مطلقا چشم انداز شهر را دوست ندارم. نمی فهمم چرا آدم باید هر شب پنجره اش به سقف خانه آن‌هایی باز بشود که از صبح یا داشته تف و لعنتشان میکرده یا داشته‌اند فحش و لیچار نثار خودش و هفت جدش میکردند. مضاف بر این چشم انداز شهر به آدم این حس را میدهد که دارد از پنجره کوچک هواپیما به پایین نگاه میکند و سکونتگاه امن و آرام را بدل میکند به حالت پرواز. خلاصه زوری که نیست، بدم می‌آید و تمام. از پنجره های رو به دریا هم خوشم نمی‌آید چون شب‌ها ممکن است خواب ببینم که موج تا بالای تختم آمده و آب تیره و تاریک شبِ دریا مرا هورت کشیده توی شکم خیس خودش. بدتر از آن، دریا از معدود مزخرفاتیست که بیشتر از یوتیوب میتواند آدم را در تماشای خودش میخکوب کند. نگران چروک شدن کونم در ساحل هستم و صدالبته که این یکی هم زوری نیست، از ویوی دریا هم خوشم نمی‌آید و تمام. کوه و هر چه مربوط به کوه است آشغال است. اصلاً حرفش را نزنید. خانۀ مشرف به کوه، ماسوله طور، پای کوه، پشت کوه یا هر کوفتی که باشد خفه ام میکند. انگار توی واگن تنگ و خفۀ مترو، وسط اعضای تیم ملی بسکتبال آمریکا ایستاه ام. خلاصه که با این هم کنار نمی آیم. پنجرۀ رو به جنگل و دشت و مرتع هم فقط بدرد این میخورد که با یکی تا کمر روی لبه خم شده باشی و مردمک چشم هایت گشاد شده باشد و دست‌هایتان تصادفی یکدیگر را لمس کرده باشد و الی آخر ماجرایش که دیگر حوصلۀ این چرت و پرت ها را هم ندارم. می‌ماند دریچه تنگ رو به پاسیو یا دیوار خانۀ همسایه که حتی نمی‌شود روی این‌ها اسم پنجره گذاشت که آن هم جای بحث ندارد. گند است دیگر. الان دفعتاً یادم آمد که یک پنجره ای هم هست که توی این فیلم و سریال های بلوک شرق دیده‌ام که توی هوای سگ لرز و مه آلود یک زنی نیمه برهنه دارد توی یکی از پنجره های مجتمع روبرو، لباس هایش را روی بند می اندازد. اینطرف هم توی آلونک خودت سوت کتری بلند شده و بازدمت ابر می‌شود و شیشه های ودکا سطل کنار میز آشپزخانه را پر کرده. این آن پنجره ایست که نداشتمش. حدس میزنم که از این یکی بدم نمی آمد. شاید هم چون تجربه‌اش نکرده‌ام از آن بدم نمی‌آید. نمیدانم. به هر حال پنجره خانۀ جدید، بزرگ و خرکی است. مصداق بارز کاردستیِ بساز بنداز جماعت. لای پنجره را که باز میکنی از زانو به بالا توی کوچه ای. نهایتاً نیم متر حفاظ از کف زمین دارد و یک و نیم متر امکان سقوط. آدم خوف میکند پشت پنجره بایستد، چه برسد به اینکه ویوی ساختمان نیمه کارۀ روبرو را دید بزند. ما در این ادامه دادن مرگ -بیش از آنچه که باید- به آنچه پشت پنجره هاست دل خوش کرده بودیم. شهرام چقدر راست می‌گفت که؛ پنجره از کار افتاده، بیرون از کار افتاده