یه عقرب کوانتوم تو اتاقمه، بُعد زمانُ ماسکه کرده از شش و بیست دقیقۀ عصر، از خود چهارشنبه ده شهریور تا همین امروز و دقیقا همین ساعت، از کف دست هام از زیر دمپایی از گوشه های دیوار از حفره های سقف از توری پنجره رد میشه؛ مرز نداره، مرگ نمی فهمه، عصرها سوار آسانسور میشه، یه دور میره ته کوچه، زیر چتر پهن برگ ها، زیر زردی چراغ های برق، سلفی می گیره از خودش، بعد دوباره بر می گرده؛ زل میزنه بهم، به خط لبخند روی گونه ام، دمشُ بلند میکنه رو سرش، که یعنی ایناهاش، با این زدم کشتمت، میکُشه مکث می کنه اتفاق نمیافته، پی رو فشار میدم تا چهار رقم اعشار، جی رو میزنم تا بی وزنیِ همکف، شب ها میرم زیر یرقان چراغ های برق، عصرها سوار دوچرخه شهریور تهرانُ رکاب میزنم، صبح خسته بر میگردم، خسته خوابم میبره، یادم میبره آخریش بود؛ آخرین نود و پنج، پنج صبح می پرم از خواب، دوباره بر میگرده، زل میزنه بهم، به خط اشک روی گونه ام، دمشُ بلند میکنه رو سرش، که یعنی ایناهاش، با این زدم خودمُ کشتم