از صبح نشسته‌ام و سر خودم را با همین دری وری ها گرم کرده‌ام. از همین تست های شخصیت شناسی و خودشناسی و این‌ها. نتیجۀ آزمون اول این بود که من زئوس هستم. بعد هم توضیح داده که زئوس ها چه شکلی اند. هرچقدر هم که بیشتر توضیح داده، بیشتر معلوم شد که هیچ شباهتی به این الاغ اساطیری ندارم. یعنی آدم برود تنگ کند آن همه سؤال را جواب بدهد و آخرش دوباره مثل کنکور کارشناسی، هرچی شک بین دو گزینه بوده را کلاً غلط بزند و یک نتیجه اینجوری گیرش بیاید که هیچ -یعنی مطلقاً و ابداً هیچ- شباهت ندارد به خودش. بهرحال سنگ مفت بود و گنجشک مفت. با خودم گفتم یک تست دیگر را امتحان میکنم. شاید آخرش این یکی به من بگوید که بالاخره کی هستم چی هستم چه‌جوری هستم. خیلی جالب است. آدم پیش خودش میداند چه گهی است اما وقتی هورسکوپش یا تراپیستش یا تحلیل نتیجۀ آزمونش به او میگویند تو فلان گه هستی، حسابی ذوق میکند و غافلگیر می‌شود. انگار باورش نمی شده که خودش را میشناخته. یک قدری سبک سنگین کردم. دست آخر هم دست گذاشتم روی مایرز بریگز. آن هم چون زیاد می‌بینم که توی بیو -بایو یا بویی یا حالا هر تلفظی که مکدرتان نمیکند- خیلی‌ها نوشته فلان تیپ. چرا من چهارتا حرف خودم را پیدا نکنم؟ نشستم یک ساعت تست زدم. آخرش مشخص شد که برای نمایش نتیجه باید پول بدهم. یکبار دیگر صفحه را رفرش کردم گفتم شاید نظرش عوض بشود. نشد. طبیعتاً پول هم ندادم. یاد حرف یلدا افتادم. رفتم سراغ تست هوش. دوست داشتم بدانم بهرۀ هوشی‌ام که سابق فلان قدر بوده، حالا و اینروزها چند است؟ یک عدد برای مقایسه، بالاخره از هیچی که بهتر است -مثل داستان این آدم‌های چاقی که هر صبح ناشتا می‌روند روی ترازو و با چند گرم تغییر، چهره هاشان شادتر یا غمگین تر می شود- یادم بود که این بار حتماً اینطوری سرچ کنم که تست هوش بعلاوۀ رایگان. یک سایت محقری بالا آمد. خیلی محقرانه شروع کردم به جواب دادن. حقیقتاً از وسط هاش دیگر کاسۀ چشمم درد گرفت. هی عکس و تصویرها بیشتر شبیه طرح و نقش باتیک می‌شد. شبیه گل بوته و بته جقه و اسلیمی و هکذا مدام شَلخته تر می‌شد و دایره ها مثل آن سکانس از ورتیگوی هیچکاک، توی کاسه چشمم چرخ میخورد. نهایتاً تصمیم گرفتم مابقی هرچه سؤال مانده را بزنم گزینۀ یک. بعد با خودم حساب کتاب کردم که چون نصف سؤال‌ها را با مداقه جواب داده بودم، عدد نتیجۀ نهایی را ضربدر دو میکنم که بشود عیار هوش و نبوغم. بله. خوشبختانه جزو اورانگوتان ها هستم. نوشته با آموزش یک سری مهارت ها زندگی‌ام روال می‌شود. یک لینک هم زیرش داده بود به مرکز مشاورۀ خودشان. یک خانوم خوشحالِ عمرا دکتری هم داشت توی عکس میخندید که چطوری اوری؟ سر خاراندم و موز پرت کردم -این هم یک اگزجرۀ سفارشی دیگر برای منتقد ناشناس عزیز- تمام این کارها را کردم و باز که ساعت را چک میکنم، می بینم هنوز سه ساعت مانده به ظهر. مرده شور صبح جمعه را ببرد و البته عصر جمعه را و همینطور کل هفته را. یک هفته است مریضم. عنقم. کلافه ام. صبح توی روشویی شاشیدم. بعد زیر دوش چرت زدم. بعد هم با حولۀ خیس دراز کشیدم کف اتاق. به شکمم نگاه کردم. به شکم گندۀ کثافتم. دوبار زیر کتری را روشن کردم. باز خاموش کردم. معلوم شد به تاوانکس حساسیت دارم. تلویزیون کوفت هم ندارد. دل و دماغ فیلم دیدن ندارم. غر ندارم. سرفه ندارم. گرسنه‌ام اما اشتها ندارم. حالا چی خوزه؟ یک ناهار خوب. یک ناهار خوب همه چیز را برمیگرداند سر جای خودش. بلند شو مرد. بلند شو زئوس. به یک ناهار خوشمزه فکر کن. امروز هم میگذرد. این کثافت هم آخرش تمام می‌شود