همسایۀ جدید برای خانه‌ای که صدمتر هم نیست سه تا تشک دونفره آورده، یا قرار است تشک احتکار کند و بعد که گرانتر شد بفروشد، یا قرار است کل خانه را برای اورجی فرش کند، یا قرار است ردّ منی و بزاقِ دوره‌های پنج‌ساله‌اش را آرشیو کند، یا قرار است با فنرهای توی تشک یک میدان الکترومغناطیسی بزرگ برای سرنگونی یوفوها درست کند، غیر از این‌ها چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد، شَل و شُل افتاده‌ام توی تراس، اشتباهی بجای اسمارتیزهایی که آورده بودم بعد از قرص‌ها بخورم، آن چندتا قرصی که توی آن یکی دستم بوده را جویدم، دهنم مثل پودر کیکی که زیادی تویش آرد ریخته باشی خشک شده و قرص‌های لهیده عین گچبریِ سقف چسبیده به سقف دهنم، یک چیزی شبیه تبرزینِ قاب شده هم گذاشته اند روی زمین، تکیه‌اش داده‌اند به سپرِ خاور، با احتساب آن آباژور پایه‌بلندِ عتیقه‌طوری که گوشۀ حیاط گذاشته‌اند، می‌شود حدس زد که یارو احتمالا از نوادگان کیکاووس است، حوالی جنگِ توران بلند شده رفته فرنگ، حالا هم برگشته و قرار است که از لهراسب دو انبان اشرفی قرض بگیرد تا بعدا خودش با تبرزین بیافتد توی راهرو و راه‌پلّه و از در و همسایه خراج جمع کند، آن‌جوری هم که می گویند کووید گه خاصی نمیخورَد، یا شاید این سویۀ آخری‌اش خیلی گه خاصی نیست، یا شاید برای این‌که عینِ دعای کمیل، هر پنجشنبۀ آخر هفته رفته‌ام توی پایگاه‌های مساجدِ اقصی‌نقاطِ شهر و واکسن زده‌ام؛ باعث شده که وایت‌بی‌سی‌های بدنم دستشان را بگیرند به خشتکشان و رو به کوویدهای مهاجم بگویند جوون بیا پیش عمو، بینی‌ام برخلاف چیزی که انتظار داشتم دارد کار میکند، در حقیقت هنوز بوی اکلیل‌سرنجی که دیشب به درب پارکینگ کوبیدند را از این فاصلۀ دور استشمام میکنم، علاوه بر این همچنان میتوانم اسمارتیزهای بنفش را از سبزها و آبی هایش را از نارنجی ها صرفا از روی طعمشان تشخیص بدهم، این کارگری که لباس بسیجی پوشیده از همه گشادتر است، هی آن وسط‌هایش می‌رود پشت کامیون قایم می شود تا اثاثِ گنده به او نیافتد، وقتی هم که میخواهد یک کارتنی چیزی بگذارد روی کولش عین این دروازه‌بان‌های اماراتی وقت تلف میکند، در حالت عادی از این بالا داد میزدم داداش دوتا کارتن سنگین‌تر وردار که اقلا قولنجت بشکنه، لیکن با این حال مریض احساس میکنم که به ملکوت آسمان‌ها نزدیکتر و با بندگان خدا بسیار مهربان‌ترم، عصری هم که توی آینۀ مستراح نگاه میکردم دیدم یکجور نور معنویتِ خاصی چهره‌ام را فرا گرفته و یک حالِ عرفانی عجیبی هم در نهایت بر من حادث شد، گیرم یک بی‌خدا پیغمبری هم به آدم بگوید که انقدر در نوشیدنِ مایعات افراط میکنی و یک‌بند داری میشاشی که رنگت پریده؛ چه باک از طعنۀ ملحدان بداندیش و مجوسان برنزۀ دیوث، دو سه تا کیسه‌زبالۀ مشکی هم از خاور بیرون کشیدند که آدم را یاد آن بابایی می اندازد که چندوقتِ پیش پسرش را جوجه‌کبابی فیله کرده بود، یک گلدان خیلی بزرگ هم گذاشته‌اند کنار درِ ورودی، بیشتر دقت کردم دیدم از این درخت‌های مصنوعی است، آدم چرا باید پول بدهد سه متر پلاستیکِ فشردۀ بازیافتی را که شبیه کاردستیِ معلول‌هاست بخرد و روی کولش بیاندازد و هی با خودش از این خانه به آن خانه جابجا کند و به دکوراسیونِ داخلی خانۀ جدیدش هم عین خانۀ قبلی‌اش بریند؟ دوتا میلِ سنگینِ زورخانه هم آن گوشه توی خاور است؛ هیچکس هم ظاهرا دلش نمی‌خواهد به آن‌ها دست بزند، یک سیگار دیگر روشن میکنم و شقیقه‌هایم را میمالم، سرفه ندارم در نتیجه می‌شود مثل جیمز باند از بالای تراس و در سکوتی رازآلود، کلّۀ همسایۀ جدید و رفقایش را دید بزنم، انگار تولد رابرت است و چهارتا دلقک با کلاه‌گیسِ رنگی آورده‌اند و هر آن ممکن است یکی از دلقک‌ها یک بوق از تو جیبش در بیاورد و شروع کند به بوق زدن، آنقدر فریک و مغشوش می‌آید توی این واحد و می‌رود که چاکراهای آدم چاک میخورد، هالۀ آدم را بهم میریزند، کوکو زنگ زده بود پرسیده بود چطوری؟ گفتم مشوّش‌ام، گفت کووید؟ گفتم خیر این همسایۀ جدید، می‌گوید خب فضولی نکن، خب چه کار کنم، حوصله ام تا بناگوش سر رفته، علی‌الحساب فقط همین از من بر می آید، حالا بعدا از فرصت‌های تعالی انسان بهره میجویم و اگر فراغ‌بالی میسّر شد در شگفتی‌های کائنات و رازهای مبهم آفرینش تدبّر میکنم، همین الان آن یکی که کلّه‌اش قرمز است به این یکی که کلّه‌اش سبز است گفت امیر، عین اُفِ تهِ اسم روس‌ها، از هر چهارتا مرد ایرانی بالاخره سر یا تهِ اسم یکی‌شان امیر است، قسمت ناگوار ماجرا این است که اگر سابقۀ میگرن داشته باشید و کووید بگیرید دردش بدجور عود میکند، جوری که آدم دلش میخواهد سرش را از تراس پرت کند پایین، دو تا نفسِ راحت بکشد و بعد به امیر بگوید حاجی دمت گرم، بی‌زحمت اون کله رو پرت کن بالا