مثل یک سگ سالخورده روی مبل ولو شده ام، تنها هستم، هوا ابری و دلگیر است، حوصله ندارم چراغ ها را روشن کنم، تلویزیون را روشن میکنم، حوصله ندارم کانالش را عوض کنم، روی هاتبرد پارازیت نیست، صاف و یکدست دارد رقص باله نشان می دهد، دختر دارد می خندد، مثل اکلیل هایش برق میزند، باریک و ترکه‌ای‌ست؛ با اندامی که تو را هاش می کند، پایش را آرام بلند میکند، بالا می آورد، بالاتر می آورد و من یاد سگ‌هایی میافتم که پای درخت‌ها می شاشند، بعد روی یک پا می ایستد، به جلو میپرد و ناگهان عین ماسوره ای که نخش را کشیده باشی؛ به سرعت دور خودش میچرخد، پسری که لباسی چسبان به تن دارد؛ چند گام بر میدارد، به دختر نزدیک می شود، دختر را روی دستهایش بلند می کند و دیوانه‌وار با هم می چرخند، ناخودآگاه چشمم به خشتکِ پسر می‌افتد، مشخص نیست که این برآمدگیِ اندک، قضیب است یا صرفا واژنی‌ست که در پارچه ای تُنک به تنگ آمده باشد، چه اهمیتی دارد که چه چیز از چه چیزی یا چه کس از چه کسی به تنگ آمده باشد؟ چه اهمیتی دارد که در انتخابِ روایت عمد داشته باشم و در انتخابِ کلمه؛ غرض؟ دختر انگار هیچ وزنی ندارد، باله انگار تمام شدنی نیست، حوصله ام بیشتر سر می رود، از روی مبل بلند می شوم، پایم را آهسته روی هوا بلند می کنم، کمی بالاتر می آورم و زانوی دیگرم خم می شود، بعد می چرخم؛ در افراطِ تاریکیِ خانه، مثل آن ها به جلو میپرم، مصمم هستم که به درستی تقلید کرده باشم، بالرینِ خندان به پارتنرش اعتماد میکند؛ از پشت خودش را روی دست های پسر می‌اندازد، همزمان که موسیقی به پایان می رسد خودم را پرت میکنم روی مبل، به شکمم نگاه میکنم، به این فکر میکنم که کاش حواسم به خودم باشد؛ به این که بیشتر باید هوای تنم را داشته باشم، بعد بلند میشوم، مثل یک سگِ سالخورده یک پایم را بلند میکنم و توی روشوییِ توالت میشاشم، چه چیزی آدم را خوشحال میکند؟ شکستنِ ریتم ها یا تعهد به روتین ها؟ چرا باید همه چیز این قدر حقیر و تا این اندازه بی‌اهمیت باشد؟