۱۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است
اگر بنای روایت را بر شهودی بودنِ امر بگذارم، تنها تفاوت آن دو در این بود که یکی اختیار دستهایش را نداشت، با لودگی میخندید و برای فتح شدن آسان مینمود و آن دیگری، صرفا قدری اخم کرده بود، شانه عقب داده بود و تظاهر به لوندی میکرد، در نهایت اما آن چه در این همنشینیها میسوزد سرِ قلیان است؛ خواه ذغالش لیمو باشد خواه ذغالش فله
دلم برایش تنگ شده، گرچه میدانم آدم کثافتی ست، با این حال فکر میکنم که حتی آدم های کثافت هم حق دارند کسی را داشته باشند که دلش برای آن ها تنگ شده باشد
گره آخری را سفت زده بودم، نصفه تُستی که محبوس شده بود؛ رنگپریده نشسته بود به تماشای تقلّای من، تعطیلات است، کار خاصی ندارم، عجله هم نداشتم، در سکوت نشستم و بجای آن که کیسهفریزر را پاره کنم، آرام آرام ور رفتم و گرهاش باز شد، کمی نان برداشتم و ریختم کفِ دست، نان را مشت کردم و نایلونش را دوباره گره زدم و انداختم روی اوپن، مشتم را دوباره باز کردم و با انگشت آن یکی دستم، خُردهنانها را سابیدم تا ریز شد، بعد مثل وقتی که آدم با انگشت نمک برمیدارد و توی غذا میریزد، بخش اولِ نانِ پودر شده را ریختم توی تُنگ، آن یکی که شبیه من است جست زد و تندتند چندتا خردهنان را فرو داد، قرمز خالص است، این چندوقت حسابی تپل شده، قد و بالایش کشیده است و دور نافش باد کرده، آن یکی کوچکتر است، راستش امیدی نداشتم که حتی به سالتحویل برسد، از همینهاست که دمِ عید زیر نور کم و همهمۀ خرید توی پاچۀ آدم میکنند، سیاه و رنجور و ضعیف بود، حالا ولی یاد گرفته بخش دومِ نانهایی که میریزم را ببیند، مثل احمقها چندبار دور خودش میچرخد، دو سه بار به شیشۀ تنگ میخورد، با سر میرود توی شکم آن قرمز خالص و بعد که اولین تکهنانِ اتفاقی رفت توی دهنش؛ یادش میافتد که گرسنه است، کمی چاقتر شده کمی قد کشیده و رنگ سیاهش دارد بور می شود، به دو ساعت هم نمیکشد که هرچه بلعیدند را عین خمیردندانِ سفیدی که تیوبش زیرِ پا مانده باشد؛ پس میدهند کفِ تنگ، هربار با خودم عهد میکنم که نان کمتری بریزم که تُنگ دیرتر کثیف شود، بعد دلم نمیآید، به این فکر میکنم که با حافظهای که اینها دارند، توی همین یک دقیقهای که برایشان خُردهنان میریزم حدودا بیست بار خوشحال میشوند، آدم چرا باید خوشحالی را از دیگران دریغ کند ولو اگر کمحافظه و احمق باشند؟ زحمتش برای آدم نهایتا عوض کردن آب تنگ است و باز کردنِ گره؛ تا جایی که زنده باشند یا دستکم تا زمانی که توی نهری رودخانهای یا حوض بزرگِ وسط یک پارک رهایشان کرده باشی
من تفاوت صدای پاشنه ها را بهتر می فهمم و تق تق آن پاشنه ای که به جلجتا می رود را می شناسم
از آن گربۀ دم سپهسالار بدم می آید، هی هر بار دندان نشان میدهد، پنجه میکشد روی آسفالت، وقتهایی که راه میرود از پشت لای کفلش را چک میکنم، ببینم از این خایههای بیرون زده دارد یا نه، ندارد یا شاید هم دارد و پنهانش میکند، احتمالا ماده باشد شاید هم کوئیر باشد و این تقریبا تنها گربهایست که در زندگیم دیدهام که خودش را به من نمیمالد، حتی ممکن است از اینکه دمپای جینام بوی کمر و دُم گربههای لوسِ پیادهرو را میدهد کفری شده باشد، یا شاید از این که همیشه درِ کنسروها را نصفه باز میکنم حرصش گرفته باشد، عادت دارد برود پشت ویترینِ آن روسریفروشی، بین آن همه کیف و کفش، زل بزند به ویتونی که با موی گربه بافتهاند