امروز یک پنجشنبۀ پرکار است. هزار تا کار دارم. برخلاف خیلی‌ها که وقتی هزارتا کار دارند حتی یکیش را هم به آخر نمی رسانند من اینجور وقت‌ها علاوه بر آن هزار تا کار حتی یک کار اضافه تر هم انجام میدهم. فاعلِ هزار و یک کار اضافه؛ آخر شب باید اینطوری صدایم کنید. بیدار شدم و قبل از اینکه زیر کتری را روشن کنم دو تا کبوتر تپلِ توی تراس را پخ کردم. پدسگ ها. سه تا گلدان ساناز گذاشته‌ام روی نردۀ تراس. هر صبح با آن غبغب گنده و کون تپلشان می‌آیند می‌نشینند توی گلدان ها و خاکش را زیر و رو میکنند. بی خود و بی جهت به گل‌های کوچک ساناز نوک میزنند و تر میزنند به تنها زیباییِ منظرۀ من. مدام هم از این گلدان به آن گلدان میپرند و توی همین خاک بازی‌ها یکجوری گلدانها را تکان میدهند که هیچ بعید نیست که دست آخر از این بالا پرت شود روی سر عابری گربه‌ای یا چیزی. خوب نخوابیدم. برای همین لابد تعادل هورمونی ام بهم ریخته. چون داشتم با لبخند پیش خودم فکر میکردم که از فردا برایشان آب و دان بگذارم. که از فردا هم خاک گلدان ها را توی سرشان بریزند و هم فضله تراس را بردارد. فضله؟ چطور این ساعت از روز یک همچو کلمه‌ای یادم آمده؟ آن هم در این صبح عنق. آن هم وقتی که بینی خشک اول صبحم بوی چای خشک عطری میدهد بوی قوری تازه شسته شده. مشغول بودن به امور پیش پا افتاده. پلی کردن آن آهنگی که از توی کانال دوستم برداشتم و دوستش داشتم. فرو کردن انگشت کوچک توی سوراخ چپ دماغ. بریدن نخ بخیۀ دو لنگه جوراب نو. زدن گوشی به شارژ. شستن مسواک و تف کردن کف. چک کردن میل ها و ریپلای کردن یکی از آن‌ها برای تأیید حذف اکانت. چطور می‌توانم این ساعت از روز و با این جدیت برای حذف یک حساب کاربری مکاتبه کنم؟ آن هم دقیقاً در روزی که هنوز نهصد و خرده‌ای کار روی زمین مانده دارم؟ یادتان نرود که یک نفری یک صبحی بیدار شده و چشمش که به این احمق‌های بق بقو افتاده قلم‌پرش را برداشته و اصل لانه کبوتری را روی کاغذ آورده. آن هم سال‌ها قبل. آن هم آن وقت‌ها که لازم نبود همۀ آدم‌ها به همۀ آدم‌های دیگر ثابت کنند که همه چیز را میدانند. لابد کبوترهای دیریکله تپل تر از کبوترهای من بوده‌اند یا شاید یک باغچۀ بزرگ داشته که آکنده از بوته های پرپشت و بلند ساناز بوده. کف باغچه اش هم لابد پوشیده از چمن سبز و یک‌دست بوده و پاپیتال ها از کف دیوار تا پای پنجره هایش بالا میرفته. فرق دارد بوی چمن با بوی چای خشک. فرق دارد سرنوشت کسی که نهصد و چندتا کار دارد تا شب با آنکه برای شرح دادن یک اصلِ ساده توی یادها مانده. آخ آسیه آسیه! پس این روز اسب ریزی من، کی قرار است که به شب برسد؟