بهرحال این‌ها هم یک بخشی از مردم هستند. اینکه شما یک بخشی از مردم را آدم حساب نکنی و انکارشان کنی، منجر به این نمی‌شود که دیگر وجود نداشته باشند. امیل دورکیم یک جایی در کتاب فروپاشی در عصبیّت دربارۀ این دست از افراد جامعه گفته است که اولاً من اصلاً یک همچو کتابی ننوشته‌ام و درثانی بنده از آن دست دورکیم ها هستم که نام من رفته است گاهی بر لب کوریون به سهو. بهرحال همین است که هست. این‌ها وجود دارند همانطور که من وجود دارم. خیلی بی خود و بی جهت و الکی. هیچ یک از ما هم حق بیشتری برای وجود داشتن نداشته ندارد و نخواهد داشت. همه در نهایت سر و ته یک کرباسیم. با این حال هرکداممان علیرغم تظاهرات بیرونی و ریاکاری ها، در درون اینطور متصور هستیم که حق بیشتری برای بودن یا درست بودن داریم. انگار حق مثلاً یک کیک اسفنجی است که چون برش بزرگترش دست تو افتاده، پس حتماً جشن هم جشن تولد توست. همین میشل فوکو که مختصرا عرض میکنم که یکی از آن معدودهاست که به انقلاب خمینی گفته بوس، بعدها آشکارا یکی از آن مردهای آنجوری درآمده که اگر یک قدری بیشتر توی ایران اتراق میکرد انقلاب ایران به او می‌گفت بووس. آخرش هم که هم نفس خودش و هم ترجمۀ کتاب‌های دور میدان انقلابش، بواسطۀ ایدز به شماره افتاد. بنظرم این بار یکجوری داستان را پیچاندم که حتی خودم هم حالیم نشد چه موضعی در برابر چه چیزی گرفته ام. آدم اینروزها میترسد اصلاً موضع بگیرد -حتی موضع خودش را وقت جیش کردن یا داگ استایل- حقیقتاً در برابر این ربع قواره ها و شلوارپاره ها و عربده کش ها و یخه بسته ها و قاشق داغ کن ها دو کلمه حرف اضافه تر زدن عین خودکشی است. آدم نهایتاً اجازه دارد چهار کلمه حرف بزند؛ گور پدرتان. آن دو تا کلمۀ دیگر را هم محض اطمینان کنار بگذارد برای روز مبادا