؟ ثنک یو
پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
جماهیر

02:17

من تا حالا فکر میکردم که ما دو جور هیولا داریم هیولای سرعتی و هیولای قدرتی. حالا الان فهمیدم که یکجور هیولای دیگر هم داریم به اسم هیولای غربتی. خیلی هم هوچی است. پشت وانت میخوابد. ترک موتور می‌نشیند. تفلون تهِ قابلمه هایش هم رفته. زیر ناخن هایش هم همیشه قرمز است. انگار مدام دارد خاکِ رس بازی در می‌آورد. گنده بکِ خاک رُسه؛ این لقبش توی جمع هیولاهاست. یعنی وقتی هیولای سرعتی با سرعت به او میرسد میگوید چطوری خاک رسّه؟ یا اگر هیولای قدرتی سر راهش را بگیرد یخه اش میکند که تو خاک رسّه فکر کردی میتونی از چنگم درش بیاری؟ آنوقت میدانید هیولای غربتی چکار میکند؟ یک گوشه خودش را ولو میکند کف زمین و با ناله عربده میکشد که منِ خاک رسّه به رسِ خاکم خندیدم دِ آخه چی از جون من خاک رسّه میخواین؟ هیولای سرعتی اینجور وقت‌ها شات آخری را سر میکشد و به سرعت از بارِ هیولاها میزند بیرون. هیولای قدرتی اما یک سکه میندازد توی جوک‌باکس و همانطور که دارد آبجوی لاگرش را سر میکشد تلو تلو خوران با ککیلی لب میزند که؛ بو آکشام اولورم! بنی کیمسه توتاماز..

سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

02:16

در حقیقت یکی از دلایل بر مسند قدرت باقی ماندنِ بوتفلیقه همین اسم عجیب و غریبش بود. شما تصور کنید که مردم میخواستند بریزند کف خیابان و شعار مرگ بر سر بدهند. آنوقت باید میگفتند مرگ بر بوتفلیقه. اصلا آهنگین نیست. حقیقتاً لکنت می آورد. خصوصا اگر دو بار یا سه بار پشت سر هم تکرارش کنی. یکجوری اصلاً لب دهن آدم را گس میکند زبان آدم انگار باد میکند. مرگ بر بوتفلیقه. مرگ بر بوتفلیقه. معرگ بع بوعفتلیقع. اصلاً شما بگو الموت لبوتفلیقه. همان است. توفیری نمی کند، کاملاً پراکنده و سرخورده میکند خیل معترضین را. حالا آن بنده خدا که هفت کفنش هم پوسیده اما پیشنهاد من این است که یک نفری بیاید یک پژوهشی دربارۀ سرخوردگی اجتماعی و ارتباط آن با نام و کنیۀ زمامداران بکند. بنظرم تحقیق جامع و کاملی هم بشود. یکی از آن پروپوزال هاست که پاسپورت آدم را میدهد دستش؛ از ما گفتن
سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
جماهیر

02:15

با سایه که حرف میزدم آن وقت ها، اعتقاد داشت که خیلی می نویسم. پیاپی می‌نویسم. فرصت نمیدهم که رسوب کند ته نشین بشود و آدمِ روبرویش را پیدا کند. موافق نبودم. هنوز هم نیستم. من فکر میکنم که توی بیست و چهار ساعتِ نکبتیِ هر آدمی بالاخره یکی دو دقیقه پیدا می‌شود که بشود در موردش حرف زد. یک اتفاق ساده میافتد که یک چیز الکی بشود از آن نوشت. چند تا ریزه کاری و خرده کاری و جزئیات که گواه ما باشد که فلان روز از فلان ماه از فلان سال زنده بودیم. کوریون را آن روزها با همین قصد و نیت شروع کردم. که یادم بماند مثلاً فلان تاریخ چه حال و سکناتی داشتم. حالا یک وقتی برای تفنن چهارتا قاعده قانون هم سوارش کردم چهارتا چهارچوب و چالش هم تنگش زدم که زیادی تکراری نشود یا بقول بچه خوشگل ها دست کم یک کانسپتی هم داشته باشد برای خودش. فی المثل با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت از اتفاقات جاری مملکت حرف نزنم موضع گیری های سیاسی ام را اینجا ننویسم و هکذا. تقریباً هم روی عهد خودم ثابت قدم بوده ام. حالا گاهی شده که زیرزیرکی یک چیزی در هفت لایه و لفافه پوشانده ام که آن هم حساب نیست- مثل خارجی ها که بلوجاب را چیت محسوب نمی کنند- گاهی هم محض خاطر آدم‌هایی که دوستم ندارند- اما آنقدر هم از من بیزار نیستند که فضولی نکنند که چه بر احوالات من میگذرد- به سرم زده که توی تایملاین دست ببرم. زمان اتفاقات را جابجا کنم. شکل رخدادها را روتوش کنم. بعد آنوقت هر ساختاری از ویرایشِ واقعیت را ببرم توی یک دسته بندی و هکذا. از همۀ این مسخره بازی‌ها هم همیشه لذت برده‌ام. چه آن وقت‌هایی که زیاد حرف زده‌ام چه آنوقت ها که فکر میکردم می‌شود کل یک روز لعنتی را توی یک کلمه خلاصه کرد. بعنوان کسی که لجوجانه بر هیچ چیزی نبودنِ دنیا اصرار دارد، فکر میکنم که علیرغم هیچ چیزی نگفتن خیلی چیز خوبی بوده اینجا. حالا یکی دوست ندارد میرود. یکی فضول است و میخواند و پر کون مرغ هم گیرش نمی‌آید. یکی هم به من به چشم یک سوبژۀ عبث و عبوس نگاه میکند و به جایگاه خودش در کائنات دلخوش می‌شود. یکی هم فکر میکند من خیلی خفنم و کلاسور و رکوردر از دستش نمیافتد و زیر همۀ جمله‌های توی جزوه ام خط میکشد. همۀ این‌ها علی السویه است. چون من فراتر از همۀ این‌ها هستم. یک آدم معمولی که نیستم. یکی از آن‌ها هستم که وبلاگش کانسپت دارد، از آن‌ها که فکر همه جا را کرده‌اند، از همان‌ها که میدانند تاریخ انقضای هرچیزی کدام وقت است، از همان حسابی خفن های وانیلا چاکلتی. شکایتی هم ندارم از اینکه هیچ‌کس حتی دو فلوس سیاه هم کف دستم نگذاشته این همه سال. یک تشکر خشک و خالی نکرده که مثل روزنامۀ های مفتی روی میز اداره ها سرشان را گرم کرده‌ام. اصلاً حالا که فکر میکنم می‌بینم وقتش رسیده که اینجا را تعطیل بکنم. خرج و دخلش دیگر نمیخواند. هرکس موافق است سه بار پشت هم این صفحه را رفرش کند. هرکس مخالفتی ندارد پنج بار و آنکس که بخاطر این همه سال نوشتن از هیچ چیز، از من بخاطر همه چیز متشکر است لطفاً هفت بار صفحه را رفرش کند. اگر از صمیم قلب دوستم دارید ده بار و اگر از من متنفر هستید دست کم چهل بار رفرش کنید- که دهنتان سرویس بشود- همین دیگر. قربان مَحبت همگی. رفرش فراموش نشود.
دوشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۲
فانوس چروک

02:14

نمیگم ممکن نیست. حرفم اینه که من نمیتونم این آدم رو اپوخه کنم. نمی‌خوام تهش برسه به اینکه این هم یکی لنگۀ هموناست. یکی از همون ابرانسان‌ها که حتی وقت دست توی جیب میکنن، توی آسترش دنبال ژوئیسانس میگردن
دوشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

02:13

اساساً همۀ بدبختی من زیر سر همین فکر کردن‌هاست. آدم کلا نباید زیاد فکر کند. یاد آدم باید بماند که هیچ کاری از دستش ساخته نیست. توی پاییز نمی تواند جلوی مردن برگ‌ها را بگیرد. توی بهار هم هر چقدر که تلاش کند نمی‌تواند برگ‌ها را از جوانه زدن منصرف کند. آدم باید بفهمد که دست و پا زدنش برای بهتر کردن جهان بی‌فایده است و سگ دو زدن هایش برای بهتر شدن، تنها به این ختم می‌شود که تنهاتر بشود، کودن تر بنظر برسد و چند دقیقه زودتر از دیگران از لبۀ پرتگاه آویزان شده باشد
يكشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
جماهیر