همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

10:00

بوی فرمالدهید میداد بوی شیشۀ دهان گشاد، بوی اکسید شدن؛ زنگ زدگیِ فلزِ قفسه ها و ردّ نوارچسبِ پهنِ روی شلف ها، بوی روپوش سفیدی که شستن چندباره هم نتوانسته باشد ته ماندۀ ردِّ لکّه هایش را پاک کند، حالت نداشت؛ با چهره ای رنگ پریده و پوستی نازک و کشیده، امپایاژی رها شده و نیمه کاره بود، ته مزۀ رزین میداد، اندکی تلخ و گس میزد -مثل چشیدنِ چای داغ در لیوان یکبار مصرف- ذائقه را معذّب میکرد، اما صدا داشت، صدایی که طنین می انداخت، صدایی که با تاریکیِ انتهای راهرو با وِز وزِ فلورسنت در هم می آمیخت و انعکاسِ نور سفید در مردمک هایش؛ می مرد و زنده می شد
شنبه ۴ دی ۱۴۰۰
اولئک الحشاشین

09:59

هر بار که توی آینه نگاه می کنم رقیق ترین آدمِ دنیا را می بینم که همین طور خیلی رقیق دارد به رقیق ترین آدم دنیا نگاه می کند که قرار است برود یک کار رقیق بکند که حتی از رقیق ترین کارهای دنیا هم رقیق تر است، هربار که به تو نگاه می کردم غلیظ ترین آدم دنیا را می دیدم که دارد خیلی غلیظ به خودش نگاه میکند و همیشه قرار بود برود یک کار غلیظ بکند که از غلیظ ترین کارهای دنیا هم غلیظ تر باشد، هربار که دیگری به ما نگاه می کرد پوچ ترین آدم های دنیا را می دید که به پوچ بودنِ هم نگاه می کردند و قرار بود که هر کدامشان بروند یک کار پوچ بکنند که از پوچ ترین کارهای دنیا هم پوچ تر باشد
جمعه ۳ دی ۱۴۰۰
خط یک به سمت کهریزک

09:58

تاکید کرد که باید از عبارت کارگر جنسی استفاده کنی، با این که من حتی از کلمۀ متداولش هم استفاده نکرده بودم، یعنی مثلا به جای گفتنِ کون از باسن استفاده کرده بودم، و این در حالیه که توی ذهن آدمی مثل من کون کونه و باسن خطاب کردنش چیزی از کون بودن کون کم نمیکنه، همونطور که دماغ دماغه و بینی خطاب کردنش دماغ کسی رو باریک یا سربالا نمیکنه، درحقیقت اگه دهخدا کنارمون نشسته بود قطعا میزد روی شونه ام و بهم میگفت پسر تو خیلی وزین و موقّر خطابش کردی؛ دمت گرم ستون، با این حال چهرۀ آزرده ها به خودش گرفته بود و سگرمه هاش رفته بود توی هم، احساس میکنم با توضیح بعدی قراره از پشت به کاراکتر این آدم دخول کنم اما این آدم همونیه که وقتی عرق کارگرش خشک میشه دستۀ اسکناسی که نشونش داده رو نصف میکنه و معذب هم نمیشه که کارگرش رو همون لحظه به کارفرمای بعدی قرض بده و پاش که بیافته میتونه توی دورهمی ها بدون اخم کردن و خاطرِ آزرده، کارتابلش رو هم بعنوان شیرین کاری واسه جمع باز کنه، مساله بهیچ وجه ابلهِ زیراکس شده ای مثل این نیست، حتی مساله این نیست که این اومانیسمِ دست سازِ عرق کیشمیشی در نهایت فقط شیء انگاری رو واسه طیفِ مورد بحث قاعده مند میکنه، مساله اینه که اینجوری دیگه هیچ چیزی متوقف نمیشه، یعنی با همین فرمون ردیف شغلی جاکش ها میشه سرکارگر، تعمیم و بسطش که بدی مدیریت عاملِ نعوظ خواهیم داشت، اچ آرِ اغوایی و پی آرِ بالینی، شیوه نامۀ پرداخت حق از کارافتادگیِ تکرار شوندۀ ماهانه و یا بدتر از همۀ این ها اعتصاب سراسری صنفی برای همسان سازی نرخ تورم با میزان دستمزد؛ هرجور که حساب میکنم کانسپتِ این باسن دیگه تومنی ده شاهی با ماهیتِ کون فرق داره، ببین من با بخش حمایتی داستان مشکلی ندارم، حمایت از خرس های سیاه حمایت از کودکان سرطانی حمایت از انتخابات فراگیر حمایت از اکوسیستم قشم حمایت از خودروی ملی و کلا هرنوع حمایتی از نظر من بلامانعه، کاملا هم معتقدم که انسان به صرفِ انسان بودنش با هر انتخابی که داشته باشه؛ احتمالا از سگ و گربه هایی که میبرید کلینیکِ سر کوچۀ ما گرامی تره؛ حق داره کارت واکسن داشته باشه حق داره غذای گرم، سرپناه و امنیت ذهنی داشته باشه و این قبول، ولی مثلا این حق باعث نمیشه منو وادار کنید که بگم یک کارگر معدن نباید توی معدن ذغالسنگ کار کنه یا اگر کار میکنه نباید دست هاش ذغالی بشه یا حتی اگه دست هاش ذغالی شد نباید معدنچی صداش کنی و موظف هستی کارمند استخراج صداش کنی، این که اجازه ندی آزادانه بگم من با فلان مساله کنار نمیام واقعا احمقانه ست، خیلی ساده با لیبل زدن، با هشتگ زدن، با این اتوکیوی واحدی که روبروی چشم های ترسو و اعتماد بنفس های لجن مال شدۀ توده گذاشتن؛ وادارت میکنن که انتخاب کنی یا فلان موضوع رو می پذیری یا لکۀ ننگ بشریتی، عزیزم من میتونم نپذیرم و کاری هم با لکه های ننگین روی خشتکت نداشته بشم، فهمش اینقدر پیچیده است؟ این دستکاری شدن همه چیز و فرم دادن به همه کس و استاندارد کردن همۀ امور و پادگانی کردن هر موضوع مورد مناقشه و مصادره کردن دنیا با ایدئولوژی های دیزنی لندی؛ رسما دیگه مرزهای کلافه کنندگی رو درنوردیده، این که برای یک محاورۀ ساده مجبور باشی سیاست به خرج بدی، دودوتا چهارتا کنی و عین دادگاه به متمم پنجم قانون اساسی ایالات متحده استناد کنی تهوع آوره، ژین چند وقت پیش با تعجب ازم پرسیده بود که تو هنوز هم ادبیاتت ضد زنه؟ نخیر جانم، من ادبیات ام ضد کسشعره، حالا میخواد زن باشه یا خودم باشم یا حتی قرمه سبزی ای که توش تخم مرغ انداخته باشن، بدتر از همۀ اینها اینه که توی زندگی واقعیِ بدون روتوشِ وسطِ خاورمیانه، ایرانی شدۀ هر نظریه ای دقیقا مثل یه جنس بنجل چینی ئه که دست دومش رو از مغازۀ یه روانی کِش رفته باشن؛ شبیه مُد و استایلی که پنج سال طول میکشه که از روی استیج بره توی استور و از توی استور بیاد دبی و از دبی با لنچ بیاد بندرعباس و آخرش هم لباس شبِ زری رو ممدرضای آخری جای پیژامه میکنه پاش، یه کاسه سوپ از شنیده هاشون و استنباط هاشون و گذشته های خصوصی و کیش و کالتی که باهاش درگیرند رو سر میکشند و استفراغش رو بعنوان رویکرد مورد پذیرشِ کائنات حقنه می کنند به ملت، توی همین جمع حقنه شدۀ زیراکس شدۀ محقرّ مورد با اسم و آدرس سراغ دارم که سوار موجِ می تو شده بود و هشتگ میزد و آغوش و اشکش به راه بود و وقتی موجش خوابید، افتاده بود توی دایرکت ها واسه اِیجندرها فلش میکرد، میگی استثناست؟ استقرایی دارم شمشیر میزنم؟ سپرتو بگیر بالاتر، فرصت کن دو قطره نفازولین بریز توی چشمهات و منصفانه بهم بگو که سرنوشت ملموس همه این هیجان دادن ها چی بود؟ ببین در محضر خودت کاپُ میبری بالا سرت یا تو هم تهش چپوندیش توی واژن کارگرت؟ به کجا میخوام برسم؟ واضحه! این که یکی مثل من اگه کسشعر هم میگه کسشعرهاش مال خودشه، یکی مثل تو حتی کسشعرهاش هم مال خودش نیست آقای سرکارگر
جمعه ۳ دی ۱۴۰۰
صلوات ختم کن

09:57

تو یه غریبه ای که آشنا بنظر میرسه، درست مثل اون آدمی که هر روز توی اتوبوس می بینی و هر صبح، دوتا ایستگاه زودتر از تو پیاده میشه
پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰
برزخ مکروه