آمدم کافۀ خودم. یک پاتوقی است که خیلی سال است می‌آیم سرک میکشم و میروم. بیشتر وقت‌ها هم همینجا می‌نشینم، پشت دقیقاً همین میز و کنار پنجرۀ این گوشه. پریز برقِ نزدیک ندارد. باتری لپتاپ دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. قیمت کردم دیدم باید اندازۀ پولی که بالای لپتاپ داده بودم پول بدهم که باتری فیکش را بفرستند. کج دار و مریز تا میکنم با این هم. خودش درست می شود یا مثل همۀ آن چیزهایی که قرار نیست درست بشود، یکجوری بالاخره از اولویتم خارج می‌شود. همیشه به محض رسیدن یک نخ سیگار روشن میکردم. بعد هم که طبق معمول اسپرسو سفارش میدادم. حالا اما حتی فندک هم ندارم. یکجور عجیبی پاک و منزّه ام اینروزها. مست نمیکنم چت نیستم سیگار نمیکشم صبح ها گاهی شیر میخورم. شاید هم دارم فرشته می‌شوم. شاید قرار است که با بال های مومی و قچنگم دوباره پرواز کنم سمت خورشید. حتی از تصور این سرنوشت هم کونم درد میگیرد. واقعاً دیگر تاب و توان زمین خوردن ندارم. منوی این کافه‌ای که می‌آیم، بیشتر از آنکه منو باشد یک بیانیه در ستایش کون گشادی و بی قیدی است. هی قیمت های جدید را برداشته با برچسب چسبانده روی قیمتهای قبلی. حتی برچسب‌های قیمت قبلی را نکنده. مثل زمان بچگی ما که شلوار لباس هامان را دو سایز بزرگ‌تر میگرفتند که زود به زود خرجمان نکنند، این هم یک قیمت پرت و پلای گزافی میزند که زود به زود زحمت چسباندن قیمت های جدید نیفتد گردنش. قهوه اش هم آشغال است. احتمالاً هنوز هم از آن گه فروشی فلّۀ توی هفت تیر میخرد. حالا هیچ‌وقت کیفیت قهوۀ کافه ها برایم اهمیتی نداشته، این ولی دیگر رسما آب رس درست میکند میدهد دست مردم. توی منویش میلک شیک هم هست. جمع کن پیرمرد. از آن وجناتت خجالت بکش. اسم یک مشت آبمیوه و اسموتی را هم نوشته که میدانم هیچ‌وقت هیچکدامش را ندارد. در این بیست و چند سالی که این ور آن ور کافه رفته‌ام نهایتاً ده پانزده بار بوده که چیزی شلوغ‌تر از اسپرسو سفارش داده‌ام. لته آرت و امریکانو و هکذا. هیچ وقت اما هات چاکلت نخورده ام. یکجورهایی انگار دون شانم بوده. بنظرم اما امروز آن روزیست که یک مرد متکبر نادان آخرش تسلیم می‌شود و هات چاکلت هم میخورد. هوا چرا اینطوریست؟ کوچه چرا آنطوری است؟ من چرا دوباره اینجوری ام؟ از آخر سال متنفرم. همیشه همینطور بی دلیل غمگینم میکند. از آن‌جور غم‌ها توی دلم می‌ریزد که دماغ آدم را کیپ میکند و چشم‌هایش را تار و سینه‌اش را مچاله. کی حال دارد دوباره برود پایین سفارش بدهد؟ خیلی گشاد است این یارو. دو روز طول میکشد بیاید سفارش بگیرد. مگر آنکه دافی چیزی چشمش را گرفته باشد. آنوقت ببین چطور شلنگ تخته میندازد و بالا پایین می‌رود و دولا راست می‌شود. یک روزی توی یک شهری غیر از تهران، یک کافۀ داغانی میزنم. مثل همین آدم گشادی که کار ندارد کی می‌آید و کی می‌رود، یک منوی آشغال درست میکنم و قهوۀ فاسد میدهم دست مردم. صدای رادیو را بلند میکنم. روزنامۀ تاریخ گذشته و مجله جدول ها را ول میکنم روی میزها. یکجور رخوت وهن آمیزی از توی دلش بیرون میکشم که دلم خنک بشود. میدانم هم که دلم خنک نمی‌شود. این بیانیه های مبتذل و بی‌فایده دیگر به کارم نمی‌آید. اما از تهران میروم، قطعاً و حتماً و در اولین فرصت. مرده شور همه چیز این خراب شده را ببرد. صدی نود روزش که هوا کثافت است. دویست سال است که قرار است زلزله بیاید. زمینش که نشست کرده. آب که ندارد. اعصاب مردمش که ریدمان است. همه چیزش هم که الکی گران است. خب آخر این چه کثافتخانه ایست که خودم را اسیرش کرده‌ام؟ باید بروم یک گوشه‌ای یک زمین کوچکی بخرم. مرغ و خروس پرورش بدهم. سبزی و صیفی بکارم. روی تاب تلو بخورم و روی ننو ولو بشوم و قند گوشۀ نعلبکی بگذارم و این‌ها. یک رؤیای مبتذل و بی‌فایدۀ دیگر. همه چیز بلافاصله در نطفه خفه می‌شود. نطفه را چرا توی ادبیات فارسی خفه میکنند؟ نطفه را باید با شست فشار داد له کرد یا رویش آبلیمو ریخت یا با دستمال حوله ای از روی سطح پاکش کرد. اصطلاحات فارسی واقعاً خنده‌دار است. مثلاً همین که آدم میگوید دلم برایت تنگ شده. یعنی دل آدم مثل دور کمر شلوارش شده یا آن کسی که از او حرف میزند برای دلش تپل است؟ چرا خیلی راحت نمی‌شود که آدم بگوید دلم برایت مچاله شده؟ اینکه خنده‌دارتر است؟ نیست؟ چرا نمی‌شود که به هیچ‌کس بگویم که چقدر دوستت دارم؟