همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

01:58

من همیشه تصور می کردم که آخرین بارها رو خوب بلدم، خب مشخصه که غلط می کردم، من فقط بلدم چطور هرچیزی رو، به آخرین بارش بکشونم
يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

01:57

او تمامِ من است و این برای من تمام او هستم؛ کافی نیست
يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
پاژ

01:56

دوست داشتن ربطی به دیدن ندارد، آدم ها خدا را هم دوست دارند هنوز
يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
جماهیر

01:55

هر نخ سیگار، پانزده دقیقه عمری ست؛ که از انتظار تو کم می کنم
يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
برزخ مکروه

01:54

یه فانتزی کسشعری هم داشتم به اسم هَمْ بستنی، داستانش هم از این قرار بود که من یه بار توی یکی از همین شبکه های آی آر آی بی رسیده بودم به ته یه فیلم، یعنی مثلا بیرون بودم، برگشته بودم خونه، دیدم کانال دو داره نشونش میده، دو تا پیرمرد بودن یکی واستاده بود رو به دریا، اون یکی چند لحظه بعدش با بستنی برگشته بود، یادم نیست کلاه سرشون بود یا نه، تردید دارم که کوریونِ اون روزها عرضۀ کلاه گذاشتن سر فانتزی هاشُ داشته یا نه، اما بهرحال توی همون فانتزی کاری کردم که دومیه یه بستنی بده دست اولیه و بعدش خودش هم وایسته و زل بزنه به تماشای دریا، بعد به اینجای روایت که می رسیدم می گفتم هی رفقا، همین بود، یه فین اومد ته فیلم و تمام، در هر صورت کوریونِ اون روزها دلش می خواست ژانر فانتزیش هم هنری باشه، همین فینِ ساده باعث میشد فانتزی ایتالیایی بشه، شاید هم فرانسوی؛حالا بعدا که رفتم کلاس زبان، میام ادیتش میکنم کشور فانتزیمُ، خب این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، یعنی اصلا همچین فیلمی رو هیچ وقت هیشکی نساخت، یعنی کلا خاک تو سر کسی که یه فیلمی بسازه که تهشو با دوتا پیرمردِ بستنی خور تموم کنه اما خب، شما برو یه زِد سون زِد سیکس زد فایو زد فور زد سه زد دو زد یک آتش بگیر دستت؛ یکی یه بار از هر کی که بیشتر از سه بار منو دیده بپرس، بگو فانتزیِ هم بستنی کوریون چی بود؟ عین همین فینُ تحویلت میدن، بعضیاشون حتی یه نقد هم واسش نوشتن، احتمالا با جملۀ "این فیلم را باید دید" شروع کردن؛ فیلمی دربارۀ دو آدمِ به ته رسیدۀ از حرف افتاده، که گرمای استبداد همچون شرجیِ ساحل، بستنیِ رویاهای آنان را آب می کرد، یه عده دیگه اما خندیدن، حتی همون موقع ها هم خندیدن، همون دوره ها که جوری این تخیلُ با آب و تاب و جدی و بی لبخند تعریف می کردم که خودم هم باورم شده بود، درست همون دوره ها بود که فهمیدم هم بستنی نداره آدم، قرار نیست کسی بستنی بیاره واست، بستنی ایتالیایی فرانسوی هم نه، از همین فالوده بستنی آبمیوه آشغالی ها،یهو دلخور شدم، اصلا گلبرگِ صورتی احساسم ریخت، یه کاسبرگ موند ازم با یه ساقه زیرش، شدم عین چوب کبریت؛ شدم عین خودم، نشستم سه سال تمام بستنی خوردم، بستنی خوردن از گه خوردن هم سخت تره برام، یعنی متنفرم از بستنی، واسم مثل لیس زدنِ پشت گردنِ اردوغانه، با این همه کوتاه نیومدم، هرجا شد بستنی خوردم، هر روز بستنی خوردم، جلوی پارک ملت، تهِ کوچه سایه، دمِ باغ فردوس، وسط بلوار کشاورز، یه آن به خودم اومدم دیدم دارم پنج تا پنج تا کیم میگیرم با خودم میبرم خونه، یهو به خودم اومدم دیدم دیگه دوستش ندارم، دیگه پیژامه نمی پوشم براش، نصف شب نمیرم سر یخچال، یهو نمیزنم کانال دو، دست از سر دریا، دست از سر ساحل، دست از سر خودم برداشتم؛ آدم باید سِر شدنُ یاد بگیره، آدم مجبوره سِر شدنُ یاد بگیره
شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

01:53

بیسکوئیت ها خوشمزه اند، عصرها دلگیرند، تابستان خیلی کثافت است
جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵
صحاری

01:52

مثل گلابی لهیده افتاده بود رو صندلی، سینه هاش از پشت تیشرت شبیه لوگوی وایو بود، ریش هاشُ نزده بود و شیشۀ عینکِ بیضیِ نیم فریمش، مثل استنس های سوء پیشینۀ ژاندارمری، پُرِ لکِ انگشت بود، همون طور رخوتی و پیه سوز و عرقناک انتظارشُ کشیده بود؛ یه دوازده ساعت تمام، نگفته بود نیومده، خونه اش ولی بوی کثافت میداد، کثافتِ درموندگی وابستگی، بوی عرق و شاش موندۀ کنار کشاله، عق میزد همه چیز دور و برش، چشم هاش سرخ بود، سرخ رگ دار؛ تارعنکبوتی، شیشه-تَرکی اون فرمی، من یکی عقم هم بگیره از هرچی و هر کی و هرجا، یه آخی حیوونیِ آماده واسه گریه کرده ها دارم، پاشدم، دوبار خوردم به لبه، چایی سازشُ روشن کردم ولی
پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

01:51

وحشتِ مرگ از خود مرگ بزرگتره، حالتِ عشق از خودِ عشق
چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
جماهیر

01:50

بوی دریا بگیر و بیا 
من به دیوار باغ 
تکیه داده ام 
و به کلاغ کهنسالی 
که گل های روسری ات را جیغ می کشد 
-نگاه می کنم 
بی تو هم 
 می شود تو را دوست داشت 
و از تمام شهر 
و تمام کودکانی که شکل تو می خندند 
بیزار شد 
بوی دریا بگیر و بمان 
آن طور که تو رفته ای 
انگار 
هرگز نیامده بودم 
و سپور بی حوصلۀ پائیز 
جاروی لای درختش را 
گم نکرده بود 
من با همین تقویم 
دارم می روم 
و تو رو به همین تقویم 
دست تکان خواهی داد 
و مرگ 
شکل اندوه زنی ست 
که سالهای سال 
به آجرهای قرمز دیوار 
 تکیه داده بود 
بیا تا فرصت هست 
به گل های مردۀ کاشی 
-آب بده 
صبح تهران 
-پراکنده 
با احتمال بارش گرد و غبار 
پیچ رادیو را ببند 
میز صبحانه را بچین 
می روم روی بالکن 
سیگار می کشم تا هفت 
و مرگ شکل مردی ست 
-که ساعت جیبی اش را گم کرده 
و دست هاش بوی اسکناس مچاله می دادند 
بوی دریایی 
که توی قطع جیبی کتاب ها گم شد 
تیراژ هزار 
چاپ اول 
نام نویسنده 
-محفوظ 
پیچ رادیو را ببند 
رخت انتزاع را بپوش 
امروز یک سه شنبۀ معمولی ست 
و مرگ شاید 
عطر شکوفۀ نارنجی باشد 
که از حافظۀ خالی باغ 
-پریده بود 
من متاسفم 
که زمان 
 وقار لازم را،  برای توقف نداشت 
و اندوه 
متانت کافی را 
-برای از تو گفتن 
بوی دریا بگیر و 
 روزنامۀ چاپ صبح 
 من به نان داغ، که بوی روزنامه می دهد 
عادت داشتم 
هر صبح از وهم نارنج زاری که به دریا می ریخت 
به گریه افتادم 
دست شستم و میز چیدم 
پرده ها را کنار زدم 
با صدای لوله ها خندیدم 
از فشار دوش ها افتادم 
روی بالکن ایستادم تا هفت 
و مرگ 
شکل مردی بود 
که راوی قصه هایش را 
-گم کرده 
و هر غروب 
کلاغ سالخورده ای 
تمام اسکله اش را 
-فریاد می کشد
سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی