همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

10:30

حرف زدن را دوست داشت، حرف نمیزدی حرف میزد، اشتراک میخریدی حرف میزد، میرفتیم سعدآباد حرف میزد، از پنجره دریا را تماشا می‌کردم حرف میزد، باران می‌گرفت حرف میزد، می‌آمد دنبالم حرف میزد، برفِ نیمکت دلا واله را کنار میزد می‌نشستیم و حرف میزد، وسط فیلم حرف میزد، توی ختم سامی سر خاکِ خواهرش حرف میزد، بلیط تئاتر گم میشد حرف میزد، سوییت‌بلیس گران می‌شد حرف میزد، ناچار شدم بگویم برود، گم و گور شده بود، درمانده به هم برگشته بودیم و حرف میزد، وسط رقصیدن وسط میک‌آپ وسطِ شنیدن پنهان‌ترین رازهایی که به هیچکس نمی‌گفتم حرف میزد و این حرف زدن برای من غنیمت بود، برای من که اگر مجاب نباشم چیزی را رتق و فتق کنم؛ ترجیح میدهم که هفته‌ها و ماه‌ها ساکت باشم، بعد بتدریج متوقف شد، مثل آونگ ساعتی از حرکت ایستاد، بندرت چیزی میگفت، مدام توی فکر فرو‌میرفت، پذیرش آمد توی فکر بود، سفارت که رفتیم توی فکر بود، گاهی انگار یکهو یادش افتاده باشد می‌پرسید چرا هیچوقت با هم نخوابیدیم؟ میخندیدم میگفتم هنوز هم دیر نیست، با پشت دست به بازویم میزد و توی فکر میرفت، سیگار را از دستم میگرفت، یک پُک میزد و برمیگرداند، سرفه میکرد و توی فکر میرفت، آدم باید معنای سکوت دیگری‌اش را بفهمد، آدم موظف است بداند چرا یک نفر دست روی شانه‌ات میگذارد و میگوید ما زنده‌ایم بنظرت عجیب نیست؟ عید که بیاید از تو دو ماه می‌گذرد و من بسیار دلم میخواهد برگردم فرودگاه، چمدانت را از روی نوار نقاله بردارم و از آن دور تماشا کنم که چطور روبروی آینۀ آن توالتِ شلوغ ایستاده‌ای و داری برای خودت خط‌چشم میکشی، دلم میخواهد آنقدر دستت را محکم توی دستم نگه دارم که دوباره آرام روی سرپنجه‌ها بلند شوی و زیر گوشم بگویی بیحس شد، دلم میخواهد آنقدر با تو بخوابم که دیگر هیچکس هیچ‌جا بیدارم نکند، دلم میخواهد چهارشنبه سوری برگردم شهرک و دوباره بخاطر چیزهایی که توی کیفت آورده‌ای قهقهه بزنم، دلم میخواهد همین حالا می‌شد دوباره در آغوشت بگیرم و شروع کنم به با تو حرف زدن، و چه حیف که به تلخی میدانم که برای رتق و فتق کردن چیزها بسیار دیر شده است، سوگ من برای تو، از انکار و خشم از چانه زدن و از رنجِ بسیار عبور خواهد کرد، اما یقین دارم که همیشه، در نقطه ای پیش از پذیرفتن متوقف خواهد ماند
پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

10:29

فکر میکنم اینکه میگوید اکثر آدم‌ها بعد از سکس غمگینند حرف درستی است، رسیدن و دانستن آدم را غمگین میکند، آدم میفهمد که آنجا هم چیز خاصی نبوده، احتمالا آن‌جایی که فردوسی شاهنامه را زیر بغلش زده و از دربار غزنوی بیرون رفته یا آن وقتی که کریستف کلمپ بعد از کشف آمریکا آخرش شب را رفته تو چادرش خوابیده، باید همین حس بهشان دست داده باشد
چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر

10:28

خیلی ربطی به این ندارد که دارد باران می بارد یا هزار و چهارصد دارد تمام می‌شود یا این‌که انکسارِ نور زردِ چراغ ها، چاله‌آب‌ها و سنگفرش‌های خیابان را هاشور زده بود و سوسوی نئونِ قرمز آن مغازه که دیشب زودتر تعطیل کرده حالم را یکجوری کرده، همیشه وقتی سال به آخرش می‌رسد یکجورهایی حالم را میگیرد، می‌نشینم به آدم‌هایی فکر میکنم که زمانی بوده‌اند حضور داشته‌اند و حالا مشخص نیست کجای دنیا غیبشان زده، به فرمِ خاصی از خنده که توی ذهنم مانده فکر میکنم و یادم نمی‌آید به کدام چهره تعلق دارد، یک حرکت منحصربفردی یک فرمِ یکتای خرامیدنی می آید توی سرم و اعصابم بهم میریزد که اسم و جایش را از یاد برده‌ام، یا به این فکر میکنم که مثلا حالا دوسال است فلان خواننده‌ای که صدایش را بچگی‌ها توی عروسی می‌شنیدم مرده، فلان آدمی که دوستش دارم هم همین روزهاست که بمیرد، یا آن که چقدر گشتم دنبال نت آن پرفیومی که بیست سال قبل فلان آدم میزده و دست‌آخر هم پیدایش نکرده‌ام، یا میروم چت‌ها را بالا پایین میکنم، روی آن پایین‌ترین‌هایش میزنم و با اینکه میدانم آدمِ این گفتگو هنوز در دسترس است؛ دیدن آن آخرین تاریخ و ساعتی که گوشۀ آخرین حرف‌هاست حالم را میگیرد، یا مثلا یاد فلان مغازه میافتم یاد پاتوق‌هایی که داشتم یاد جاهایی که حالا یا به کل تعطیل شده است یا جابجا شده و دیگر آن رنگ و بوی سابقش را ندارد، یکی از معدود چیزهای زیبایی که در عبور زمان و حتمیتِ مرگ وجود دارد این است که تمام آن پرسش‌ها تمام آن چیزهایی که راجع به آدم مطرح بوده؛ کمی بعد و بسادگی فراموش خواهد شد، شیوید میگفت تو یک سمتِ تاریک داری کاری هم از دستت بر نمی آید، راستش خودم اینطور فکر نمی کنم، سمتِ تاریک به آن معنا که می‌گوید ندارم، اما خب خیلی وقت‌ها هم شده که توی تاریکی راه رفته‌ام؛ گاهی بخاطر این که همۀ چیزهایی که می‌شد در روشنایی دید را دیده ام، گاهی هم بخاطر این‌که وضوح چیزهایی که زیر صراحتِ نور می‌بینیم آشفته‌ام میکند، بعد فکر کردم یادم آمد که همین آدم یک جای دیگر زیر یک همچو بارانی دستم را گرفته بود و گفته بود که تو یک قلب بزرگ داری و همین پدرت را در می آورد یا یک همچو چیزی، مساله اتفاقا این است که تاریکی کمک‌حالِ من است؛ که پدرم بیشتر از این‌ها در نیاید، آدمی مثل من خیلی ساده میتواند با دیدن قوری زردِ رویی که گوشۀ باغ افتاده بغض کند یا وقتی ده صبح بیدار میشود و هوای ابریِ پشت پنجره عینِ هفت شب تاریک است؛ به گریه بیافتد، تاریکی یکی از مطهرات است، آدم نمی بیند، نمی فهمد، چای کیسه را توی لیوان آب جوش می‌اندازد و در حالیکه لیوان را توی هر دو دستش محکم گرفته به قیمت قند فکر می کند و این‌که مثلا دیروز وقتی رفته نیم‌کیلو قند بردارد چپ‌چپ نگاهش کرده‌اند
سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
اکتاو آبی

10:27

حرف حساب سرش نمی شود، تنها حرفی که میخواهد بشنود این است که چطور رابطه‌اش را با آن دوست پسر کسخلش حفظ کند، این که دارم میگویم کسخل بخاطر این است که واقعا کسش خل است، سیکل هم ندارد، بیسواد و هپلی‌ست، خیلی هم لاابالی و بی‌تربیت است، راه می‌افتد توی دشت و کوه توی خرابه‌ها و ده‌کوره‌ها دنبال گنج می‌گردد، سه چهار ماه پیش یک بار آمده بود دنبالِ آ، از شلوغیِ مهمانی فرار کرده بود آمده بود نشسته بود توی اتاق، بوی عرقی که خورده بود و عرقی که کرده بود کل اتاق را برداشت، بلند شدم بروم که گفت فلانی‌ام ها! یک نگاهی به شمایلِ الوات و شدتِ مستی‌اش کردم و با هشیاری و وقت‌شناسی به کیرم را به زبان نیاوردم، بعد نشست روی زمین، به تشک تخت لم داد و واقعا بدون اینکه به زمان یا مکان خاص به اتفاق یا دنبالۀ گفتگویی ربط داشته باشد گفت صبح ترتیب یک نفر را داده، راه دور بوده حسابی خسته شده اما ارزشش را داشته، من به تجربه ایمان دارم که مردهای بی‌شعور، از زن های بی‌شعور بمراتب بی‌شعورترند، چندباری عق زده بود و دوباره شروع کرده بود به حرف زدن، این که دنبال گنج می رود، فلان رفیقش یکبار روی کوه ایستاده می‌خواسته خودش را بکشد پایش به یک چیزی می گیرد می بیند یک خمره پر از سکه است، یا فلان آدم یک اتاق پیدا کرده که با یکی از خمره هایش، هفت پشت آدم سیر می شود، پرسیدم که خودت چطور؟ چیزی هم پیدا کرده‌ای؟ گفته بود نه، یک آه جانکاه هم کشید که گنج که با بیل و کلنگ بیرون نمی آید با دل پاک بیرون می‌آید، نزدیک بود از خنده تپق بزنم، آ را تصور میکردم که تمام مدت دارد توی کافه‌های پایین شهر، داستان های این‌طوری گوش می دهد و کیف می کند، بعد وقتی میگویم زن‌ها مثل چپ‌ها کورند، به چالِ لُپ خانم برمی‌خورد و به آدم می‌گوید فاشیست
دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
صلوات ختم کن

10:26

من واقفم به این که گریختن از زندانی دشوارتر است که درهایش همیشه باز باشد
شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰
مارمالادسن

10:25

می‌گویم همه چیز آرام است، پرولتاریا و چپِ شاکی دارد بگای سگ میرود، من اما اینجا همچنان دارم راست راست راه میروم، می‌گویم بعدا دوباره حرف میزنیم، حوصله‌ام از تعارف‌های مزخرفِ آخر مکالمه سر میرود، می‌گویم کون لقت، می‌خندد، خداحافظی میکند، قطع میکند، شماره‌اش را از همه‌جا بلاک میکنم، بعد می‌نشینم روی نیمکتم، زنی که تازه از پله‌ها بالا آمده به مردی که کیفش را نگه داشته -با چهره‌ای که ستایش در آن موج میزند- می‌خندد، جوری می‌خندد که اگر در قیمومیتِ داعش نبودیم هیچ بعید نبود که همان‌جا فی‌المجلس به فورنیکیت برود، بعد دست خیسش را میمالد به کاپشنش، برداشت آدم از قیافۀ زن این است که دست‌کم توی کیفش دستمال‌کاغذی داشته باشد، لابد ندارد یا استثنائا امروز جا گذاشته یا شاید توی آخری‌اش فینگ کرده، نکند برای این است که دارد می‌خندد؟ چرا که در شاشیدن یا در سپردن کیفت به دیگری ولو در احتمالِ قریب‌الوقوعِ هم‌آغوشی؛ هیچ چیز خنده‌داری وجود ندارد، همزمان که آخرین نخ را از پاکتِ صبح بیرون میکشیدم، به این هم فکر کردم که لابد خشک‌کن توالتِ زنانه خراب است یا مثلا عجله داشته که زودتر به بالای پله‌ها برسد یا شاید هم عین ث که هیچوقت بعد از حمام خودش را خشک نمی کند؛ می‌خواهد رطوبت پوستش حفظ شود، روایتم از عکسی که به آرامی در برابرم محو میشد؛ تکراری، ساده‌انگارانه و مشمئزکننده بود، بدبختی بزرگ من این است که ارتباط با آدم ها حظِّ انتزاع را از من میدزدد و روایتم از عبور پوچِ تصاویر را به فاک میدهد، قطعا اگر با این احمق حرف نمیزدم یا وقتم را برای آن بطالتِ پیش از ظهر تلف نمیکردم؛ تماشای راحت‌تری داشتم، من با چیدنِ آدم‌ها در ناممکن با شایدها و احتمالاتشان راحت‌ترم و از حقیقت آدم‌ها از قطعیتِ اتفاقاتی که برایشان میافتد؛ حوصله‌ام سر می‌رود، اصلا عق‌ام میگیرد از دیدن آنهایی که آخرش، آدم را یاد خودش میندازند
جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰
فانوس چروک

10:24

مثل راننده‌های خطی که دستۀ اسکناس را توی دست چپ‌شان لوله میکنند و با انگشت کوچکِ همان دست، دستگیرۀ در را به داخل می‌کشند، از جا بلند شده بود و فریاد زده بود آزادی! یک نفر! بعد هم بی‌هوا، تاپ مچاله را پرت کرده بود توی صورتم
جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰
اولئک الحشاشین

10:23

شدتِ فریاد آدم، بسیار بستگی دارد به اینکه لای زخم هایش، استخوان چه کسی را بگذاری
سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر

10:22

پری می گوید روح، مثل بچه‌ها می گوید، مثل بچه‌ها رنگ خودش هم میپرد، بعد با هم فرار میکنیم توی اتاق، قلقلکش میدهم، با عشوه می‌گوید ادامه نده و خوب می‌دانیم که همسایۀ طبقۀ پایین-که جانباز جنگ است- غفیله‌اش را خواهد شکست، پری با اطوار میدود بیرون، دنبالش میدوم؛ دنبال ظرفهایی که توی سینک تلنبار شده، دنبال بادمجان‌هایی که با هم سرخ کردیم، دنبال گندم‌هایی که آن سال برای هفت‌سین سبز کردیم، دنبال تی میگردیم شیشه‌پاک‌کن جوهرنمک و جوهرِ استامپ، سرامیک‌های کف سپیدتر میشود و برق میزند؛ مثل شیشۀ پنجره، عین زیر بغل و عورتِ آدمی که تازه هجده سالش شده، وقت نمیکنم دوش بگیرم، پری میگوید پشم هایت را نچین، مثل طناب بباف و تابم بده، صدای شُرشُرِ دوش می‌آید، پری پشت در می ایستد، تقّه میزند و میگوید کسی در این خانه است، خودم هم گاهی دیده‌ام که شب‌ها نوری خیره‌کننده و چیره، از درزِ پایین در از لابلای پرده‌ها می‌آید، پخش میشود توی تاریکیِ خانه؛ درست مثل فلاش دوربین، بعد آب زیر پوستت میدود و کاملا احساسِ استراق میکنی؛ استراقِ نظر، تفالۀ چای در حمام پیدا کرده‌ایم، پری اول فکر کرده بود که آب قطره‌قطره مورچه‌هایی که کشته بودیم را توی شیب تلنبار کرده، بعد با هم بو کشیدیم، دیدیم بوی هل می دهد و بوی دارچین، و خوب می‌دانیم که ما هیچ‌گاه در این خانه نبوده‌ایم، چشم هایش گرد می شود و می پرسد روح؟ کسی آهسته پشت سرمان نفس میکشد، نفس کشیدنش صدای خش خشِ نایلون می دهد، صدای جدا کردن چسبِ پهن از روی کارتن، ما هم‌خانه داریم، پنجشنبه شب یک لنگه از جوراب‌هایم را که روی شوفاژ گذاشته بودم دزدید، پری میگرن دارد، در تاریکی خوابیده، توی خواب خس‌خس میکند، صدای نایلون میدهد، صدای تقلای جسدی که دورش را چسبِ پهن پیچیده باشند، ریلکه آن گوشه روی پاف نشسته، نگاهش را از من میدزدد، هی آباژور را خاموش می کند، هی یک خط توی دفترچه اش می کشد، دوباره روشن میکند، دوباره توی دفترچه‌اش خط می کشد و هربار که خط میکشد؛ پیپِ گوشۀ لبش کمی خم میشود، پنجره را باز میکنم، لپتاپ را میگذارم روی میز پای پنجره، یادداشت‌های این دیوث را میخوانم که اسم خودش را گذاشته کوریون، یکی دارد در توالت چیز می‌شوید، بوی بلیچ می‌آید بوی شستنِ چیزی شور، شاید لحافی بوناک است یا شاید هم شناسنامۀ پری‌ست، پاسپورت‌ها هم گاهی در کشو گم می‌شود و مثل شورتِ سپیدِ توری‌اش، دوباره زیر مبلی روی دستگیره‌ای پشتِ گلدانی جایی پیدا میشود، یکی هست که به او می‌گوییم روح، با ما زندگی میکند و هربار یکی از ماها را می‌کُشد، در سایه ها در شکافِ قرنیزها در حباب لوسترها و در تاریکیِ عکس‌ها پنهان میشود و خاموش‌روشن کردن آباژور هم نمیتواند تصادفا، در آینه‌ها یا در انعکاس شیشۀ پنجره پدیدارش کند، کاش روح باشد، چرا که اگر روح نباشد؛ یعنی یکی از ما چهار نفر، آن سه نفرِ دیگر را کُشته
يكشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

10:21

داستان زن‌های خراب هم داستان جالبی‌ست، شباهت زیادی به توپ فوتبال دارند، همیشه یک ده‌بیست‌نفری از گلّۀ نرها را میبینی که دارند دنبال‌شان میدوند؛ گوشۀ اتوبان، پشت میزِ کافه، توی دایرکت و توی پارتی، میدوند عرق می‌کنند تمرین می‌کنند و بیشتر میدوند، هوازی و فیتنس و لمینیت‌شان گواهی میدهد، میروند سولار، میروند باشگاه که کات و برش خورده باشند؛ که بوی کراتین و تستوسترون یکجوری بزند زیر دماغت که سوراخ چرک کردۀ سوماتروپین‌هاشان را یادت برود، وقتی هم که بالاخره پایشان به توپ میرسد یک لگد میزنند زیرش، دور می کنند، پاس میدهند، یک گل به ارگاسم میزنند و می رسند به شادیِ بعد از گل؛ به حلقه های شادی و دور افتخار زدن، آن وسط ها گاهی هم میبینی که یکی دو نفر توپ را با دست برمیدارند، خودشان را زمین میاندازند و توپ را درآغوش میکشند، وقت تلف میکنند، در نهایت اما همان‌ها هم دوباره پرتش می کنند توی زمین، تماشاچی هم بیرونِ زمین هورا میکشد، پورنش را می‌بیند و تامبزآپ میکند، طبیعتا داستان برای توپ‌ها وقتی تمام میشود که اوت شده باشند، آن توپی هم موفق‌تر است که چند بار بعد از اوت شدن، توپ‌جمع‌کن‌اش با حوله خشکش کند و دوباره بفرستدش توی زمین، بعد بالاخره بازی تمام می شود، لیگ هم تمام میشود، این وسط تکلیف خیلی از توپ‌ها با خودشان مشخص است، تکلیف‌شان با بازی با لیگ مشخص است، خوش شانس که باشند روی بعضی از آن‌ها را یکی از سلبریتی‌ها یکی از مشاهیر امضا میکند بعد هم خاطرۀ بازی‌هایشان توی ای‌بِی چکش میخورَد، خیلی‌ها همین امضا هم گیرشان نمی آید، نقدی وارد نیست، آدم به صِرف آدم بودنش همین است که هست، گاهی لازم است به هر قیمتی توی زمین باشی؛ توی لیگِ دویده‌ها، گاهی همین که می‌بینی یک عده دارند کنارت میدوند -ولو اگر بخاطر تو نباشد- برایت کافی‌ست، گاهی همان یکی دو نفری که در آغوشت کشیده‌اند برایت کفایت میکند، این چیزها بنظر من، بسیار انسانی‌اند بسیار محتمل‌اند؛ فارغ از نگاهی که به عنوان تماشاچی یا مفسر بازی دارم، داستان اما جایی تأویل‌ناپذیر میشود که یک توپ فوتبال خودش را با یک توپ جنگی اشتباه بگیرد -گرچه تکلیف آن هم مشخص است- آنوقت آدم مجبور است بیاید بنویسد که اصلا باشد.. تو هم بچرخ! جنگِ تو هم تمام می‌شود همانطور که لیگِ آن دیگران تمام شده بود
شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۰
صلوات ختم کن