این یک دگردیسی خصم آمیز است. پوستم مدام دارد کش می‌آید. هر بار یک تکه استخوان، گوشتم را از هم میشکافد و از درد نعره میکشم. ناخن‌های براقم دارد جای خودش را به پنجه‌هایی چرکین و زمخت میدهد. حالا دیگر بقدر مکفی مو روی تنم روییده. میتوانم توی آینه‌ها زخم روی گردنم را تماشا کنم و این خلاف عادتِ آن روزهاست که توی آینه‌ها پدیدار نبودم؛ یک گوشه مثل ومپایر سردپوستِ شب‌زیِ اتوکشیدۀ کمین کرده می‌ایستادم و تماشا میکردم. حالا اما زیر آفتاب سلفی میگیرم و این برای او که مترصد بود تا در انتهای دالانی تاریک، دیافراگم دوربینش را گشاد کند و درندۀ سردخوی نیمه‌شب‌ها را توی کادر بیندازد؛ میتواند یک خبر غافلگیرکننده باشد. حالا زیر نور ماه کامل می‌ایستم، زوزه میکشم و به ون هلسینگ مردّدی که دشنۀ چوبی در دست دارد، با خشم غرّش میکنم. احتمالاً تیتر روزنامه‌ این باشد: ومپایری که گرگ شد. سردبیر هم لابد یک اسمی دارد شبیه عزیز نسین. این یک تیتر اشتباه است، یک فرجام ناخوشایند است. حتم دارم که جناب کاردینال هم موافق است. متوجه شدم که در عشای ربّانی دارد درگوشی با دوک اختلاط میکند. لابد حرفِ همین چیزها بوده. امشب نوبت اوست. فردا نوبت دوک. بعد هم نوبتِ تمام نیمکت‌های کلیسا. تبدیل شدن وحشتِ ممنوعه است. سرایت، توده را میترساند. جبهه نباید و نمیتواند که عوض بشود؛ این آن چیزیست که هیچ‌کس توی جنگ، با آن شوخی ندارد. من هم شوخی ندارم. تقریباً با هیچ‌کس. موسم افتخار گذشته. فصل فصلِ کین است، فصل خونخواهی است. چرا که من، آن قناری کوچک را می‌شناختم؛ همان که خلافِ روایتِ شعر، به سلاّخی دل باخته بود