همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۴۸ مطلب با موضوع «مزامیر ورشو» ثبت شده است

01:24

گاری حتی به من فرصت خداحافظی نداد. فاک به فاکنر! یک حرامزادۀ واقعی! پیش خودش خیال کرده که خشم من وزن ندارد. بنحوی اطمینان پیدا کرده که نمیتوانم بین متن کتاب و هیاهوی روی جلد، ارتباطی پیدا کنم. هرابال هم که در نهایت تصمیم گرفت تا فرصت خمیر کردن مجلدات را از من دریغ کند. منِ لعنتی حتی نمیتوانم دماغ بزرگم را برای هاینریش قرمز کنم! صرفاً دارم توی نسخۀ ارزان تری از اتفاقات دست و پا میزنم. اسمش را هم گذاشته‌ام روایت زندگی. هدایت سرانگشتش را تفی میکند و من، از میان سطور گجسته دژ پایین میافتم یا صادقی مرا برمی‌دارد و محضِ نشانه گذاری، لای صفحات ملکوت میگذارد
پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

00:46

کاسبرگ شدم. این یک اصطلاح جدید است که هنوز کاربرد دقیقش را نمیدانم. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که یادتان نرود که اولین بار، این من بودم که از این عبارت استفاده کردم. اهمیت دارد که آدم شروع کنندۀ چیزها باشد. یک اثری روی هر چیزی گذاشته باشد. مردم فکر میکنند که من هیچ اثری روی جهان نگذاشته ام. مردم اشتباه فکر میکنند! من اگرچه برهنه، پشت پردۀ اتفاقات بسیاری بوده ام. این را که دیگر نمی‌شود کتمان کرد! یک پروانه اینجا این ور دنیا بال میزند، آنوقت آن طرف اقیانوس، یکی توی تایلند حامله می‌شود. به همۀ حامله های تایلندی نگاه کنید، این‌ها تماماً اثر پروانه های من اند. من آن مهرۀ اول دومینوها هستم، چکِ اول هاردکور، گلولۀ شروع کنندۀ ورلدوارها، این منم؛ خدای خدایان! کاسبرگ شده به دست عبد صالحی که گل نمی‌فهمد. با بی‌تفاوتی به شاخۀ توی دستش نگاه میکند و مثل بچه‌ای که بال از سنجاقک میکند، گلبرگ ها را یکی یکی میریزد کفِ باغ
پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

00:26

یک جان هست که آدم وقتی جواب تلفنش را میدهد میگوید. یک جان هم هست که آدم چند لحظه پیش از رسیدن به ارگاسم تکرارش میکند. یک جان هم هست که بعد از بوسیدن پیشانی یکی به زبان می آورد. من عموما جانِ سوم هستم؛ کنتِ مونت کریستوی آخر کتاب؛ بدون تعارف با خودم یا شرمندگی از گل درشت بودن داستان. با جان اولی‌ها زد و بند خاصی ندارم. ترجیح موکّدم هم این است که با جان دوها دم‌خور نشده باشم؛ خصوصا با جین دو ها. برای همین هم هست که انتخاب زیادی باقی نمی‌ماند. اما خب، چاره چیست؟ دور تا دور آدم را همین ها پر کرده اند. توی هر کنج و گوشه‌ای میلولند. توی هر سوراخی میخزند. توی حفرۀ گلو توی گودی کمر توی خالیِ آغوش لانه میکنند و درست مثل جمعیتِ کرم‌ها به جان لاشه ات میافتند. از درون تو را می‌پوسانند. از گوشت تنت می‌خورند و توی استخوان هایت را پوک میکنند. بعد هم مثل مردار رهایت میکنند. جین دوی آخری سه تا جمجمه آورده. یکی جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده، دیگری جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده و سومی جمجمۀ کسی که به هر دوی آن ها تجاوز کرده. یکی را روی میز ناهارخوری گذاشته، یکی را روی تخت و یکی را توی بوفه. حیرت آور است. پیشانی جمجمۀ آخری بلندتر از صورتی ست که بخاطر می آورم. جمجمۀ دومی اما پیشانی ندارد. لابد درست پیش از مرگ، از ارتفاعِ جایی افتاده. تکه‌های استخوان پیشانی اش هم پراکنده و گم گور شده. صرفاً یک خالی از ملاج تا فکّ بالاست و کاسۀ سر اولی؟ -فقط به درد کورن فلکس میخورد، با نصف لیوان شیر و تماشا کردنِ هفت صبحِ پنج‌شنبه از تراس
پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

00:14

آقای نات عه چنس رو کرد به خانم سریسلی و گفت پی رنگ همه کارهای مانه همین است. واضح است که خانم سریسلی با تعجب از کدام کلمه استفاده کرده بود. من هم داشتم فکر میکردم که اگر سر آقای نات عه چنس را با سر خانوم سریسلی عوض میکردم مخلوقات موزون تری از کار در می آمدند. آقای نات عه چنس که اگر بجای نات عه چنس بگوید راه نداره ممکن است موهایش شپشک بیندازد ادامه داد: هنر در درجات متعالی ترش اکسپوزبل است. من هم آن گوشه در حالیکه داشتم موز را با دهانی کاملاً بسته میجویدم منتظر واکنش خانم سریسلی ماندم. خیلی با تحکم گفت: آفرین آره همینطوره. شرط میبندم که امشب این دو نفر با هم می خوابند. بنظرم خیلی روشن است. اساساً این شکل دیالوگ کردن و آن فرم تایید کردن، هدف یا خروجی دیگری نباید داشته باشد. در غیر اینصورت آن کسی که تابلوی چاپی بالای سرش را نهایتاً به ١٠ دلار از دیجی کالا خریده چرا باید منتقد موریس اشر باشد؟ با همۀ این‌ها این احتمال هم وجود دارد که من دارم اشتباه میکنم. شاید واقعاً قدرت تحلیل خودم را از دست داده ام. افت پتاسیم کار دستم داده. نیاز روزانه چهارهزار و هفتصد هشتصد میلی گرم است. در حالیکه یک دانه موز نهایتاً چهارصدتا پتاسیم دارد. این را میدانستید؟ این یعنی هیچ‌وقت یک دانه موز کافی نیست. هیچ‌وقت هم کافی نبوده! آن همه روز که آدم با امّیدواری یک دانه موز خورده و پیش خودش فکر کرده که دارد چه حالی به خودش میدهد، باد هوا شد و رفت. تازه حالا که با این اوضاع و احوال، همان یک دانه موز هم گیر آدم نمی آید. وقتی هم که گیرت می آید باید یکجوری با دهان بسته بجوی که نکند یک وقت یک پتاسیم از آن چهارصدتا پتاسیم اش از گوشۀ دهنت بیرون بیافتد. آ سقلمه زد و گفت چته؟ باز چرا قیافت اینطوریه؟ قیافه‌ام مگه چطوریه پدسّگ ها؟ خیلی هم قیافه‌ام فنومنال است. حالا گاهی یک قدری اکسپوزبل میشود که این هم خودش بفرموده؛ از متعالی ترین درجات هنر است. دستم درد نکند. حقیقتاً دست مریزاد دارم. پس از آن همه تکاپو و عبور دادن آدم‌ها از صافی های گوناگون، نهایتاً یک مشت میمون دور خودم جمع کرده‌ام. بعد هم توقع دارم که کسی این وسط، موز اضافه نخورد
دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

11:52

تو زیبایی و زیبایی تو به تمام آن چیزهایی که اهمیتی به آنها نمیدهم مشروعیت میبخشد، مشت در سینه ام گره میکنی گیس از پنجره میتکانی و خوب میدانم که در کنار تو می شود سیلی خورد می شود به اقامه ایستاد، تو قیام پابرهنه هایی؛ آن که چکان چکان قطره های روی ساقش را از زیرِ دوش تا روی فرش می آورد، من از انقلاب توده حرف میزنم از انقلاب مخملی؛ نرم مثل روتختی و شاعران تنت کشته های در سایه اند، من از کشته ها حرف میزنم؛ شعرهای پشتِ سر بی سر بی سنگر، مرا غرق در عرق در آغوش بکش که جهان به تفی نمی ارزد که من تنها به امر تو میجنگم و بشرط آغوش توست که دست باز میکنم و تمامِ تن برای تو چلیپا خواهم شد، تو مرده ای و مرگ تو به تمام آن چیزهایی که مشروعیت داشته حزن میبخشد، پروانه ای میان سینه ام بال میزند و زوال، پشتِ پنجره سر تکان میدهد و خوب میدانم که دیگر، در آغوش کشیدن تو ممکن نیست و هربار جمعه را لخ لخ کنان از زیر دوش تا روی تخت می کشانم، من از تعلّق حرف میزنم از جان دادن برای کسی؛ مثل افتادنْ کفِ کوچه ها و ناقدان من شاعران پهنۀ خورشیدند؛ زنده های چکمه پوش زنده های همیشه در سنگر، مرا غرق در خون در آغوش بکش که جهان به دمی نمی ارزد که من تنها به وجد تو نفس میکشیدم و در حسرت آغوش توست که جان خواهم داد
جمعه ۲۲ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:50

دراگ به من نمی سازد، الکل هم نمی سازد، هیچ وقت هم نساخته یعنی نه حالا و نه حتی همان سالها که آدم می توانست با یک ورق آدامس موزی تا بعدازظهر خوشحال باشد، متاسفانه هر کسی هم که این روزها با او مراوده ای دارم یا بالاست یا دارد تیک آف میکند یا همین چند لحظه پیش از مدار ونوس روی تشک افتاده، تف به آن بالای لعنتی، تف به آن کسی که فکر میکند به گیجی بیشتر به گزینه های بیشتر احتیاج دارد، تف به انتخاب از میان آن همه لباسی که روی رگال افتاده؛ انتخاب چیزی که فیتِ تنت باشد و از ریخت نیندازدت، زیادی گران نباشد و زیادی هم جنسش خراب نباشد، رنگش پس ندهد آب نرود یا بشود با آن کفش و کمربندی که داری یا آن کت و شلواری که میخری ست باشد، زبان میکشد به سر انگشت شستش، رژ گوشۀ لبت را پاک میکند، کف سرد دستش را میگذارد روی چشم هایت جوینت را میگذارد لای لبت و رگالت را میکند سه تا، پوست شیر میافتد روی عصر، قلب پرنده میافتد روی ابی و زمان عین پنیرِ روی پیتزا کش می آید، بند سرتینای مشکی اش کش می آید، کافِ واژِ سی کش می آید، ایتز اولرایت می شود گزینه، روس ایوانی میشود گزینه، کام کاهانی می شود گزینه، پلک میزنی می بینی افتاده ای؛ دراز به دراز و فرش دارد آن گوشه زیر ران هایت کش می آید، غلت میزنی و دست زمین به پهلویت نمی رسد؛ معلقی مثل رخت، آویزانی، رگالی هم در کار نیست، قناره بسته اند؛ از آن قناره های توی قصابی، شقّه آویزان است راسته آویزان است عرشه آویزان است آخر هفته آویزان است، لوبریکانت افتاده آن گوشه، نیم تنۀ سفید افتاده آن گوشه، تو افتاده آن گوشه، کسی روی دست تو افتاده آن گوشه که دارد زیر گوش ات نفس می کشد، بی آنکه زنده باشد بی آنکه کشته باشد، بوسه اضافه می آید نوشابه اضافه می آید ناله اضافه می آید و بعد آن دیگری می آید، می خواباند زیر گوش ات و جای سرخ سیلی اش را می بوسد، پلک خیس ات را می بوسد، اشاره میکند به اجساد، اشاره میکند به دهلیز، اشاره میکند به قوس پنجره و آهسته لب تکان میدهد که نگاه کن ببین! ببین که پشت پنجره ات را چه تاریک کرده ای! به رکابی مشکی ات اشاره میکند، به خون مردگی روی سینه ات اشاره میکند، به احتمال تقریر اشاره میکند و خودش را پرت میکند روی رگال و تو پیش خودت فکر میکنی که آدم باید شکلاتش را وقت تیک آف مک بزند یا وقتی با چرخِ باز نشده دارد لند میکند و آنقدر به نتیجه نمیرسی و مک نمیزنی که پردۀ گوش ات میگیرد
جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:43

مثل سگ کتک خوردم، خون از پشت تیغۀ بینی برمیگشت پشت حلقم، یکجوری توی دنده‌هایم زده بودند که با هر نفسی که می‌کشیدم سینه‌ام آتش میگرفت؛ البته این‌ها در خواب اتفاق افتاد، بیدار که شدم دماغم مثل همیشه بود، همان دماغ معمولی که هر صبح بعد از خواب ورم میکند، توی آینه قیِ سفت شدۀ گوشۀ چشمم را با انگشت پاک کردم، اثر گرانش روی پلک‌هایم بیشتر بوده؛ مثل کرکرۀ نیمه‌بازِ ساندویچی‌های اول صبح، به مرور بخشی از ویترین چشمم را پوشانده، از آن توپ گلفِ براق سال‌های دور، دو تا خط تیره باقی مانده؛ دو تا درزِ نازک برای زل زدن، یکجور چرک‌مردگی یک کدورتی شبیه پرس کارت روی چشم‌هایم را پوشانده؛ شبیه چشم مردۀ عروسک‌هاست -حواستون باشه به چشاش نگاه نکنین! لعنت به لخت خوابیدن تف به تابستان، آدم بی‌حواس میرود روبروی آینۀ حمام و خودش را می‌بیند که عرق دارد لای چروک عمیقِ کنار گردنش می سُرد، می‌بیند که استرچ‌مارکِ روی سرشانه‌هایش سفیدتر شده و این استرچ‌مارک یعنی یک چیزی در تو کش آمده که نباید کش می‌آمد، یک چیزی مثل زمان یا پیش پا افتاده مثل عشق یا دلگیر کننده مثل احتیاج، فلسفیدنِ اول صبح را دوست دارم مثل کار کردنِ شکم به آدم آرامش خاطر میدهد، غیر از آن چند خون‌مردگی واریسیِ روی قوزک، حالا دو سه تا رگ واریسی هم روی پهلوهایم پیدا کرده‌ام؛ جایی که فکر نمیکردم خون آنجا بماسد، هر از گاهی یک تودۀ کوچک چربی توی ران‌هایم پیدا میکنم در اندازه و در شکل‌های متفاوت؛ ماش عدس نخود و حتی این آخری که لمسش به آدم حس لوبیا چیتی میداد، از ران‌های مفتخر و دونده‌ام حالا یک بانکۀ حبوبات به جا مانده، گفته می‌شود تا زمانی که در حد همین حبوبات باشد جای نگرانی نیست اما اگر به اندازۀ گردو یا شلیل شده باشد یعنی کار بیخ پیدا کرده سونو لازم دارد جوابش هم از پیش مشخص است؛ سرطان دارید، سرِ زانوهایم پوسته پوسته شده، لیف کشیدن و کرم جی فایده ندارد، ضخیم یا تیره نیست برعکس نرم و شفاف است، انگار ساعت‌ها کاسۀ زانوهایم را توی استخر یا توی وان حمام خیسانده باشند، روی میز لابیِ مهمانخانه یک اعلانیه گذاشته اند، زیر سوسوی شمع گرفتم و دیدم که هشدار داده‌اند که پری کوچک غمگینی به شهر آمده، شب‌ها سراغ لخت‌ها میرود و در سکوت سرِ زانوهایشان را رنده میکند، توتون توی پیپ را با سرانگشتِ تفی جابجا کردم سه‌کام کردم و گـُر که گرفت زیر لب گفتم کسمغزهای کاباره ولتری! البته این‌ها هم در خواب اتفاق افتاد، یکی دو سال است که سرتاسر لالۀ گوشم مو درآورده، یک روز آخرش دست به کار شدم، سر حوصله و با نفرت یکی یکی همه را از بیخ کندم، اسمش را هم گذاشتم عملیات لالۀ سیاه، یازده روز بعد غافلگیرم کردند، دوباره بیرون زده بودند این بار اما پرتعدادتر، دیگر خودشان را توی شکاف‌ها یا گوشه‌های گوش پنهان نمی‌کردند، حتی دیدم که به تلافیِ آن قتل عام دو سه لاخ موی جدید روی عجیب‌ترین قسمت گوش‌هایم روئیده؛ مشخصا روی تراگوس‌ها، عملیات با موفقیت شکست خورده بود؛ تسخیر شده بودم، مسواک را برداشتم، با حرص روی دندان ها کشیدم، تمیز می‌شوند اما جانشان کدر می ماند درست مثل سنگ توالتی که با پودرِ دست شسته باشی، جرمگیری فایده‌ای ندارد فلورایدتراپی فایده‌ای ندارد، از یک جایی به بعد یک چیزی توی مینای آدم میمیرد، لثه هایش تیره تر و کام‌اش متعفن می‌شود، مجبور شدم یک قدری توی آینه عقب‌تر بروم، یک چیز پر اهمیتی که دربارۀ آینه ها فراموش می‌کنیم این است که هرچه عقب تر بروید نمای بیشتری از خودتان را می‌بینید، سینه‌هایم حالا مثل ابروی متعجبِ پیرمردهاست؛ دو تکه چربیِ سست و کج و معوج و پشمناک، بعد چربی مطبّق و سرسخت شکم و بعد چربی نامتقارنِ پهلوها؛ مرد بی‌عضله، زنبور مهاجمِ کندو، آن معاند همیشگیِ زنبورهای کارگر دارد حالا توی آینه میگندد، یک اتفاق دیگری که میافتد این است که وقتی سن بالاتر میرود حجم بینی طول گوش‌ها و قطر ناف آدم بیشتر می‌شود از آن طرف کون و عورت آدم آب میرود جوری که با هربار نشستن لبۀ ساکروم توی روده‌هایت فرو میرود و حتی یک نشستن ساده را هم برای آدم زهرمار میکند، همه چیز در حال گندیدن است همه چیز در حال منقضی شدن است و این حتی به خواب‌های من هم سرایت کرده، عادت نداشتم خواب ببینم، از آدم‌هایی که خواب می‌بینند خوشم نمی‌آید و بطور خاص از آن‌هایی که خواب‌هایشان را برای من تعریف میکنند نفرت دارم، خواب دیدم لت و پارم کرده بودند -خوب گوش کن! صورتم متلاشی شده بود استخوان گونه‌ام بیرون زده بود، خون‌مردگی ها عمق شکافِ زخم‌ها و خون جمع شدۀ پشت لب‌هایم را به یاد می‌آورم، تار و گنگ می‌دیدم مثل وقتی که با چشم‌های غرق شده در اشک به تیک‌آف هواپیما نگاه میکنی، گوشم بی‌وقفه سوت می‌کشید و صدای ناله‌ام به له له زدن سگی شباهت داشت که زبانش از گرما بیرون افتاده باشد، یکی از مچ پاها گرفته بود، چند متری مرا کف زمین کشیده بود، بعد مکث کرد دست به کمر زد و چانه‌اش را خاراند، بعد آن دیگری آمد، دوباره با کفِ پوتین چندتا لگد محکم توی شکم و صورتم زد، یکی هم آن دورتر بی‌دخالت ایستاده بود؛ تنها میتوانستم انعکاس برقِ کفشِ ورنی‌اش را توی گودال کوچک آب ببینم، آن یکی که لاشه‌ام را روی زمین کشانده بود گفت کارش تمام شده، ورنی‌پوش با حرص گفت محض رضای خدا! آندفعه هم که خاکش کردیم همین را میگفتی! این سومی اما اعتنایی به گفتگوها نداشت، با پنجۀ کفش به جانم افتاده بود، یک لگد سفت و سخت توی بیضه‌هایم زد و با نفرت گفت یرژی لتسِ کسکش! بعد هم تف انداخت، تفی که بوی دارچین میداد؛ این را سالهاست که نمیتوانم فراموش کنم، صبح که بیدار شده بودم هنوز بوی دارچین توی دماغم بود، چندباری کف دستم را از آب پر کردم، آب را توی بینی بالا کشیدم تا بلکه بوی دارچین از سرم بپرد؛ آخرش هم نپریده بود، در عوض یک قاشق عسل خوردم، ته گلویم میخارد، یک چیزی توی هوا این روزهاست که به آن حساسیت دارم، حساسیت توی این سن میشود خارش، عطسه و فینگ ندارد؛ همه چیز خیلی خشک اتفاق می افتد، پشت دستم با ماژیک یک پروانه کشیده‌ام یادم نمی آید کی و کجا؟ یک چیزی هم شبیه حرفِ تی نوشته‌ام، مخفف چیزی باید باشد، شاید همان است که فکر میکنم شاید هم نباشد؛ بتادین حسابی می‌سوزاند آنقدر که مجال مطمئن شدن به آدم نمیدهد، گاز استریل دارد تمام می شود یادم باشد به لیست خریدها اضافه کنم، یک یادداشتی هم باید با این مضمون برای خودم بگذارم که دیگر از کمپرس یخ استفاده نکن! هر صبح یادم میرود یخ وامانده را روی صورتم میگذارم، به پوست بریده و گوشۀ زخم‌هایم می‌چسبد و هر بار قدری از پوست و گوشتی که زیر آن چسبیده را با خودش میکند، تلفن دوباره دارد زنگ میزند، خاک بر سر ژاندارمی که نیمه‌شب به آدم زنگ میزند، آن هم درست همین حالا که پلک‌هایم دارد سنگین می‌شود، برمیدارم میپرسد یازده سی و سه یا هفتاد و هفت؟ جواب میدهم کورتیزول و گوشی را محکم روی تلفن میکوبم و قطع میکنم، سی و سه دقیقۀ دیگر باید دم در مهمانخانه باشم، دو ماه کشیک ایستادم، ویولت همیشه همین ساعت میرسد؛ هر شب راس هفت با سه مرد فراک‌پوش، امشب دیگر اشتباه شب‌های پیش را تکرار نمیکنم، نقشه این است که ابتدا سه گلوله حرامِ فراک‌پوش ها کنم آنگاه از پشت سر قدم بردارم به شانه‌های لرزانش نزدیک شوم و توی گوشش بگویم آه ویولت عزیزم! از من نترس! من عاشق تماشای تو هستم و لمس سینه‌های نارس و عریان تو دیوانه‌ام میکند، تو خوش‌تراش‌ترین پیکرِ مهمانخانه ای و لب‌های تو شبیه بالشتِ پاییز، نرم و خنک و خواب‌آور است! آه مزدور دوست‌داشتنی! ای خائن زیبای میهنم! چه خون‌ها که حاضر بودم به پای تو ریخته باشد و چه جان‌ها که بیهوده تباهشان کردی! -با همان چشم‌ها! بله درست است دقیقا با همان چشم‌ها! برنگرد! فقط گوش کن! کشته‌ها تو را نخواهند بخشید، کسی باید برای برایشان تلافی کند؛ چه کسی بهتر از من؟ این بار اما دیگر به چشم هایت نگاه نمی‌کنم، نقشه این است که این بار از پشت سر به تو شلیک کنم؛ دو گلوله با عشق، می‌ماند یک گلولۀ دیگر که آن را هم پیش از خواب توی استخوان گونۀ خودم شلیک کرده بودم، البته نقشه این بود که به زیر چانه و یا به شقیقه ام شلیک کنم، تپانچۀ لعنتی لگد دارد؛ کارِ خون هیچوقت تمیز در نمی آید
جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:26

ای آویخته از نخِ نازک استغاثه! سقوط کن در آغوش استجابتم که برهان ما خلف است و رویا؛ یدالله بود -فوق ایدیهم- و آن بهار رونده که در رگت می زیست؛ گسیل داشت مرا به چینِ جین پشت زانویت، ای لبِ غرق شده در وان! کجاست آن تکه استخوان؟ کجاست آن جفت جفت سکوتی که دستت داده بودم و میدویدی؟ و اکنون در گوش که میخوانی فرات و بر لب‌های که مینویسی دجله؟ ای تا شده روی میز و ای تا زده در دراورها! تای ابرویت را باز کن تا من تای تابت را تا بزنم، تا لب بر حفرۀ گردنت بگذارم و در قُل قل خونت بخوانم برهان، ای محشرِ رستِ من آخیزِ تو! پس کجاست رستاخیز تو؟ کجاست که دوباره بر من بیافتی ساقه در من بپیچی و بالا بیافتی از من؟ که القصه هنوز عشقه‌ای و علیرغم آفتاب، ریشه در من داشتی
سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:18

شما در حال پیدا کردن چیزی هستید؟ خیر شما در حال پنهان کردن چیزی هستید؟ خیر شما در حال گم کردن چیزی هستید؟ خیر شما در حال ادامه دادن چیزی هستید؟ خیر شما در حال شنیدن چیزی هستید؟ بله شما در حال فکر کردن به چیزی هستید؟ خیر شما در حال آرزو کردن چیزی هستید؟ خیر شما در حال به چالش کشیدن کسی هستید؟ خیر شما در حال طفره رفتن از چیزی هستید؟ بله شما تفاوت طفره رفتن و پنهان کردن را میدانید؟ خیر شما به ادامۀ مصاحبه علاقمند هستید؟ بله شما سوال دیگری ندارید؟ خیر شما حرف آخری هم برای گفتن دارید؟ بله، همانطور که مشخص است هیچ‌کس نباید و نمیتواند به علامت‌های سوال اعتماد کند، شما در حال زیر سوال بردن سوال پرسیدن هستید؟ خیر، این برداشتی احمقانه از گفتگویی‌ست که ابلهانه بودنش را کتمان نمیکنم، شما دارید به موضوع خاصی اشاره میکنید؟ بله، من صرفا دارم به نگارش اشاره میکنم
شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

10:41

از آن گربۀ دم سپهسالار بدم می آید، هی هر بار دندان نشان میدهد، پنجه میکشد روی آسفالت، وقت‌هایی که راه میرود از پشت لای کفلش را چک میکنم، ببینم از این خایه‌های بیرون زده دارد یا نه، ندارد یا شاید هم دارد و پنهانش میکند، احتمالا ماده باشد شاید هم کوئیر باشد و این تقریبا تنها گربه‌ایست که در زندگیم دیده‌ام که خودش را به من نمیمالد، حتی ممکن است از اینکه دمپای جین‌ام بوی کمر و دُم گربه‌های لوسِ پیاده‌رو را میدهد کفری شده باشد، یا شاید از این که همیشه درِ کنسروها را نصفه باز میکنم حرصش گرفته باشد، عادت دارد برود پشت ویترینِ آن روسری‌فروشی، بین آن همه کیف و کفش، زل بزند به ویتونی که با موی گربه بافته‌اند
يكشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۱
مزامیر ورشو