یکی از این پری های نیمه مستور شهر که آدم ناخودآگاه دوست دارد کمر خوش تراش شان را وسط خیابان بوس کند یکهو وسط اختلاط با گنگش گفت ببین! پشششمام ریخت. خیلی حالم گرفته شد. واقعا مکدّر شدم. تصور اینکه کلمۀ پشم از میان آن لب‌های زیبا عبور کرده یا بدتر از آن امکان اینکه یک لاخ از پشم ها لای دندانش گیر کرده باشد کیفِ تماشا را در من کشت. حالا ممکن است آن شوالیۀ جوانی که شانه به شانه اش میرفت و مدام با تعجب همراهی میکرد که نع بابا! از شنیدن آن جمله، یاد شیو کرده اش افتاده باشد اما خب، غالب ماها شوالیه نیستیم. بنظرم باید بگردید یک اصطلاح بهتری پیدا کنید. این یکی خیلی بوی وکس و واجبی میدهد. نازیباست. حالا اگر زیقی هستید یا احساس میکنید که از دور خارج شده‌اید و لازم دارید که مثل نره خرهای دروازه دولاب حرف بزنید که هیچ -مثلا خود من وقتی میگویم ریدم به این یادداشت، هیچکس نه به کانتکست ریدن فکر میکند و نه حتی از شنیدنش آزرده خاطر می‌شود چون حالا دیگر تهِ شیشۀ ادکلن هستم و آن رایحۀ تازگی در من نیست- اما اگر هنوز نوشکفته اید و در ابتدای غمازی، باید یاد بگیرید که توی صحبت کردن هم شیک و تر و تمیز بنظر برسید. دلبری هم مثل سیاست است. سه رکن اساسی و لاینفک دارد. کسب علاقه، وسعت بخشیدن به علاقه و بقای علاقه. یک چیزی که نسل شما در طنازی دارد از دست میدهد دوام علاقه است. توی کسب، حقیقتاً کاسب های بهتری نسبت به نسل هم دورۀ ما هستید -حالا دلیلش هرچه که میخواهد باشد- توی توسعه اما تاتی تاتی میکنید. چرا که گرگ برای زوزه کشیدن بر ماه، بسیار احتیاج دارد که تک بیافتد. گرگی که بین گلّۀ گرگ‌ها باشد، صرفاً سگ گله است. متوجهید؟ همین هم بلای جانتان شده. اما میرسیم به آن مولفۀ آخر که در آن افتضاحید؛ دوام علاقه. قاطبۀ نسل جدید در این شرط آخری ناموفق است. واقعاً گناه دارید. حقیقتاً دلم میسوزد. حالا همسن ما که بشوید تخمم هم نیستید، اما الان که جوان و گوگولی و مغرور هستید واقعاً حیف است که کسی این چیزها را انقدر شفاف به شما گوشزد نکند. همه فقط به شما یاد میدهند که چطوری کانتور بزنید یا چطوری توی یوگا به ماتحت خود زل بزنید و اسمش را بگذارید چاکراسانا یا اینکه گرفتن فلان آکورد روی وایولین چگونه است -وایولین ظاهراً همان ویولون است اما شنیده‌ام که گرانتر و کمیاب تر از ویولن های عادی باید باشد؛ الله اعلم- دنیا و آدم هاش در حال تراشیدن شما به شکل مجسمه های سر در باغ و تندیس های سه کنج تالار اند. خودتان را از زیر این تیشه های دسته مرمری و صیقلی بیرون بکشید. از این خط تولید مکانیزه بیرون بپرید. نان تست نباشید. بربری باشید. یک خاطرخواهی یک مجنونی پیدا کنید که تیشۀ توی دستش قناس باشد. این به حقیقتِ زندگی نزدیکتر است. اگر هم پیدا نکردید دست کم سعی کنید که تندیس یخی نباشید؛ حیف است که برای قطره قطره آب شدن، خلق تان کرده باشند. یک چیز دیگری هم یادم آمد. از همان پنکک ها که به صورتتان می‌زنید دو تا تقه هم به سر زانوهایتان بزنید که آدم پیش خودش خیال نکند که زانوی یک نفر دیگر توی زاپ شلوار شماست. زیاده پشمی نیست. ایکس او ایکس او