کاش بابای فرهاد بودم. شب ها با اون کون مغموم و سبیل محزونش واسه‌ام میخوند زردها بیهوده قرمز نشدند، قرمزی رنگ نینداخته، بیهده بر دیوار و من یهو وسطش لپشُ میکشیدم و بهش میگفتم بابا جان مطربی کن، اما سیاسی نخون. کار یه بار پیش میاد. ورمیدارن میذارنت بیخِ دیوار که خونت یجوری رو آجرها شتک بزنه که حالا حالاها قرمزیش پاک نشه‌ها. بعد مادر بچه‌ها می اومد وساطت که اووو حالا کوو تا این بخواد معروف بشه و حسین آقا هم که نصف حقوق سر برجُ خرجش کرده بودم که پای منقلِ مهمونی امشب بهش خوش بگذره، یهو با دلخوری میگفت: شتک زده است به خورشید خونِ بسیاران و بعد هم سر تکون میداد که شمام شنیدی، مگه نه؟ معلومه که من هم شنیدم آقای منزوی! اما کاری جز لودگی برنیومد ازم