حالا خوب است فقط یک ساندویچ خریده بودی. آن همه وحشی بازی و چلاندن نداشت که. علاوه بر آخ و ووی پارتنرت، آب آن کارگر معصوم را هم درآوردی. بد است دیگر. آدم میتواند با یک بطری آب معدنی یا دوتا بوس خشک و خالی هم به مرادش برسد، بشرط آنکه همین را تبدیلش نکند به دمی آب خوردن پس از بدسگال. از این‌ها گذشته چرا باید توی کوچه خیابان یا پشت میز ساندویچی دستتان لای پای هم باشد؟ این دیگر چه وضعی است که درست کرده‌اید؟ حالا سابق واقعاً کنج و خلوت کم بود. نصف جوان‌های شهر نصف هفته دنبال پارتنر بودند و نصف دیگرشان دنبال خانه خالی و کلید گرفتن از دوست و رفیق. حالا اما اوضاع خیلی فرق کرده. جامعه بازتر شده. همه هم تقریباً هر چیزی را پذیرفته‌اند. دولت هم که مشخصاً به فکر جوان‌هاست. تا جایی که تیغش بریده سعی کرده که با افزایش نرخ تورم، پدرمادرها را وا دارد که بیرون ازخانه دو شیفت سه شیفت کار کنند. به هر ترتیبی که بوده خانه‌ها را در طول روز خالی نگه داشته. خب بروید توی خانه ای زیرزمینی پشت بامی جایی انقدر همدیگر را بمالید و بچلانید و انگشت کنید و گاز بگیرید که نفستان بالا نیاید. بنظرم این محترمانه تر است. قشنگ‌تر است. شخصاً هیچ علاقه ندارم به اینکه صمیمیت و یا عشق را تبدیل به شوی خیابانی کنم، چه رسد به این دست شهوترانی‌های پیش پاافتاده و ساده. یادم هست سابق یکی از دلخوری‌های پررنگ شوید این بود که چرا هیچ‌وقت توی خیابان نمی بوسم یا در آغوش نمیکشم یا مثلاً دستش را توی دست نمی‌گیرم و این‌ها. از آنجا که عاشق گوزن ها بود، برایش با مثال توضیح دادم که همان گوزن نر هم می‌رود پشت درختی لای بوته‌ای شاخش را میکند توی شاخ ماده‌اش -الان دوباره صاد می‌آید می‌نویسد گوزن ماده که شاخ ندارد؟- خلاصه که طفلک با اکراه قبول کرده بود. لابد این روزها کیفش حسابی کوک است. چون همه جای شهر بمثابۀ بوته های پرپشت جنگل است. شاخ من و شما هم ندارد. حالا میتواند با خیال راحت شاخش را بکند توی شاخ پارتنرش، چون دیگر نسل ما امل ها را از زمین برداشته‌اند. چند وقت پیش داشتم به میو میگفتم که شما زن‌ها اساساً از آن مردی خوشتان می‌آید که اگر بچه بود دوست داشتید مادرش باشید. بی‌درنگ تئوری ام را تست کرد. خیلی زود هم نیشش باز شد. گفت آره واقعاً دوست داشتم مامانت بودم. راستش خیلی با خودم حال کردم. انگار یک دین جدید آورده‌ام و میو هم علی الحساب اولین پیرو مکتب من است. بنظرم این تئوری قشنگی که ارائه‌اش داده‌ام یک چکیده جامع و مرضی الطرفین از همۀ تئوری‌هاست. یکجورهایی مادر همه نظریات مادرمحور است. بر اساس همین جمع‌بندی معتقدم که رابطۀ آن دختر و پسر توی ساندویچی به هیچ جا نمی‌رسد. هیچ به آن دختر نمی‌آمد که توی ذهنش فرم کودکانۀ آن نره غول حشری را تصویر کرده باشد. از آن گذشته زنی که حتی توی ساندویچی هم چشمش سیر نشود، بعید است که بنای ماندن داشته باشد. از این قبیل مرد یا زن‌ها هیچ خوشم نمی‌آید. از همین‌ها که وقتی دارند توی خیابان با پارتنرشان راه می‌روند زیپ تا کیپ هر گزینۀ دیگری را هم ورانداز میکنند. بنظرم خیلی توهین آمیز است. بیشعوری محض است. طرف را برسانید خانه یا اجازه بدهید یک جایی پیاده تان کند، بعد که تنها شدید یک دل سیر به همۀ گزینه های توی خیابان نگاه کنید. این بنظرم ایرادی ندارد. یعنی میخواهم بگویم که آدم باید در کثافت بودن خودش هم قاعده داشته باشد. در ارزش‌ها و ضدارزش هایش هم یک سری چارچوب شخصی داشته باشد. نمیدانم. شاید هم نباید داشته باشد. شاید اگر آدم بپذیرد که مثلاً کثافت است یا وفادار است یا فراموشکار است و برای این‌ها هیچ شرط و تبصره ای هم نگذارد، کارش راحتتر باشد. شاید اگر خودم هم ساده‌تر میگرفتم یا تو چند صباحی بیشتر تحمل میکردی، یک روزی آخرش من هم بالاخره کوتاه می‌آمدم. یک جایی شاید خط قرمزهایم رنگ میباخت. کسی چه میداند. شاید گوشۀ ساندویچی دستم را میبردم لای پایت یا توی تاریکی سینما یواشکی دستم می سرید توی یخۀ لباست. همه چیز ممکن است. هیچ‌کس اینروزها پای هیچ چیزی نمی ایستد. من هم در نهایت یکی هستم شبیه همۀ آن یکی ها