همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

10:58

باید برگردم آن تیشرت سبزم را پس بگیرم، برگردم نرده‌های تراس را رنگ کنم، دو تا پونز رنگی بردارم و گوشۀ باتیک را صاف کنم، برگردم توی آن هارد قرمزِ یک ترا یک خاطرۀ دو ترامادولی پیدا کنم، برگردم بپرسم لحاف رنگ پس داده یا نه ناهارش را خورده یا نه شام دارد یا نه دوباره گریه کرده یا نه، نخ پیدا کنم ببندم پای پنجره که قاشقی‌های توی گلدان سر خم نکند، برگردم نایلون‌هایی که زمستان به دریچه‌های کولر چسبانده بودم را باز کنم، برگردم تز بدهم که این اتاق این‌وری را ول کن برو آن یکی اتاق آن‌وری، رخت و لباس‌ها را جمع کنم فرو کنم توی کمد، دودوتا چهارتا کنم که کجا کلاس بردارد کجا کلاس بگذارد، باید برگردم و دوباره جوری که نفسش بگیرد بغلش کنم یا یک همچو چیزهای ساده و پیش‌پا‌افتاده‌ای؛ چیزهایی که بشود اسمش را هر چیزی گذاشت، بشود هرجوری تفسیرش کرد و به هر تاریخ و گذشته‌ای ربطش داد، من فکر میکنم این که آدم تکرار خودش باشد عجیب و غریب نیست، اصلا آدم به دنیا می‌آید که خودش را تکرار کند، آن جایی از زندگی آدم مارک می‌شود آن جایی نقطۀ اپتیموم زندگیست که آدم ناگهان از تکرار کردن خودش دست بردارد، آن روزها روزهای خرقِ عادت بود؛ وجدِ معصومیتِ ممکن، گرگ تاریکی که در سینه داشتم با نوازش دستی رام شده بود و تصویر اینکه سرانجام دارم بر تاریکی فائق میشوم مرا مجاب کرده بود که بی‌محابا بر ادامۀ حضور اصرار داشته باشم؛ زیاد کنترل کنم زیاد محیط و محاط باشم و هکذا، و این اوج بی‌خردی است نهایت خودخواهی است که آدم نبیند چطور دارد به قیمت به دست آوردن تسلّایش روح و روان یک آدم دیگر را نیست و نابود میکند، آنقدر از چرخۀ تکرار شونده‌ام بیرون پریده بودم که خودم هم یادم رفت یک جاهایی باید به‌رغم تمام حزنی که انتظارت را می‌کشد دست توی جیبت بگذاری سرت را پایین بیندازی و آرام و بی‌صدا از زندگی آن که ویرانش کرده‌ای بیرون بزنی، آن روزها هر چه که بوده تمام و کمالش، بخشی از زندگی من بخشی از من بوده؛ تعریف من از حقیقتِ سُکنی، با چشم‌هایی کاملا باز به آن کلاژِ حضور افتخار میکنم و با هر ارائه و چکیده‌ای که از آن برجا مانده باشد سرِ جنگ نخواهم داشت و در دورترین مقام و تاریک‌ترینِ روزها، آرزو میکنم که همواره در شریف‌ترینِ مقام‌ها و در روشن‌ترینِ روزهایش باشد
شنبه ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
اکتاو آبی

10:57

زن‌های چاق بشدّت عاشق من هستند، البته در این دلبستگی با پیرزن‌های ماتیکی رقابتی تنگاتنگ دارند، یعنی اگر سوار این اتوبوس‌های تهرانگردیِ کهریزک بشوم تا آخر سفر ده دوازده‌تا جای ماچِ چروک روی سر و صورتم میماند، خودم هم پیرزن‌های ماتیکی را دوست دارم، خیلی‌وقت‌ها سربه‌سرشان میگذارم به غر زدن‌شان گوش میکنم و اگر حوصله‌ام خیلی سر نرود وقتی دارم سبد خریدشان را پایین میگذارم اسمشان را هم می‌پرسم، این‌ها شصت سال هفتاد سال پیش برای خودشان کسی بوده‌اند، می‌رفتند جلوی آینه لباسِ از خیاطی گرفته را تن می‌زدند و قر میدادند، یک زمانی دلبرِ عباس آقایی آقا ستّاری قیصری چیزی بوده‌اند؛ یکی که بخاطرشان تیزی بکشد، چادر گل‌گلی سرشان کرده‌اند و کاسه آش نذری برده‌اند یا جزو اولین‌هایی بوده‌اند که توی عکس‌های سیاه و سفید مینی‌ژوپ پوشیده‌اند، آن روح پر جنب و جوش و آن زنانگی اغواگرشان یک جایی آن زیر، پشت چروک‌ها و لکه ها یک جایی زیر موی کم‌پشت سرشان پشت آب مروارید چشمشان مخفی‌ست، یک زنی بوده که بجای بوی پودر تالک و اجل، بوی پرفیوم میداده دستش جان داشته و خودش را غرق لوسیون یا گلاب میکرده، برای خودش کسی بوده برو بیایی داشته و حالا انگار یک تکه مرغ سوخاری‌ست یک تکه سنگ که با کاغذ کشی کادوپیچش کرده‌اند، یک قدری غمگین است ولی می‌شود چند دقیقه وقت گذاشت و اجازه داد که تصور کنند هنوز زنده‌اند، اما خب این‌ها بدرد رفاقت بدرد پیاده‌روی نمی‌خورند، مجبورند عشق مرا مثل عکس همفری بوگارت یواشکی توی کمد اتاق آسایشگاه پنهان کنند، زمان من هم دارد میگذرد و با این نسل آیندۀ بیشعوری که تولید کرده‌ایم بعدها قرار نیست کسی بیاید به زیر چروکِ پوستم نگاه کند، آدم تا تیغش می‌بُرد باید الواتی کند خوش باشد و خیام خیام کند، شخصا با همسن و سال‌های بسیار چاق‌ام راحت‌ترم، امور بوضوح اروتیک پیش نمیرود، آن‌ها به من به چشم مگس‌کش نگاه می کنند و من به آن‌ها به چشم گلدان بزرگی که نمی‌شود تکانش داد، آن حرکت زیر پوستی برای تصاحب، آن رقابت بر سر فریبندگی همه‌اش می‌شود کشک می‌شود دوتا همبرگر دوبل و سیب زمینی اضافه، می‌شود این که اگر یک موقع یک مرد چاقی اشکشان را درآورد سرشان را روی پا بگذاری و پایت خواب برود یا اگر یک روزی دلت گرفت خودت را جفت‌پا پرت کنی روی شکم شان و عین ترامپولین تو را پرتاب کنند سمت سقف و آنقدر بپر بپر کنی که اندوه ات از پا بیافتد، هیچی دیگر، همین، ادامه ندارد
جمعه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک

10:56

کل داستان خلقت این است که یک زنی بیاید به آدم بگوید به این سیب دست بزن، آدم دست بزند و از بهشت رانده شود، بعد در میانۀ حیرانی‌اش روی این زمینِ رانده شده سال‌ها دست از زن‌ها بکشد که آخرش دوباره به ملکوت عروج کند و سیب سرخ ابدیت را مزمزه کند، یک دور باطلِ عجیب و غریب، یک لوپ معیوب که پایۀ همۀ تراژدی‌ها و شالودۀ همۀ اساطیر است؛ گاهی تقلیل پیدا میکند به یک پوستۀ نازک به یک امر فرعی، گاهی هم تعمیم پیدا میکند به یک مفردِ بزرگتر به قدرت به سیطره به چرایی و چگونگی، این که خیلی از آدم‌ها هنوز درک درستی از ماوقع ندارند و انگشتِ اتهام به سمت آن‌هایی میگیرند که در دامنۀ کوه بارها و بارها تخته‌سنگِ غلتان از زیر دستشان افتاده؛ ناشی از آن است که هنوز تصویر بزرگتر را نمی بینند، هنوز توی قضیه هستند، خود قضیه هستند یک جزء ساده‌اند یک توضیحِ مترجم با فونتِ کوچک و توی پاورقی، فهمِ نجاتبخش این نیست که آدم توی کتاب‌ها وسط صفحات باشد؛ این است که آدم در نهایت ورای همۀ خوانش‌ها همۀ چهارچوب‌ها و تئوری‌هایی که برای زیستن در حالتِ مطرودش دارد به پیداییِ این کانسپت پی ببرد، خردمندی صرفا همین است که آدم بفهمد خبری نیست، چه مساله‌اش زن‌ها باشد چه مکنت باشد چه آن مالیخولیای در ذهنِ دیگران جاودانه ماندن و چه آن چیزی که به اشتباه کمال می‌خواند، رِند می‌فهمد که دارد بازی می‌خورد اما این لزوما بدان معنا نیست که کنار بکشد بازی نکند یا مثل آن‌هایی که تازه جزوه‌های تعالی را پرینت گرفته‌اند گوشۀ لب‌هایش را به ریشخندِ دیگران کج کند، خیلی‌وقت‌ها درست این است که آدم بپذیرد، زودتر بپذیرد و آن اندام را آن سیب سرخ حوا را آن ویلای فلان جا را آن پیشۀ قابل احترام و آن لذت فانی‌اش را در آغوش بگیرد و دست از چرایی و تحلیل، دست از چگونگی و بهبود بردارد
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۱
صحاری