۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
زن چراغ خانه است؛ از رابطه کلا همین یک فرض را بلد است، وقتی هم که این خزعبلات را ادا میکند چانۀ گردش مثل گیلاسی که روی ظرف ژله افتاده بالای غبغب پهنش میلرزد، صورت گرد و بانمکی دارد، آدم را یاد پاندا میاندازد، سفید است و از پیک سوم به بعد گونه و پیشانیاش سرخ میشود، موهای جوگندمیاش دارد کم کم از روی پیشانیاش میریزد، موی سر مرد باید این جوری بریزد؛ پیشانیاش را بلندتر میکند، خوشقلب است مهربان است اخم نمیکند قیافه نمیگیرد چشمپاک و خوشمشرب است، حقیقتا بیش از اندازه آدم است، زنش اما گاو است؛ لیترالی گاو است، از این زنهای خیلی خیلی چاق و خیلی خیلی گندهدماغ و خیلی خیلی عقدهایست، درست مثل این است که در کالبد بانو هایده روحِ منسون ملعون را دمیده باشند، به ازای هر یک دقیقهای که آدم کنارش میایستد چهارتا متلک دوتا پشت ابرو و یک نصفه اعراض نصیبش میشود، در قواره منسون هم نیست نه کالت داشته نه خَلق، نه یکبار شده دو قران پولی چیزی دربیاورد، گره از کار کسی باز کند یا لااقل در کار دیگران سوسه نیاید یا خلاصه هرچیزی که بنحوی نشان دهد که در تمام عمرش چیزی بیشتر از یک بشگه روغنسوخته بوده، نهایتا دوتا کشبافت بافته یا توی سلفیها چشم غمّازش لوچ افتاده، عموما با این چیزها با این جور آدمها هیچ مشکلی ندارم، درواقع هیچ کاری به کارشان ندارم، شخصیست به خودشان مربوط است اما چیزی که باعث میشود حالم از این شکمبه بهم بخورد رفتار کثافتیست که با همسرش دارد، یک عمر عین یک کرم ابریشم پهن و لزج روی برگ وجود این مرد غلتیده، شیرۀ جان و سبزی زندگیاش را مکیده، نه زحمت پروانه شدن کشیده نه پیلۀ خانه را ابریشم کرده، بعد هروقت که فرصت کرده توی خلوت یا توی جمع زخم زبان زده مسخره کرده و ریده به سرتاپای این مادرمرده، خب این چه کثافتیست که بعضی از آدم ها دارند؟ آلا میگوید مادرش اینطوری کمبودهایش را پنهان میکند، بنظرم مادرش و شخص خود آلا و آن تراپیست جاکشی که این چیزها را یادش داده گه میخورند، خب جلوی خودش را بگیرد کمتر کوفت کند، کمتر نیش و کنایه بزند، نیم ساعت برود یوتیوب یاد بگیرد چی را کجای صورتش بمالد که صورتش عین کونِ خواب رفتۀ فیل نباشد، دو دلار از خرج سفر بردارد مام بخرد بزند زیر بغلش یا اقلا وقتی دارد در مورد همه چیز اظهارفضل میکند و حروف را از مخرج ادا میکند قبلش دوتا قرص نعنا بجود، بدیهیست که نمیشود همه محبوب باشند دستکم میشود کمتر منفور باشند و همۀ این حرفها هیچ ربطی ندارد به این که چون خودش احساس حقارت میکند بیاید آن مادرمردۀ زبانبسته را اینجوری تحقیر کند، بنظرم درستِ ماجرا این بود که کائنات زنهای لاشی را در معیّت مردهای قرمساق قرار میداد تا قرمساقها و لاشیها به جان هم بیافتند و یکی یکی از چرخۀ طبیعت حذف بشوند، البته متاسفانه این احتمال هم وجود داشت که چرخۀ تولیدمثل قرمساقها و لاشیها تسریع شود، نمیدانم مطمئن نیستم، در کار کائنات نمیشود دخالت کرد، اما خب اینجوری ضعیفکُشی کردن هم خیلی زور دارد، شخصا فکر میکنم که میشود آدم یک نفری را دوست نداشته باشد بعد خیلی راحت برود بگوید دوستت ندارم با تو حال نمیکنم یا اصلا لال شود و هیچ چیزی نگوید و فقط راهش را بکشد و برود، اگر هم بخاطر مصلحتی منفعتی خردهفرهنگ یا هر حساب و کتابی امکان اعلام برائت و متارکه نداشت حداقل جفتک نپراند و حرمت نگه دارد، آلا خندیده بود گفته بود تو وسواسِ مداخله داری خصوصا در چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارد، یک لحظه برگشتم دیدم رژ لبش مالیده شده به دندان نیشاش و دارد عین ومپایر میخندد، در همان اثنا هم توی سرم حساب و کتاب کرده بودم که با این میزان تودۀ چربی که مادرش دارد و آن همه الکل و دخانی که پایین میدهد یک گزینۀ معقول برای ملکالموت و یک فرصت بینظیر برای عزب شدن آن پاندای مادرمرده است، بدون این که به دندان قهوهایاش اشاره کنم، خطاب به آلا گفتم که خیلی باید مراقب مادرش باشند، اینجوری اگر بخواهد پیش برود مجبورند سال بعد برایش دو طبقه قبر بخرند. بعد هم از تصوّر این که پهلوهای آن میت چاق به چالِ گور گیر کند خندهام گرفت. عموما وقتی کسی اینجوری حرف بزند بقیه با مشت میزنند توی فک و دهنش، اما خب یکی از مزیتهای احمق بودن این است که آدمها بعد از چندبار معاشرت از حرص خوردن دربارۀ جملاتی که انتخاب میکنی دست میکشند، با کف دست دوبار به نشانۀ مودّت به وسط کتفهایم کوبید و رفت، بعد پیش خودم فکر کردم دیدم که حتی مرگ این کرمِ چاقِ دهنچاک هم آزارم میدهد فلذا جهت دفع شر، زیر لب یک صلوات برای سلامتی خودش و خانوادهاش و آقای راننده فرستادم و عجّل فرجهم را با لبهای غنچه شده از لابلای دود سیگار و بوی عرق سگی فوت کردم سمتش، دقیقا همان لحظه برگشت و تهِ صلواتم مستقیما به چاک بزرگ سینهاش اصابت کرد، معجزه اینجوری اتفاق میافتد؛ در اوج تردید و شک، از دور دیدم که رنگ پوستش باز شده و دارد مثل ملکۀ امارات متحدۀ طویله و مرتع به من لبخند میزند و سر تکان میدهد، آدم نباید فراموش کند که بیشعورها در نهایت مادر پدر برادر یا معشوقۀ کسی هستند و حذفشان ممکن است یک اکوسیستم پایدار را فرو بریزد؛ درست مثل آن وقتی که یک نفر بلوک اشتباهی را از جنگا بیرون میکشد، به آقای پاندا نگاه کرده بودم که دوباره داشت با خوشحالی کبابها را به سیخ میکشید و چند دقیقه بعد قرار بود دوباره تشر بزند که تهسیگارها را، پرت نکنم توی منقل
از دستگیرۀ در ورودی بدم می آید از لبۀ شکستۀ سنگ کف پارکینگ، از برچسبهای تخلیۀ چاه دور آیفون، از آن شاخۀ امینالدوله که تا روی زمین رسیده از شیر آب توی حیاط که چکّه میکند از خاک سفتِ باغچه از همسایۀ کناری که سرظهرِ خرداد توی تراس مگنا میکشد، از گربۀ فحل و نمیر بالای دیوار، از تایمر لامپهای راهپله بدم میاید و برای این نفرت، هربار تا فشردن دکمۀ آسانسور فرصت دارم
از همین مزلّفهای گونهبرجستۀ تستوسترونیست، رینوپلاستی ژنیکوماستی شدهها، همان قماشی که کونِ تنگ کردن ندارد هفته ای یکبار موزر بگیرد دستش؛ خطِ ریشاش را درست کند، حتما باید برود کلینیک لیزر کند که ریشش همیشه آنکادر باشد، از همینها که راه میرود و به آدم میگوید ستون، به عنوان یک ریقوی شکمگنده که پوستش دارد عین لیمو امانی چروک میشود لازم است اعتراف کنم که به تنها چیزی که مطلقا هیچ شباهتی ندارم ستون است، نهایتا خلالدندانی گوشپاککنی کبریت توکّلیِ بیخطری چیزی باشم، یک اشتباه مرگباری دربارۀ این آدم انجام دادهام و یک جایی از زندگیاش یک تلنگری به او زدهام که تصادفا جای درستی بوده و حالا چشم به راه دستورالعملهای بعدیست و همینطوری اگر پیش برود توی خبر بیست و سی نشانش میدهند که شب احیا من را بجای قرآن گذاشته بالای سرش و تتوی نیمتنۀ عریانِ روی بازویش را هم با بازوبند لبیک یا خامنهای پوشانده، شوربختانه شوخیهای خرکیاش را توی باشگاه جا نمیگذارد و کنار قمقمۀ قرمزش میگذارد توی ساک و با خودش میآورد بیرون و در اولین فرصت بینیات را سفت میپیچاند و یا نیممتر روی هوا بلندت میکند که بگوید چقدر با تو داداش است و چقدر تشنۀ آن حقیقتی است که قرار است یک روزی تف کنم توی صورتش، این که یک آدم اینطور سراسیمه به تو ابراز ارادت کند و مدام عین بولداگ اخته شده پشت کونت راه بیافتد برای خیلیها یک موفقیت دلچسب و برای من یک شکست غمانگیز است، من خودم لاادری ترین ریقوی شکمگندۀ ذیلِ ملکوتم که حالا تصادفا یک حرکتی برای ویکاتِ پایینِ شکم پیدا کرده، این که چه پروتئینی باید بخوری و هر ست چند تا باید بزنی و کدام ساعت از روز برای تمرین کردن بهتر است و مصرف بیشتر از چندتا سفیدۀ تخممرغ آخرش جوانمرگت میکند را نمیدانم، اصلا لازم ندارم بدانم، من لازم داشتم زیر شکمِ فربهام وی داشته باشم، تو لازم داری ویکتوری داشته باشی سیکسپک و چهارسر زانو داشته باشی و بوی تند ادکلنت عین میخِ زنگزده توی نسج نرمِ مغز آدم فرو برود، من و تو دوست نیستیم احمق، من هیچ اقبالی به تو و یا هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم، من حتی مهترِ سوسکهای توی حمام موشهای کف پیادهرو و کلاغهای قبرستان هم نیستم و فهماندن این حقیقت به تو -که یک هیولای زباننفهم و خوشقلبی- واقعا دارد رمقم را میگیرد
صبح با خبر مرگ شروع شد، با صدای کلاغ و خس خسِ نایلون، پوریا چیزی برایم نوشته، کتری سر رفته، زنگ زدم با صدای خوابآلود گفتم میآیم، بعد یادم آمد نمیآیم؛ برای عصر قول دادهام، دیشب یک چیز دیگر تمام شد، از عصر طول کشیده بود و عرض گرفته بود، قدمتِ منزّه ارتباط فروریخته بود؛ کانکلوژن، سبحان میگوید میتوانی ادامه بدهی، ادامه دادن؟ این دیگر چه جور خبطیست؟ با کدامشان حرف میزنم که نمیزنند و از کدامشان میشنوم که نمیشنوند؟ همه چیز ریخته توی هم؛ بدون رومیزی، بدون کاسۀ سوپ روی پیش دستی روی بشقاب، بدون قاشق سمت راست کارد و چنگال سمت چپ، بدون دستمال سفره و امتناع از غذای چرب، همه چیز ریخته توی هم و آدم یکهو میفهمد که دیگر آداب سرش نمی شود؛ برنج را میکشد توی ظرف، خورشت را میکِشد روی برنج، ماست را میریزد روی خورشت و آن گوشۀ خالیِ بشقاب را با سالاد پر می کند؛ ادامه دادن تفریق و غرق شدن، صبح دوباره چشمهایم غمگین بود، آنقدر غمگین که وقتی توی آینه نگاه کردم خودم هم گریهام گرفت، چرا تمام نمیشود همه چیز؟ چرا تمام میشود هر چیز؟ چرا تکلیف آدم با آینه ها مشخص نیست؟ حضور کش می آید کش می آید و یک جا مثل کش بر میگردد توی چشم خودت، چرا باید او را کشت؟ چطور میشود وسط مرگ کسی به قیمت چای کیسهای فکر کنم و سرِ حوصله با قاشق، چای بریزم توی قوری؟ همه چیز دم کشیده، همه چیز دم کرده؛ مثل بشقابِ شلختۀ پیرمردها حال آدم را بهم میزند، علی عکس فرستاده بود، گفت اینجا به یادت بودم، خواستم بنویسم بگو تمامش کنند، خسته ام سرتاپا خستهام خیلی زیاد خسته ام، منصرف شدم، نوشتم زاویه دارم علیالحساب دست از دعا بکشد و تمامش کردم، سارمن نشسته بود، عکس ها را میدید، گفت روت کانال کرده، بعد دهنش را باز کرد و گفت آ، تا ته حلقش را دیدم؛ تا تهِ حلقِ کسی که بیست سال است میشناسم، بعد مثل کسی که روی یونیت برای حرف زدن تقلّا میکند با همان دهان باز پرسید چه مرگته؟ دلم میخواهد گریه کنم، دلم میخواهد هوار بکشم، دلم میخواهد تسلیم بشوم، کف دستهایم را ببرم بالا و اجازه بدهم که گلوله سینهام صورتم و چشمهایم را بشکافد، بعد یادم آمد نمیتوانم؛ برای عصر قول دادهام
داشتم توی هوروسکوپ میچرخیدم رسیدم به طالع بینی مردهای متولدِ ماه تولد خودم، همان اولش نوشته بود که خیلی لاشی هستید، خیلی موافق بودم و دقت در ارزیابی و صحت نتیجهگیریاش تیک خورد، بعد گفته بود کودکی سختی دارند تلاطم در نوجوانی دارند و در جوانی ناگهان ابواب رحمت به رویشان باز می شود و امورشان فراخ و ماتحتشان فراخ تر میشود بعد اما وقتی به میانسالی میرسند یاد چیزهایی که در زندگی به آن ریدهاند میافتند و حالشان را میگیرد، بعد دیدم که در میانسالی دقیقا دارم یاد چیزهایی که به آن ریدهام میافتم و تیک دومش هم خورد، آخرش هم نوشته بود که سالهای پایانی عمرشان را در آرامش میگذرانند و هشیوار به حفرۀ تنگِ قبر میافتند، بنظرم خواندن این چرت و پرتها برای سوی چشم و صحت گوارش و سلامت عقل و بیضه ها خوب است، آدم لازم نیست به همه چیز مستدل و علمی نگاه کند و دنبال کُنه و حقیقت امور باشد آن هم وقتی که یک سری چیزهای کسشر در دنیا وجود دارد که انقدر درست و دقیق دارد تیک میخورد و حال آدم را از اینکه میفهمد آخرش چه به سرش میآید خوب میکند، بعد رفتم نگاه کردم روابط مردِ متولد ماه خودم با زنهای متولد ماههای دیگر چطوریست، البته یادم هست قبلا هم یکبار این جور چیزها را خوانده بودم با این حال دوباره خواندم و دوباره تیک خورد و حسابی کیفور شدم، آفرین هوروسکوپ! تو خیلی خوبی! اصلا اگر عینک فریمگربهایِ دورمشکی داشتی و وقتی پا روی پا مینداختی باسن گردت از دور شبیه هذلولی میشد؛ حتما میآمدم نوبت میگرفتم و هفتهای یکبار روح و روان بیمارم را به دست و دهان توانای تو میسپردم، با این همه زندگی به من یاد داده که همه چیز فقط مکتوبش خوب است و وقتی کار به شفاهی شدن به محاوره و کلام میکشد باید فاتحۀ آن چیز را خواند، همین است که شما صدبار بروید به زن یا مردِ متولدِ ماهی که با ماه تولد شما جور است بگویید دوستت دارم؛ میگوید آها یا میگوید اوهوم یا میگوید من هم همینطور یا میگوید اوخی عجیجم و تمام میشود میرود اما کافیست چهارخط حرفِ گوگولی مگولی را بعنوان شعر روی یک تکّه کاغذ بدهید دستش، صد سال هم بگذرد ته کیفش لای کتابش یا توی جعبه کفشِ زیر تختش میماند، بعد حریصتر شدم رفتم طالعبینی متولدین سال تولدم را هم خواندم، آدم توی سنّ و سال من نباید حرص بزند؛ چه در تعدّد انزال باشد چه در مصاحبت با افراد چه در بدست آوردن وجه نقد و چه در خواندن کتاب و فال؛ تقریبا همه چیزش از بیخ غلط بود، یعنی اگر یک مسابقهای ترتیب میدادم که هرکس برعکستر و غلطتر و دریوریتر پیشبینیام کند برنده خواهد شد؛ قطعا فالِ سالِ تولد میتوانست جایزه را از آنِ خود کند، همانجا با ناامیدی گفتم شاشیدم توی عینک گربهایِ دور مشکیات و تب مرورگر را بستم، متاسفانه هیچ کسی یا هیچ چیزی کتبا و یا شفاها نمیتواند آدمها را در مقیاسی بزرگتر از روز و یا نهایتا ماه بسنجد و این تازه خوشبینانهترین حالتش است، خیلیها حتی زورشان به هفته و ساعت هم نمیرسد، نهایتش میتوانند بفهمند که اگر هارهار خندیدی خوشحالی و اگر زار زار گریستی غمگینی، بعد هم عینک مشکیشان را با انگشت به حدفاصل ابروهایشان فشار میدهند و زیر نور آباژور، روی دفترچهای که توی دستشان است مینویسند هذلولی
من هیچ وقت فکر نمی کردم که از خوردن مورچه عصبانی بشوم چون هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی قرار باشد مورچه بخورم، طبیعی است که آدم از چیزی که فکر میکند اتفاق نمیافتد عصبانی هم نشود، موضوع دیگر این است که من عاشق مورچههای خانگی هستم، یعنی نه همۀ آن مورچههای بالدار و درشتجثّه یا قرمز و جنگلی و امثالهم، منظورم همین مورچههای مظلومِ توی آشپزخانه است که یک تکّه نان را با کون گرد و سیاهشان می کشند یا یک دانه برنج را می گذارند روی سرشان و راه میروند، در حقیقت تنها جانوری که میتوانم بعنوان پت تحمل کنم همین مورچهها هستند، میتوانم بنشینم نگاه کنم چطوری وقتی به هم میرسند روبوسی میکنند و کلّههای کوچک و احمقشان را با سیم به هم وصل میکنند و آدرسِ آذوقه میگیرند، میتوانم نگاه کنم که چقدر به بوی ردّ شاشِ رفیقشان اعتماد میکنند و وقتِ برگشتن به خانه برای بقیۀ رفقایشان ردّ بو جا میگذارند، میتوانم ساعتها با دنبال کردن یک مورچه سرگرم و شاد بمانم، بنظرم خصلت خوب مورچهها این است که کاری ندارند چندتایشان از خانه بیرون رفته یا چندتایشان اصلا به خانه برنگشته، اصل؛ ملکه است و بقاء، یک جورهایی شبیه اصل ولایت فقیه خودمان است با این فرق که دیگر سردار و سرلشگر نداریم، همه توی این داستان مردِ خانه سربازِ لانه و پت محبوب من هستند، متاسفانه برای من مقدور نیست که روایت یک حادثۀ بی اهمیت را الکی با مسایل عالیِ نظام قاتی نکنم، داشتم میگفتم که عصبانی شدم، چون چند ماه است که اصلا مورچه نداشتیم، غیرمنتظره بود، یعنی میتوانست چای خشک یا فلفل سیاه یا پوستۀ جداشدۀ چرم هدفونام باشد اما ترش بود، من حیوان خانگی خودم را در یک بعدازظهر تعطیل خورده بودم و دلم میخواست وسط عصبانی شدن گریه کنم، این زور دارد که آدم نزدیک به چهل سال زندگی کند و پایش را روی هیچ مورچهای نگذارد یا هربار یک تکّه کاغذ بردارد که مورچۀ سرگردان را بیندازد توی باغچه اما آخرش ناغافل، بجای اینکه طبق توصیۀ برایان تریسی قورباغهاش را قورت بدهد؛ اشتباهی مورچهاش را ببلعد
چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
کل داستان خلقت این است که یک زنی بیاید به آدم بگوید به این سیب دست بزن، آدم دست بزند و از بهشت رانده شود، بعد در میانۀ حیرانیاش روی این زمینِ رانده شده سالها دست از زنها بکشد که آخرش دوباره به ملکوت عروج کند و سیب سرخ ابدیت را مزمزه کند، یک دور باطلِ عجیب و غریب، یک لوپ معیوب که پایۀ همۀ تراژدیها و شالودۀ همۀ اساطیر است؛ گاهی تقلیل پیدا میکند به یک پوستۀ نازک به یک امر فرعی، گاهی هم تعمیم پیدا میکند به یک مفردِ بزرگتر به قدرت به سیطره به چرایی و چگونگی، این که خیلی از آدمها هنوز درک درستی از ماوقع ندارند و انگشتِ اتهام به سمت آنهایی میگیرند که در دامنۀ کوه بارها و بارها تختهسنگِ غلتان از زیر دستشان افتاده؛ ناشی از آن است که هنوز تصویر بزرگتر را نمی بینند، هنوز توی قضیه هستند، خود قضیه هستند یک جزء سادهاند یک توضیحِ مترجم با فونتِ کوچک و توی پاورقی، فهمِ نجاتبخش این نیست که آدم توی کتابها وسط صفحات باشد؛ این است که آدم در نهایت ورای همۀ خوانشها همۀ چهارچوبها و تئوریهایی که برای زیستن در حالتِ مطرودش دارد به پیداییِ این کانسپت پی ببرد، خردمندی صرفا همین است که آدم بفهمد خبری نیست، چه مسالهاش زنها باشد چه مکنت باشد چه آن مالیخولیای در ذهنِ دیگران جاودانه ماندن و چه آن چیزی که به اشتباه کمال میخواند، رِند میفهمد که دارد بازی میخورد اما این لزوما بدان معنا نیست که کنار بکشد بازی نکند یا مثل آنهایی که تازه جزوههای تعالی را پرینت گرفتهاند گوشۀ لبهایش را به ریشخندِ دیگران کج کند، خیلیوقتها درست این است که آدم بپذیرد، زودتر بپذیرد و آن اندام را آن سیب سرخ حوا را آن ویلای فلان جا را آن پیشۀ قابل احترام و آن لذت فانیاش را در آغوش بگیرد و دست از چرایی و تحلیل، دست از چگونگی و بهبود بردارد
مثل یک سگ سالخورده روی مبل ولو شده ام، تنها هستم، هوا ابری و دلگیر است، حوصله ندارم چراغ ها را روشن کنم، تلویزیون را روشن میکنم، حوصله ندارم کانالش را عوض کنم، روی هاتبرد پارازیت نیست، صاف و یکدست دارد رقص باله نشان می دهد، دختر دارد می خندد، مثل اکلیل هایش برق میزند، باریک و ترکهایست؛ با اندامی که تو را هاش می کند، پایش را آرام بلند میکند، بالا می آورد، بالاتر می آورد و من یاد سگهایی میافتم که پای درختها می شاشند، بعد روی یک پا می ایستد، به جلو میپرد و ناگهان عین ماسوره ای که نخش را کشیده باشی؛ به سرعت دور خودش میچرخد، پسری که لباسی چسبان به تن دارد؛ چند گام بر میدارد، به دختر نزدیک می شود، دختر را روی دستهایش بلند می کند و دیوانهوار با هم می چرخند، ناخودآگاه چشمم به خشتکِ پسر میافتد، مشخص نیست که این برآمدگیِ اندک، قضیب است یا صرفا واژنیست که در پارچه ای تُنک به تنگ آمده باشد، چه اهمیتی دارد که چه چیز از چه چیزی یا چه کس از چه کسی به تنگ آمده باشد؟ چه اهمیتی دارد که در انتخابِ روایت عمد داشته باشم و در انتخابِ کلمه؛ غرض؟ دختر انگار هیچ وزنی ندارد، باله انگار تمام شدنی نیست، حوصله ام بیشتر سر می رود، از روی مبل بلند می شوم، پایم را آهسته روی هوا بلند می کنم، کمی بالاتر می آورم و زانوی دیگرم خم می شود، بعد می چرخم؛ در افراطِ تاریکیِ خانه، مثل آن ها به جلو میپرم، مصمم هستم که به درستی تقلید کرده باشم، بالرینِ خندان به پارتنرش اعتماد میکند؛ از پشت خودش را روی دست های پسر میاندازد، همزمان که موسیقی به پایان می رسد خودم را پرت میکنم روی مبل، به شکمم نگاه میکنم، به این فکر میکنم که کاش حواسم به خودم باشد؛ به این که بیشتر باید هوای تنم را داشته باشم، بعد بلند میشوم، مثل یک سگِ سالخورده یک پایم را بلند میکنم و توی روشوییِ توالت میشاشم، چه چیزی آدم را خوشحال میکند؟ شکستنِ ریتم ها یا تعهد به روتین ها؟ چرا باید همه چیز این قدر حقیر و تا این اندازه بیاهمیت باشد؟
این یعنی چی که در فاصلۀ تپیدن قلب و ایناها آیا انسان زنده است یا مرده؟ خون در جریانه دیگه، عصب و سیناپس هات سرجاشه، یکی هم اگه در این حین انگشتت کنه میفهمی، دری وری ها چیه میگن آخه؟ الان مثلا وقتی سر صبح داشتم میشاشیدم و یهو وسطش بند اومد و دوباره با شدت وصل شد یعنی در کسری از ثانیه دیگه لایقِ مفهوم بزرگِ شاشیدن نبودم؟ یه چرندی یکی چند سال پیش گفته هی داره دست به دست میشه و هنوز که هنوزه داره عین شیاف استعمال میشه، بذار یه چیزی بهت یاد بدم، آدم توی حدفاصل تپش های قلبش زندهست، تو فواصلِ قطع و وصل شاشیدنش هم در حال شاشیدنه و تنها زمانی میمیره که هیچ جای جهان، توی هیچ گوشه و کنجی هیچ قلبی واسهش نزنه، بشر ذاتا و از روی غریزه اینُ میدونه، واسه همین هم هست که توی فاصلۀ کوتاه بین تپش های قلبش؛ هیچوقت سراسیمه نمیشه که وای کو تپشِ بعدیش؟ ولی کافیه که اون قلبی که واسش می تپیده رو از دست بده، آه! اونوقت می بینی که چجوری دستپاچه میشه، به هر چیزی چنگ میزنه، سیپیآر میکنه، وقتی هم جواب نده شروع میکنه به گشتن به جایگزین کردن صدای تپش، یه عده هم هستن که نمیکنند این کارو؛ نمیگم خوبه نمیگم بده ولی قطعا با این تعریف مرگشون رو پذیرفتن، من این یادداشت رو خیلی باعجله و در حالی نوشتم که خیلی جیش دارم ولی خب مجبور بودم، چرا؟ چون ممکن بود آسایشِ بعد از شاشیدن، انگیزه و رغبتم رو برای نوشتن از بین ببره و شماها دیگه این فرصت رو نداشته باشید که از چشمۀ زلال حکمتِ من سیراب بشین، علی الحساب توی حدفاصلی که شاشم داره قطع و وصل میشه و توی آبریزگاه پنجه در پنجۀ مرگ افکندهام؛ یه کاغذ یه خودکار بردارین و روش بنویسین کدوم قلب؛ دقیقا کجای جهان داره واسهتون میتپه، بعدش یه عکس از کاغذ و خودکارهاتون بگیرین و بذارید استوری هاتون، ناخن طرح کریسمس، رواننویس لاکچریِ گوشۀ دفتر و تگ کردن کراش هاتون هم فراموش نشه، حتی اجازه دارید که گوشۀ گوشی خفن تون یا تتوی دور مچ تون یا سوئیچ ماشینی که باهاش از اندرزگو رِل بلند میکنین رو بندازین گوشۀ عکس؛ انتخاب با خودتونه بهرحال، فقط از استعمال این جمله که یادگارِ دوران مادها و پادهاست خودداری کنید، حوصلۀ آدمُ سر میبرید با این دری وری هایی که با جدیترین و نیمرخترین حالتِ چهرهتون ابرازش میکنید، در پایان عرایضم جا داره یه صحبت کوتاهی هم با تو داشته باشم که قلبت یه گوشه ای یه کُنجی از جهان داره واسه من می تپه؛ رهام کن ابله! وقتتُ با یه چیز دیگه تلف کن تصدقت
و البته که وقتی سرانجام پرونده ات را بستم، به این فکر کرده بودم که چگونه مثل سرطان در من پخش شده بودی و من چه بیمارگونه تصور میکردم که وجودم از تو آکنده است و آنچه از حیات در من مانده؛ چیزی ست که از تو در میان یاخته هایم میدود و نشر و پخش می شود و قدرت می گیرد. حالا بعد از درمانی که زیاده به درازا کشید، تن خسته ام و بیماری دیگری دارم و حساب و کتابِ عمرِ مانده میکنم و از تو تنها شرحی مختصر مانده که در کاردکس بیماری هایم نوشته اند و از من، مرضی که به مرضی دیگر منتقل می شود و بیماری که از تختی به تخت دیگر میپرد