بعد خب من هم که صراحتِ ویرونی دارم، دنبال بهونه ام، کنار جوبی، زیر پلی، توی اتاق خونۀ تاریکی جایی دارم نفله میکنم خودمُ، بیهوش و بی خبر و بی دونستن، بعد یادت میافته اون روز، که من چقدر خوب، چه اندازه دلتنگ کننده بودم، و چقدر اون خنده ها، بهم نمی اومد