آدم تنهاست دیگر. حتی آن وقتی که نمی‌فهمد یا حتی اگر از آن دسته آدم‌ها باشد که هیچ‌وقت نمی فهمند. هر کاری هم که بکند تنهاست وسط هزار هزار آدم دیگر هم تنهاست. در آغوش آنکه دوستش دارد هم تنهاست. هیچ چیزی هم این را عوض نمی‌کند. شما وقتی با یک نفری حرف می‌زنید صرفاً برای چند دقیقه، کمی کمتر به تنهایی خود فکر کرده‌اید. آن وقتی هم که با یک کسی توی رابطه میروید همچنان به اندازۀ هفت میلیارد آدم دیگر تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که آمده بودند و نبودید تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که می‌آیند و دیگر نیستید تنهایید. همین است که زورش میگیرد آدم. همین است که زور میزند که یک ردّی از خودش به جا گذاشته باشد، تا هرجایی که می‌شود کش بیاید، در چیزی با کسی شریک شده باشد، توی کتاب یا قصۀ یکی دیگر زندگی کرده باشد، توی فیلم‌های یک جغرافیای دیگر رؤیا بافته باشد، روی بوم یکی دیگر ژست گرفته باشد و هکذا. چون پیش خودش فکر میکند که می‌شود این را تغییر داد. آدم فکر میکند که اگر محکم تر لگد بزند آخرش این دیوار فرو میریزد. خیال میکند که می‌شود با اضافه کردن چند عدد به اعداد قبلی، به یک کمیّتِ نامتناهی رودست بزند. من فکر میکنم که آن چیزی که دارد خیلی‌ها را اذیت میکند تنهایی نیست، بلکه دقیقاً نپذیرفتن تنهایی است. آدم باید زودتر قبول کند که تنهاست. دست از امّید بی‌فایده بردارد. خودش را هم الکی سرکار نگذارد. دانستن و پذیرفتن همین است که آدم را آرام میکند، نه آن چند تن روح سرگردانی که پیش خودت خیال میکنی که اگر کنارت بودند، حال و روزت بهتر از این چیزی بود که حالا هست