همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است

05:28

ماها یه مشت مهره داریم، نه از اون مهره هایی که با نرمی نوک انگشتت میکشی روش و یادت میره کی بودی و کجایی و کی رفته ازت، حرفم این مهره هاست؛ همینایی که دستمونه، همونایی که دستمون بود، هر کی که پاشُ گذاشته تو این گه دونی، پونزده شونزده تا مهره گذاشتن تو جیبش، نشوندنش اونور میز و بهش گفتن بشین! بازی کن! میشه زود باخت، میشه بد باخت، میشه خوب برد، اصلا میشه کاسپارف شد، تهش ولی سالن همونه، صفحه همونه، میز همونه، آدم میشینه نیگا میکنه به خودش، چیجوری بازی کرده بودم این همه سال؟ برد برد پات باخت پات؟ حتی صدای فریاد زدنش هم مضحکه، بده که بیرون مونده وایسته پشت دست، بده که بیرون رفته به جورِ حرکتِ مهرۀ توی بازی مونده ها گیر بده، بدتر از اون اینه که متاسفانه هنوز هم گاهی یادم میره که اینا تهش؛ اول و آخرش، فقط یه بازی کسشعرِ دیگه ست
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:20

نمی دونم، گاهی واقعا فکر میکنم که دیگه باید خودکشی کنم، یعنی احساس میکنم تنها گهی که نزدم تو زندگیم این بوده که خودمُ مثل لوستر آویزون نکردم از سقف، یه جملۀ مزخرفی هم داشتم که آدم های بزرگ به خودکشی فکر میکنن اما، این آدم های کوچیک اند که خودکشی میکنن آخرش، خوب لایک می خورد، آدم تا وقتی خوب لایک میخوره اهمیتی نمیده به درستیِ حرفاش، الانِ این روزهام اگه زیر اون جمله کامنت می خواست بذاره، واسه منِ اون روزهام می نوشت که تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه شما؟ این شما رو هم حتما ته کامنتش می نوشت، و مسلما واکنشی به جوابِ سوالی که پرسیده بود نشون نمیداد، دوباره اونور خط زرد وامیستم، اونقدر صبر میکنم که تو بلندگو بگه لطفا از لبۀ سکو فاصله بگیرید، بعد فکر میکنم به آدم هایی که خسته دارن برمیگردن خونه، یا نا امید دارن میرن سر کار، یا برگۀ محضر دستشونه، یا چک پاس نشده شون ریده تو اعصابشون، یا نون شیرمال خریدن، یا تو تلگرام دارن به اونی که دوستش دارن میگن زود میرسم یا به اونی فکر میکنم که ممکنه نیم ساعت نتونه بگه؛ تو ماهواره اینُ میده بیس پنش تومن من با هفتاد و چهار درصد تخفیف میدم پنش تومن، نقطۀ نابودی آدم ها اون جاییه که شروع میکنن به همه حق دادن؛ به هر کی غیر از خودشون، کمک یه بار بهم گفته بود آدرنالینت کمه، احتمالا منظورش این بود که انقدر مثل اون قورباغه هه نشستی تو آب، که آب کم کم جوشید و نفهمیدی و مردی، من فکر میکنم بدترین چیز در مورد آدم ها اینه که نمیتونن صریح باشن، همیشه یه چیزی نمیذاره یه چیزی رو بگن، یاد گرفتم خودمُ بنشونم جلوی خودم، با انگشت اشاره و انگشت بلندِ بیلاخ، دماغمُ فشار بدم و بگم هی! بهم بگو چته؟ کی اذیتت کرده باز؟ باز چی دیدی که ترسیدی؟ هان؟ به این هم اعتقاد دارم که آدم فارغ از جنسیتش، فارغ از سن و سالش، باید بلد باشه خودشُ ناز کنه، باید مثل پنچ انگشتِ باز شده ای که میکشی تو پشم و پر سگ ها، گاهی موهای خودتُ بهم بریزی، گاهی خودتُ ناز کنی، گاهی هوای خودتُ داشته باشی، دارم موهامُ بهم میریزم این روزها، یهو واسم مهم شده که آب پز نمیرم، دیشب مثلا، دوباره وایستادم پشتِ خط زردها، وایستادم نزدیک نیمکت ها، به تو فکر کردم، به این که مجبورم این جنگُ با نفس زدن ببرم، بدون این که بذارم یه قطره خون حتی، سُر خورده باشه کف دست هام
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:17

البته خب عموما این جوریه که من نسبت به مسائل عمومی یا امور جاری یا امور سفت شده یا مراحل پشت پرده یا پشت پردۀ مراحل اعلام موضع نمیکنم و خیلی دایورت از نگاه خودم و خیلی کول از نگاه عشّاقم و خیلی تخمی از نگاه دیگران ازش رد میشم اما خب اونقدر این جمله هه طولانی شد که یادم رفت چی می خواستم بگم، بله، قرار بود اینُ بگم که اولا قلبا متاثر شدم چون من فکر میکنم قلبا متاثر شدن تنها کاریه که از قلب من بر میاد، در ثانی بنده به همین فرمونی که دستمه، تا حالا تهش دو تا یا شاید هم چهارتا سلفی گرفتم از خودم که تو آخریش شبیه عنکبوت مرده افتاده بودم و یجوری شاک کرد منُ که بعد از اون بمحض آنباکس کردن گوشی لنزشُ ماژیکی میکنم و این از من، دیگه این که بندرت پیش اومده برم جایی که خوش منظره باشه و دستم به دوربین بره که چیزی ثبت کرده باشم و کیف دنیایی که مال چشم های فانی منه رو عوضش کرده باشم با قاب بندی و سه پایه مگر در موارد حاد و اضطرار که منظره شامل منظره باشه و تو که می دونی دارم از چی حرف میزنم و اون هم تهش بشه دو بار و نه چهار بار و این از من، دیگه تر این که خیلی بدیهیه که من حوصله ام از جایی که همه دارن توش با هم حرف میزنن خیلی زودتر سر میره و این میتونه مهمونی باشه یا حموم عمومی یا اینستاگرام و این از من، اما! یه منش کانالیزه ای رو دارم بوضوح در سرکوب و ضدارزش سازی از سلفی بگیرها و ثبت کننده ها و تماشاگرها و بوقچی ها می بینم که نگرانم میکنه و تو که میدونی منظورم اون گلۀ گر و این آفتِ علوفه نیست و تو که سگِ گوش بریده می فهمی و باز هم قاتی بازی هایی و خطابم میکنی و جواب می خوای و من هم می پیچونمت و بذار که ادامه اش ندم و این از من!
شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:01

من یه جور سکوت هم دارم که اسمشُ میذارم سکوت، توقع داشتی اسمشُ بذارم مخلوط کن؟ اصلا چرا باید واسه چیزی که یه اسمی روشه اسم میذاشتم؟ حالا اسم هم که نه اما صفتش میشه سیلی، یعنی اینطوری باید شروع میکردم که من یه جور سکوت هم دارم که اسمشُ میذارم سکوتِ سیلی، یا شاید هم مضافش میشه سیلی، سکوت سیلی سیلی است؟ آم.. هم آره هم نه، الان نمی تونم تصمیم بگیرم که سیلی صفتشه یا مضافش، همیشه از زبان فارسی متنفر بودم، دلیلی نداره که آدم یاد بگیره چطور، اون چیزی که داره مصرفش میکنه رو، همونطوری مصرف کنه؛ خیلی بی مصرفه بنظرم، مثل همین سکوت سیلی، ساکت میشم که خوابونده باشم زیر گوشت، دلم نمیاد، واقعا دلم نمیاد صورت تو یکی رو سرخ کنم، من یه جور سرخ هم دارم که اسمشُ میذارم سرخ، حتی میتونم اسمشُ بذارم مخلوط کن، الان که دارم فکر میکنم می بینم واقعا اهمیتی نداره که روی اون چیزی که یه اسمی روشه یه اسم دیگه بذارم، نمیتونه صفت باشه، صد درصد مضافه، مضاف بر این ها این که بطرز هولناکی براش ممکن نیست، تعمد و حواس پرتی نیست، میخوام بگم تعریف نشده تو دنیاش؛ فهمیدن چیزهایی که داره این همه آزارم میده
يكشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:50

بدیش اینه که هر وقت می بینیش خوبه، یعنی اون بخش از مغزش که تحلیل میکنه الان دیگه باید سوگوار باشی، الان سردت شده ها، الان واقعا عصبانی شدی، دقیقا همون بخشِ مغزش خراب شده، یه چند تا تیکه بزرگ از لوپ مغزشُ ورداشتن و بجاش لُپ و غبغب گذاشتن واسش، ببینید من واقعا آدم تاثیر گذاریم، یعنی حال کنم باهات، بخوام بخندی میخندی؛ هر چقدر هم که عن باشی، بعد واقعا یکی دوبار سعی کردم حالش انقدر خوب نباشه، یکم معمولی باشه، یذره آدم باشه، دلم خواسته ببینم وقتی حالش خوب نیست چیجوریه، نتونسته، واقعا از پسش بر نیومده، باز هم چشاش برق میزنه، فک و دهنش مثل خمیازۀ اسب آبی باز میمونه، یه تیکِ ریزی هم داره تو شونۀ راستش که از بس وول میخوره، وسط اون همه تیک دیگه اش گم میشه، با هم از این فلافل ها خوردیم، من هیچ وقت درک نکردم چرا آدم باید واسه چیزی که قیافه اش شبیه سنگ پاس، مزه خاک ارّه میده و تهش با نفخِ معده ولت میکنه تو کوچه خیابون ها پول هم بده، واسه همین گذاشتم اون حساب کنه، یعنی در واقع حساب کردم دیدم اگه من حساب کنم ممکنه فکش از اینی که هست هم بازتر بشه، حالا که ماها خیلی خوشحال داریم پول هم میدیم واسه اینا، دیگه چرا خیارشورهاتون بوی جوراب میده؟ کاهوی لهیده نذارین گوجۀ کرمو نذارین، انقدر سخته؟ با مردم مهربون باشین، درخت بکارین، نایلون پرت نکنین تو طبیعت، تورو خدا تو استخرها نشاشین، انقدر بوق نزنین، انقدر الکی پاچۀ همدیگه رو نگیرین، پارتنرهاتونُ وسط خیابون نمالین، ته سیگارهاتونُ پشت سرتون خاموش کنین، تو انتخابات حضور حداکثری داشته باشین، فلافل هم اگه دوست ندارین نخرین که نصفشُ بندازین دور، بعد دقیقا وقتی من نشستم و دارم با این شدت و حدت به صلاح امتم فکر میکنم، بر میگردم و می بینم نشسته اینورم لب جوی، ماتحتش روی لبۀ بلوک شبیه دلمه سبز شده و گذر عمر که هیچ، سگرمه های تو هم رفتۀ من هم نیششُ نمیبنده، ته خالی نونِ ساندویچشُ گاز میزنه و میگه دیروز اخراج شدم، بعدش هم بلند بلند میخنده
دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:41

یکی از بزرگترین لذت های زندگی سیگار کشیدن کنار استخره، یکی از بزرگترین ترس های من هم؛ افزایش سطح آب محیطه، شما یه تشت آب بذار جلوم؛ همچنان حالم خوبه، بعدش ولی یه تشت دیگه بیار؛ رنگم میپره، دو تا تشتُ بذار کنار هم؛ ریق رحمتُ سر میکشم از ترس، سلمونیمُ عوض کردم، حامد یه بچه خشگل بلوندیِه یه بلوندیِ مو افشون کم سن و سال، یه تپلِ خوش خنده مثل اون خرسه توی کارتون بامزی، حامد داشت میگفت یکی از مشتری هاش گفته آدم از چیزی می ترسه که تو زندگی قبلیش؛ یه بلایی سرش اورده باشه، بعد ذوق کرده بود از این آگاهی، اصلا عسل میچکید از شونه و قیچیش، فارغ از تاکسی ها که عموما و همچنان محافل سیّار سیاست و جامعه شناسی اند، سلمونی ها هم دارند تبدیل میشن به لژهای مخفی و سرّی تئوریسین ها، دارم میرم استخر؛ از اون خصوصی ها که میشه بشینی و سیگار بکشی، دوتا مایو داشتم تو کشو؛ دست نخورده و نو، یدونه مشکی و یدونه طرح دار راه راه، من چرا باید توی کشوی لباسم مایو داشته باشم؟ اون هم دوتا؟ چرا همیشه عادت دارم زنگولۀ ترس هامُ ببندم به خودم؟ جمعه که به این ساعتش میرسه؛ پنج و شش عصرش که میشه، انگار مرده اتُ خاک کردی، گریه هاتُ کردی، خرماهاتُ خوردی، نشستی تو اون اتوبوس ها و داری بر میگردی؛ بر میگردی که دوباره زندگی کنی، دوباره فردا دوباره روز بعدش دوباره تا اتوبوس بعدی.. اما خب حتی نسبت به عصر جمعه بودنش هم اونقدرها تلخ نیستم، حالم خوبه این روزها، شکایتی نیست، مایو برداشتم که برم کنار ترس بزرگ زندگیم، بخندم و سیگار بکشم؛ همین قدر مضحک و عبث
جمعه ۱۰ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:31

عصر می بارد روی ساق هایم، شهر می گندد دور استخوان هایم
يكشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:28

ببین ما چقدر خوب هستیم، ببین چگونه دو دستی، به طنابی که فرو می ریزد، دل بستیم
چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:19

خب شما یادت نمیاد، در حقیقت ابدا اصراری هم ندارم که یادتون بیاد که یه سایتی بود به نام سایوک، یه سرویس دهنده ای بود مثل همین بلاگ اسکای، من بودم و اون بود و دو تا آدم غیر از من و اون و دو تا مدیرهاش، اون زمان هایی که شلوار شیش جیب مد بود یا نبود و ما پای مردم می دیدیم و فکر می کردیم که ئه از اینا مد شده؟ اونجا می نوشتم، روزی سه بار اسمشُ عوض می کردم تا تهش رسید به میرا، بعد تو کتابفروشی دانشور فهمیدم میرا اسم یه کتابه، حالت پیش فرضِ من خیلی خاص تر از اونم که اسم یکی دیگه روم باشه باعث شد که یه چند ساعتی بی اسم بمونه، یعنی اسمش شد هیچی، بعد خب همون دوره هایی بود که بدون عنوان و بدون نام و بی نام و من نام ندارم و هیچی مد شده بود و شعر می شد و کتاب می شد و چاپ می شد و می فروخت حتی، یا شاید ما فکر می کردیم که مد شده که فروخته، یا مد نشده بود و ما اصلا بهش فکر هم نمی کردیم اون روزها، سایوک رفت بغل رقاصۀ کلیپ های منصور، سِرورش داون شد و مدیرهاش متواری و اون یه چند سالی رفاقت کرد و دو تا آدمِ غیر از من و اون هم که خب، بطرز فجیعی در اثر سانحۀ جانگداز رانندگی کشته شدن، یعنی من از صمیم قلب هر شب آرزو میکردم که برن زیر تریلی، از نظر منِ اون روزها، اونایی که راجع به فستیوال ها برنده ها همایش ها، هرمنوتیک و هژمونی و تاریخ و سیاست، کتاب قاچاق و فیلم کالت، سیگار بعد و قبل و وسط سکس و دوالیسم حرف نمیزدن، حق حرف زدن که هیچ، حق نفس کشیدن هم نداشتن، حدِ آغشتگیم به وجدِ ابرانسان بودن، شعری پس مینداخت که توش جسیکا آلبا و وزغ و سبد و پیک نیک و شابک داشت، فضای چیدمانی و ابسورد، اسم نقاشی و سن کارگردان، یه مطلعِ آگاهِ پاپیون زده سیگار برگ می کشید پشت کیبوردش، روایت کردن مد نبود اون روزها، یا بود و ما فکر می کردیم مد نیست، یا دلمون میخواست اونایی که روایت میکنن برن زیر تریلی، حتی یادمه عکس سیاه سفید میذاشتم توش؛ از این عکس ترسناک هنری ها، از این زن های موهاشونُ باد بردۀ گونه استخونیِ دهه هشتادی، از اون بارونی سیاه پوش های بی صورت، آینۀ میز گریم و دکلته، پیک نصفۀ کنار ژتون، ماکروی جوراب شلواری راه راه، واید اتاق خالی هتل و این جور چیزها، یادم نیس، شاید هم عکس نمیذاشتم، یه چیزی می خواستم بگم یادم رفت، متاسفانه دیگه اصراری هم ندارم که یادم بیاد
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
صحاری

04:17

مرگ، شیشۀ خالی نوشابه بود
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
صحاری