یک جان هست که آدم وقتی جواب تلفنش را میدهد میگوید. یک جان هم هست که آدم چند لحظه پیش از رسیدن به ارگاسم تکرارش میکند. یک جان هم هست که بعد از بوسیدن پیشانی یکی به زبان می آورد. من عموما جانِ سوم هستم؛ کنتِ مونت کریستوی آخر کتاب؛ بدون تعارف با خودم یا شرمندگی از گل درشت بودن داستان. با جان اولی‌ها زد و بند خاصی ندارم. ترجیح موکّدم هم این است که با جان دوها دم‌خور نشده باشم؛ خصوصا با جین دو ها. برای همین هم هست که انتخاب زیادی باقی نمی‌ماند. اما خب، چاره چیست؟ دور تا دور آدم را همین ها پر کرده اند. توی هر کنج و گوشه‌ای میلولند. توی هر سوراخی میخزند. توی حفرۀ گلو توی گودی کمر توی خالیِ آغوش لانه میکنند و درست مثل جمعیتِ کرم‌ها به جان لاشه ات میافتند. از درون تو را می‌پوسانند. از گوشت تنت می‌خورند و توی استخوان هایت را پوک میکنند. بعد هم مثل مردار رهایت میکنند. جین دوی آخری سه تا جمجمه آورده. یکی جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده، دیگری جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده و سومی جمجمۀ کسی که به هر دوی آن ها تجاوز کرده. یکی را روی میز ناهارخوری گذاشته، یکی را روی تخت و یکی را توی بوفه. حیرت آور است. پیشانی جمجمۀ آخری بلندتر از صورتی ست که بخاطر می آورم. جمجمۀ دومی اما پیشانی ندارد. لابد درست پیش از مرگ، از ارتفاعِ جایی افتاده. تکه‌های استخوان پیشانی اش هم پراکنده و گم گور شده. صرفاً یک خالی از ملاج تا فکّ بالاست و کاسۀ سر اولی؟ -فقط به درد کورن فلکس میخورد، با نصف لیوان شیر و تماشا کردنِ هفت صبحِ پنج‌شنبه از تراس