۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
میخواستم در جواب، یکی از آن متلک های تند و آب نکشیده را نثارش کنم که تا عمر دارد مثل پشم کز داده کمر راست نکند. لیکن دلم به رحم آمد و لام تا کام حرفی نزدم. خدا سایه جانِ بی خدای مرا قرین رحمت خودش بکند. هربار با خنده میگفت که ما خوش شانس هستیم که اولاً تو آن حرفها که توی سرت هست را به زبان نمیآوری و در ثانی اختیار مرده و زنده بودن آدمها را دست تو ندادهاند. دلم خیلی برایش تنگ شده. یک جای خالی پشت سر خودش گذاشته که با هیچ چیزی پر نمیشود. حالا هم که لابد توی جهنم است. سرچ کردم دعای بهبود شرایط ارواح در آن دنیا. یک چیزی پیدا کردم که ضمه و فتحه و کسره نداشت. از رو و با لکنت خواندم. بیشتر از اینکه به عربی شباهت داشته باشد به ورد جادوگران می مانست. امیدوارم الاعمال حقیقتاً بالنّیات باشد و آنطرف ناغافل سیخ داغ توی ماتحتش نکنند. راه دیگری برای دوباره حرف زدن با او به ذهنم نمیرسد. مساله این است که طبق محاسبات من، بعد از مرگ بیشک باید بروم بهشت. یعنی هرجور که حساب میکنم، باز هم مسیرمان از هم سواست. یک چیزی هست به اسم شفاعت. شبیه یارکشی توی گل کوچیک عصر جمعه هاست. برای آن هم باید خیلی نماز و روزه ات سرجایش باشد و زکات بدهی و حج بروی و ایتام را بوس کنی و حواست هم حسابی به زیپ شلوارت باشد که خب، کاملاً مشخص است که از عهدۀ من خارج است. در نتیجه ممکن نیست که با آپشن شفاعت از میان گدازه های دوزخ بیرونش بکشم و پرتش کنم توی پول پارتیِ بهشت. من فکر میکنم که حتی توی بهشت هم، دل نگران و غمگین خواهم ماند. همه چیز سخت و یأس آور است. سرچ کردم دعا برای سهولت امور. این یکی را اما، نصفه و ناتمام رها کردم. واقعاً طولانی بود. یک و نیم متر کلمه پشت سرِ هم. خواندنش حتی از امور سخت خودم هم سخت تر بنظر میرسید. خیلی غمگینم. از آدمهایی که با آنها حرف میزنم بدم میآید. از آدمهایی که دوره ام کردهاند بدم میآید. از آدمهایی که مجبورم مراقبشان باشم بدم میآید. اوضاع مثل آن وقتیست که توی جمعی گیر افتاده باشی و ناچار باشی که با قابل تحمل ترین شان الکی در مورد فیلمها یا تورم حرف بزنی. حرف زدن برای سپری کردن زمان، حرف زدن برای فرو نرفتن در سکوت. آدم نمی شود که ساکت باشد، چون در سکوت با خودش روبرو میشود. برای همین است که انقدر تند تند حرف میزنیم یا انقدر تند تند به چیزهای مختلف گوش میدهیم یا انقدر تند تند چرت و پرت ها را میخوانیم یا انقدر تند تند میپریم توی تخت. دلم میخواهد کلک خودم را بکنم. واقعاً به این فکر کردهام. میدانم که انتخاب خوبی نیست اما خب، بنظرم درست تر این است که این روزها، همۀ گزینه ها روی میز باشد. علی الحساب نشستم و اسپرسوساز قدیمیام را باز کردم. تعمیر کردم. تر و تمیزش کردم و دوباره از نو سرهم اش کردم. یک قطعۀ بسیار کوچک هم این گوشه افتاده. یک تکه فلز ال مانند. مطمئن نیستم که اصلاً مال این باشد و یا اگر بوده از کجایش افتاده که سرجایش نگذاشته ام. هربار همین اتفاق میافتد. آنقدر در این سالها پیچ و قطعه از این بدبخت اضافه آمده که نمیدانم اصلاً چطوری سرپاست. چطوری دارد کار میکند. به این لکنته تعلق خاطر دارم. بیشتر از همۀ اشیایی که احاطه ام کردهاند، مرا یاد خودم میندازد؛ کهنه و پررو، زودجوش و بی بخار، کار راه انداز و رو به موت
تیپیکال مشاور املاکی هاست؛ کت تنگ و سینۀ ستبر و ابروی کج کرده و جین زاپ دار و انگشتر طلای فیک. یکجوری ست که آدم بعد از یکساعت مراوده با او می بیند که دارد بی اختیار میگوید که داداش چه ملکی عجب بنایی! بر بیست، عرصه اونطور اعیان اینجوری، قدرالسهم فلان قدر، ویوو ابدی! ولو اگر موضوع بحث مثلاً ماشین باشد یا نرخ دو کیلو شلیل یا زنی که دارد با گام هایی سریع، از میان یک مشت نر علاف رد میشود
هوررا هدفون جدیدم رسید. آنباکس لوس بازی آدمهای افسرده ست. مثل نر بدویِ زن ندیده ای که آدری هپبورن را توی اتاق گریم خفت کرده، پلمب جعبهاش را با عجله و بی تابی پاره پوره کردم. با این پولی که داشتم بهتر از این گیرم نمی آمد. توی مشخصاتش گفته بدرد میکس و مستر میخورد. پشت بسته است. از این سر دنیا تا آخر کهکشان هم فرکانس دارد. درایور پنجاه میلیمتری دارد و کدک فلان. هیچی از این چرت و پرت ها سرم نمی شود. فاکتور اول قیمتش بود که پاس کرد. فاکتور دوم هم که ارسال فوری بود. حالا اگر یک قدری پدهای نرم و راحتی هم داشته باشد که دیگر محشر است. بلافاصله گذاشتم روی سرم. نرم است. راحت است. محشر است. من برندۀ بهترین خرید دنیا هستم. چند تا سیم قشنگ و رنگی هم دارد که ظاهراً به گیتار و گوشی و فلان و بیسار وصل میشود. بدرد من که نمیخورد اما خب تصمیم گرفتم که مثل تزئینات کاج کریسمس از شاخه و برگهای گلدان کنار میز آویزانشان کنم. یک هدفون جدید میتواند حتی یکی مثل من را هم تبدیل به کاتولیکی آوانگارد کند. خب تمام شد. وصل شد. صدا هم دارد. کیفیتش تقریباً به اندازۀ همان هدفون قبلیست، شاید هم یک قدری کمتر. چیز دیگری هم برای کنجکاوی نیست. یکی دیگر از آن فرصت های کوتاه خوشبختی به پایان رسید. حالا دیگر میتوانم برای سرگرم کردن خودم و یا اثبات عذاب آور بودن زندگی، به هدفون شکستۀ توی سطل زباله نگاه کنم. میتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که وقتی آن هدفون قبلی را خریده بودم تا چه اندازه کیفور شده بودم یا مثلاً سالها قبل، چه فاکتورهایی را برای خرید لحاظ میکردم. میشود به خاطر بیاورم که چقدر آن هدفون قبلی را دوستش داشتم، که چه حیف شد که شکست. بنظرم وقت این رسیده که یک آهنگ خیلی غمگین پیدا کنم؛ تست غم با ولومِ کم. این هم از این. پلی شد. هدفون جدید در تفکیک صدا لنگ میزند. بیش از اندازه بیس دارد. گوش و گردن آدم توی چرمش عرق میکند. آن چند گرم وزن اضافه تر هم در استفادۀ طولانی حسابی اذیتت میکند. بله. در همین لحظه قاطعانه از خرید جدید خودم پشیمان شدهام. از طرفی هم نمیشود که دوباره به هدفون قبلی برگردم. بیچارگی این است که بعد از آنباکس هدفون جدید، کنار آمدن با هدفون داغان و شکستۀ قبلی هم، غیرممکن بنظر میرسد
آلارم گذاشتم. لیبل زدم اسنپ. یعنی به محض اینکه صبح بیدار شدم یادم باشد که به این رانندۀ اسنپ دیشبی، از پنج تا ستاره یک بدهم و بزنم کاسه کوزه اش را خراب کنم روی سرش. حالا چرا همان ساعت سه بامداد ستارههایش را نگرفتم؟ چون بوضوح از این دیوانهها بود که آدم را میکشند و آبگوشت میکنند و کاسۀ آبگوشت نذری را میبرند برای فامیل مقتول. من از اخاذی بدم میآید. البته احتمالاً همه بدشان میآید. اما خب الان دارم در مورد خودم حرف میزنم. لوکیشن طبق معمول درست نبود. من هم آنجاهای شهر را اصلاً بلد نیستم -من حتی اینجاهای شهر را هم اصلاً بلد نیستم- نهایتاً پانصد قدم اینورتر یا آنورتر بوده. بیشتر که نبوده. تمام خلوت زیبای اتوبان نیمه شب را زر زد. خستگی ام را با تعریف کردن خاطرۀ سایر اخاذی هایش، چاقوکشی هایش و البته بوی بد دهانش وقت حرف زدن دوچندان کرد.آخرش هم گفت فلان تومن اضافه تر بده برای آن پانصد قدم. گفتم نه. پیاده شد و داد و بیداد کرد. خیلی آرام توضیح دادم که خیال برت ندارد که چون اینجای شهر پیاده شدهام، از قماش آدمهای این مناطق هستم. عربده ات راه به جایی نمیبرد. نشست پشت فرمان و گفت خرج مریض ات بشود. مردم واقعاً احمق شدهاند. من هم که احمقتر از همۀ آنها. پیش خودم گفتم اهمیتی ندارد. شماره کارت گرفتم و پول اخاذی را واریز کردم. بعد گوشی اش را نشانم داد که توی اپلیکیشن راننده ها، پنج تا ستاره به خریتِ من داده. خلاصه که صبحِ اول وقت، به محض بیدار شدن برای رانندۀ احمق دیشب یک ستاره ثبت کردم که کونش بسوزد. به ظهر نکشیده کارما زد دم کونم؛ پیک شرکت که رفت پاکت را باز کردم. دیدم مدارک توی پاکت اشتباه است. زنگ زدم گفتم خانوم نگاه کنید چی برای آدم می فرستید. با پرخاش جواب داد که نگاه کردم و درست فرستادم. قسم جلاله میخورم که اعصاب کل کل ندارم اما بعضی از شماها واقعاً احمقید. خیلی آرام و شمرده توضیح دادم که درست نفرستادید. جای آن یکی این یکی و جای این یکی آن یکی را فرستادهاید. عجیب است. با عصبانیت قطع کرد. انگار ارث فاسقش را از من طلب داشته. بعد یکی دیگرشان زنگ زد و گفت: فردا زنگ بزنید به این شماره، از آقای فلانی پیگیری کنید. چرا من باید زنگ بزنم پی کاری را بگیرم که بابت انجامش شماها دارید حقوق میگیرید؟ هیچی دیگر. یک آلارم جدید هم برای فردا گذاشتم. لیبلش را هم گذاشتم فلان کش ها. مأخوذ به حیا بودنم باعث میشود که نتوانم کلمۀ دقیقش را به زبان بیاورم. از امروز با خودم قرار گذاشتهام که همه چیز برگردد به فرم سابقش. مثلاً کمتر فحش بدهم. وقتی هم فحش میدهم خیلی رکیک نباشد. مثلاً بجای گفتن به فلانم بگویم به جهنم یا بجای فلان خل ها بگویم کوته فکرها. حتی میتوانم از لعنتی استفاده کنم. مثلاً وقتی نورمن میگوید بیادب شدی، بجای زر نزن بابا فلان کش، میشود بگویم از دست توی لعنتیِ لعنتی. بله. این بیشتر به منِ سابق شباهت دارد. همه هم که این روزها دنبال منِ سابقِ من میگردند. خودم هم همینطور. چون از منِ جدید خوشم نمیآید. مثلاً دیشب متوجه شدم که توی چند روز اخیر چند نفر فید وبلاگ را آنفالو کرده اند؛ بعد این برایم اهمیت داشته -کاملا دارم جدی حرف میزنم- در حد اینکه رفتهام نگاه کردم ببینم که این چند روز اخیر، چه چیز عجیب یا توهین آمیزی توی یادداشت هایم بوده. چرا یکهو یک جمعیتی دیگر دوستم نداشته. در حالیکه خیلی ساده ممکن است که یک همزمانی تصادفی بوده باشد. چند نفر در صحت و سلامت عقل و در بازه ای کوتاه به این نتیجه رسیدهاند که دری وری مینویسم یا زیاد حرف میزنم و هکذا. مشکلی نیست. مشکل اینجاست که این روزها دارم به یک همچو چیزهایی اهمیت میدهم. متوجه امورات پیش پا افتاده ای مثل اینها میشوم. حتی بابت اینکه یک سری از آدمهایی که آنها را میخواندم یکهو و بی خداحافظی تعطیل کردهاند و رفتهاند ناراحت شدهام. این در حالیست که بصورت پیشفرض همیشه حق را به رفته ها میدهم. کاملاً هم رفتن را درک میکنم. خودم هم مطلقاً آدم ماندن نیستم. سالهاست که میدانم به محض رخ دادن کدام شرط، عطای کوریون را به لقایش میبخشم. اما خب بطرز هولناکی، همین چیزهای سرسری و ساده اذیتم کرده. واضح است که یک کد ناخوانا دارم. یک بلایی سر سمتِ آزاد من آمده. دیشب با توپولف دربارۀ ریتم ها حرف میزدیم. حالا دارم فکر میکنم که خیلی از امور خودم هم از ریتم افتاده. مثلاً وقتی یادداشتهای پوریا را میخوانم، بجای اینکه مثل سابق سعی کنم که کدهایش را بشکنم و کشف کنم که چه نوشته، بی جهت شروع میکنم به گریه کردن. یا آنوقتی که دوست دختر دوستم بدون رودربایستی گفت که با خودش ور میرود و اساساً زنها لازم است که این کار را بکنند چون خیلی وقتها به آن جاهای خوبش نمیرسند، بجای اینکه معذّب بشوم، از شنیدنش خوشم آمد. حتی برای لحظاتی توی ذهنم و با لبخند، دوست دختر دوستم را تصور کردم که دارد به جاهای خوبش میرسد. خب این یعنی یک چیزی در من خراب شده. یک چیزی دیگر مثل سابق نیست. یحتمل روحم کدر شده باشد. یا شاید تعریفم از زلال بودن دارد تغییر میکند. اساساً اهمیتی به روابط بین آدمها ندادهام و نمیدهم. در محضر شخصی بر خلاف تظاهرات بیرونی، هیچوقت با تعلق و تملک دیگری کنار نیامدم و نخواهم آمد اما خب، بسیار هم نفرت دارم از اینکه مرز صمیمیت و هرزگی محو شده باشد. دلم میخواهد حد و حصری نباشد، لیکن اختیار هرزگی هم دست خودم باشد. حالا ولی بی شباهت به پتیاره ها نیستم. از این خراب های مفتکی شدهام که شماره تلفن شان را پشت در توالت عمومی پارکها میگذارند. همه چیز از دست رفته. توی تاریکی چنگ میاندازم و دستم را به سمت هر فرصت کوتاهی برای فراموش کردن انتها، دراز میکنم. من از مرگ میترسم. بسیار هم میترسم. هر روز به اندازۀ یک روز بیشتر از روز قبل. ترس از نیست شدن، دلیل همۀ آن کارهاییست که از من سر میزند و یا نمیزند. با مرور گذشتهام می بینم که همیشه کارهایی بوده که یقین داشتم انجام نمیدهم و انجام دادهام و کارهایی هم بوده که یقین داشتهام به سرانجام میرسد و رهایش کردهام. توی همۀ اینها هم ردّ و اثر مرگ را میشود دید. شاید حالا هم دوباره این مرگ است که دارد مرا به سوی شنیع ترینِ رفتارها و لزج ترینِ تصورات هل میدهد. نمیدانم. ممکن هم هست که اصلاً اینطور نباشد.
یهود دیوار ندبه دارد. سر کوچۀ ما هم دیوار دعوا. یکی میآید مینویسد مرگ بر دیکتاتور. عصر نشده یکی دیگر میاید و با اسپری حروفش را درهم و برهم میکند. فردایش هم شهرداری میآید و یک دست رنگ عاریه روی اینها میزند. همه هم میدانند آن زیر چه خبر است. اما همین که همه چیز همان زیر باشد کافیست. تا اینکه دوباره یکی میآید و روی آن رنگ سفید تازه خشک شده، مینویسد زندگی یا آزادی. بعد یکی دیگر میآید تهِ آزادی مینویسد قدس. یکی یک کسره میگذارد ته زن و بیانیه میشود زنِ زندگی. شب آن یکی میآید و مینویسد جلّاد. نصف شب دیگری میآید و با عجله یک قوطی رنگ میپاشد روی جلاد و رنگ از روی حروف شرّه میکند پایین. بعد اول صبح شهرداری می آید و یک دست رنگ عاریه میزند روی دیوار دعوا. چند وقت پیش یکی نوشته بود آخوند. کنارش هم یک فلشِ رو به پایین کشیده بود. اول فکر کردم حتما یک چیزی زیر آخوند نوشته. یا مثلاً اشاره دارد به اینکه پای دیوار یک آخوند خوابیده. بعد فهمیدم که احتمالاً سرنگونی را خلاصه کرده. ملت گشاد شده اند؛ حتی توی شعار نوشتن و انقلاب کردن. سابقاً مرگ بر شاه که مینوشتند شاه را برعکس می نوشتند؛ ترکیب خلاقیت و کونِ تنگ. این گشادها زورشان میآید برعکس بنویسند. یک فلش رو به پایین میگذارند انگار آخوند سهام است. امروز افت قیمت داشته، فردا هم توی بازارهای جهانی ممکن است دوباره بکشد بالا. بعد دوباره یکی آمد و فلشِ رو به پایین را تبدیل کرد به یک شاخه گل. شبیه کارت تبریک های قدیم که روی دسته گلها می چسباندند؛ گلی برای گلی. آنوقت آن کسی که عادت دارد با اسپری حروف را درهم و برهم کند آمد و دسته گل را هم با آخوند قاتی کرد و یک چیزی روی دیوار درست شد شبیه کلاف کاموا. احتمالاً موازی کاری کرده یا کلاً مامور آن بخشی از ساختارِ تصحیح است که با گل هم مشکل دارند. بعد هم که شهرداری آمد و یک دست رنگ سفید عاریه زد روی دیوار و دوباره روز از نو. پریروز دیدم یکی گرافیتی زده؛ مشخصاً شبیه تیشرت این دهه هشتادی ها. یک سری حروف رنگی و چند تا چشم خشمگین و زبان قرمز حشری و اینجور چیزها. بیست و چهار ساعت است که دعوا بند آمده. صبح نگاه کردم ببینم کسی گوشه کنارِ دیوار قیام کرده یا نه. دیدم فعلاً خبری نیست. هنر یعنی همین. یعنی دمیدن روح انسانیت به کالبد اجتماع، ترویج همزیستی مسالمت آمیز و ریدن به مبانی انقلابِ خیابانی. هنرمند الاغ با همین حرکت احمقانهاش زده چند نفر را بیکار کرده. فاتحۀ دعوا را هم خوانده. با مصرف بیش از حد اسپریهای رنگی، چاکِ لایۀ اوزون را هم بازتر کرده. حتی آن طرح من که قرار بود یک خط بکشم وسط دیوار و نصف دیوار را بدهم به هر کدام از طرفین را رسما فاقد اهمیت کرده. که چی؟ که دو تا ممه بکشد که یکیش گرد است و آن یکیش مثلث. که حروف رستگاری را مثل چهارپارۀ ابراهیم تکّه و پراکنده کرده باشد. که یکی از آن دایره ها بکشد که تویش آ دارد و فاز عصیان بگیرد و روزهایی که ناهار قرمه سبزی دارند، در مخالفت با پارادایم برود برای خودش نیمرو درست کند. یک قدری حساب و کتاب کردم. تقریباً اطمینان دارم که بعد از سرنگونی، اولین کسی که میدهم اعدامش کنند همین قرمساق است. رسما زده سرگرمی هر روزۀ مرا خراب کرده. هیچ کسی هم پاسخگو نیست
بنظرم اینهایی که میگویند هیچکس جای تو را نمیگیرد یا بعد از تو دیگر عاشق هیچکسی نمیشوم واقعاً خنگ هستند. البته اتفاق افتاده که خودم هم این حرفها را زده باشم، لیکن اثبات شی نفی ما عدا نمیکند. من هم بالاخره در وجوهی از خودم اجازه دارم که خنگ باشم. فکر کردید ف را گرفتید و سریع رفتید فرحزاد؟ دکّی! کور خواندید. هنوز حرفم ادامه داشت. خواستم بگویم که خنگ ها اتفاقاً این یکی را درست میگویند. اینکه یک جایی یک نفری توی زندگی آدم میآید که دیگر هیچکسی جایش را نمیگیرد. دیگر هیچوقت ممکن نیست که بتوانید کسی را بیشتر از او دوست داشته باشید. کار این آدم این است که میگردد کلید عاقل/ابله شما را پیدا میکند. سمت خر شما را روشن میکند و تا آخر عمر بدبخت تان میکند. هرکسی هم که بعد از او بیاید -خواه عاقل باشد یا ابله- وقتی دست به این کلید میزند، در نهایت فیوز را توی جعبه تقسیم تان میپراند. آنوقت شمع به دست و توی تاریکی، در حالیکه از دیو و دد ملولید، میافتید پیِ آدم بعدی. یک چند سالی که میگذرد به صرافت این میافتید که باید این کلید عاقل/ابله را کلاً از مدار خارج کرد. ایراد این انتخاب این است که جریان زندگی هم با آن قطع می شود. آن کنجِ سینۀ گرم و دلپذیری که جای آرمیدن بوده یکهو بدل میشود به انباری سوت و کوری که سوسک دارد. یک انتخاب دیگر هم این است که بروید آن دلربای دل انگیز را پیدایش کنید و برگردانید که دوباره اختیار کلید عاقل/ ابله تان را بگیرد دستش. مشکل این یکی هم این است که عموما یارو خودش آن طرفِ داستان فیوزش پریده و توی تاریکیِ خودش، جای کلید شما را هم گم کرده. حالا کوریون چه پیشنهادی دارد؟ خوب گوش کنید! در این شرایط فقط یک کار میشود کرد. یعنی اگر کسی توی زندگیتان آمده که همان نیمۀ گمشده و این چیزهایتان بوده و حالا دیگر نیست، اگر کسی آمده که جای خالی اش را نتوانسته اید که با هیچ چیزی پر کنید، اگر کسی را داشتهاید که وقتی کنارش بودید جهانی بیرون از آغوش او وجود نداشت و حالا این آدم، این اتفاق، این لذت دلپذیر را از دست داده اید، تنها و تنها یک راه دارید؛ بروید بمیرید. چیه؟ نکند توقع داشتید که از کلاهم خرگوش بیرون بیاورم؟ نخیر. از این خبرها نیست. من هم تهش مثل شما میروم توی صف نانوایی و به این برادران افغان میگویم داداش نفری سی و پنج تا نون خیلیه. اقلاً یکی از شما پنج نفر، دوتا بگیرد یا یکی از شماها صد و هفتاد تا بخرد و چهارتای دیگرتان از صف بروید بیرون که دست کم صف طولانی بنظر نرسد. من هم تهش مثل شما میروم جلاتو میخرم و وقتی میبینم که مزه اش را دوست ندارم، یواشکی تفش میکنم توی ظرف. من هم تهش چهارتا شنا و دوتا درازنشست میروم و بعد توی آینه فیگورم غمگین میشود که خب، حالا که چی؟ مرده شور آن ریخت و قیافه و هیکلت را با هم ببرد ابله بدبخت
پانصد دلار. یک ماه. با دلار پنجاه تومنی. من برای ده دلار کمتر از این، روحم را هم میفروشم. کار موقت بوی چسب و رنگ میدهد. بوی روکش پلاستیکی صندلی ها و زیاده روی منشی تازه کار در استفاده از دئودورانت. یک مکعب سفید بیهویت است. مطلقاً فاقد کانسپت؛ خصوصا اگر پنجره هایش را باز بگذاری. ملک کناری اما چند طبقه و قدیمیست. نما کنیتکس، تیره و دودآلود با پنجره های آلومینیومیِ رنگ شده. زیرزمینش دو تا پنجره دارد شبیه دریچه. دوتا مستطیلِ کشیده رو به همکف خیابان - مثل چشم های یک کروکودیل که دارد یواشکی از زیر آب، به صیدی در کرانه نگاه میکند- دریچه ها همیشه بوی صابون میدهد، بوی آخر حمامِ کسی. خشکشویی نیست. بعید است استخر باشد؛ به محله اش نمی خورد. بهترین لحظۀ روز سر ظهر است. چند دقیقه بعد از ناهار. همان وقتی که دریا با عجله وینستون اش را برمیدارد و میگوید بریم پایین. درهم آمیختن بوی صابون و وینستون. نعرۀ بوق ها و دود اگزوزها. خستگی عابران عبوس توی کوچه. عرق ریختن در سایه. گرمای خفۀ خرداد و عایدی: پانصد دلار برای یک ماه. با دلار پنجاه تومنی و البته بخاطر سپردن جزییات چهرۀ زنی که لاتیِ حرف ها را پر میکند و به روایتش از عشق که میرسد، مثل بچه گنجشکی که در چاله آب افتاده باشد؛ گوشۀ دیوار میلرزد
سه روز است که نخوابیده ام. چشم روی هم نگذاشتم. البته دروغ گفتم. همین دیشب اتفاقاً مثل خرس خوابیده بودم. یعنی بجای خواب روزانۀ شش ساعتیِ معمول خودم، یک چیزی حدود هشت ساعت تمام توی تخت فرو رفته بودم. لیکن ملتفت شدم که در تمامی این سالها هیچوقت هیچ چیزی ننوشتهام که اولش اینجوری باشد. یعنی اینجوری شروع بشود که سه روز است نخوابیده ام یا دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم یا یک همچو چیزهایی. بنظرم آدمهایی که سه روز نمی خوابند آدمهای خیلی مهمی هستند. غم مسائل بزرگ دارند. یک ترازی از وجود است که من هیچوقت دستم به آن نمی رسد. من بیشتر از واجد وجود بودن، امکان ممکن بودن بوده ام. این جملۀ آخری را هم نوشتم که شبیه اینهایی بنظر برسم که سه روز است نخوابیده اند. قول میدهم که یک روز آخرش یک چیز خیلی خفنی بنویسم که حتی فرید هم بگوید اوه چه خفن. از بریستول جمع کرده رفته ردینگ. بقول خودش دست و پای بیخود زدن. سر کیف نیست. مطلقاً شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. منِ مارگزیده نگران ریسمانِ ته انبارم. نگران اینکه یک وقت یکی برندارد بیاوردش توی اتاق و ته ریسمانش را ببندد به سقف. همین هم شد که برخلاف کدهای تعاملی معمولم، از بکار بردن عبارتِ کون لقش امتناع فرمودم و دوباره جویای احوالش شدم. خیلی سرسری جواب داد. به من که نمیشود سرسری جواب داد. من پوست سر آدم سرسری را قلفتی میکنم. خوبی رفاقت تمدید شده این است که شما میدانید چه حرفی را چطوری بزنید که آه از نهاد رفیق تان بلند کند؛ یک چیزی شبیه رابطه توی تخت هاست که پارتنرها بمرور یاد میگیرند که با کجای همدیگر که ور بروند بیشتر حال میدهد. یک جملهای پراندم که منفجر شد، شروع کرد به برون ریزی کردن. بعد یکهو آن وسط یک چیزی پراند که من از خشم مچاله شدم. و مکرو و مکرالله. زدی ضربتی ضربتی نوش کن آقای کوریون. هیچی دیگر. فهمیدم قرار نیست سر طناب را حلقه کند. مشکلش در حد دو پیک هنسی برای روز اول و روزی دو بطری آبجو و یک مشت بادام زمینی برای روزهای بعدیست. چیزی نیست که بقول خودش نتواند هندلش کند. اما خب سه روز است که آن حرفی که به من زده رفته روی اعصابم. یک چیزی گفته که انگار سالها داشته به کم و کیفش فکر میکرده و تنها منتظر یک فرصت بوده که از توی دلش بریزد بیرون. هی لبهایم را غنچه کردم. هی دماغم را توی صورتم مچاله کردم. هی با اخم دنبال یک جملهای گشتم که پاسخ دندان شکنی برای آن حرفش باشد. در جستجوی همان دست فتوحاتِ ذهنی بودم که آدم احتیاج دارد که به گفتگوهای پایان یافته اش اضافه کند؛ یک حاضرجوابی متقن، بازنویسی افتخارآمیز یک خاطره. اما خب زورم نرسید. حرفی زده که غلط هم نیست. حتی احتمالاً آنقدری درست است که لجم را درآورده. من از دوستی که ایرادات من را متذکر میشود متنفرم. دوست آدم وظیفه دارد بگوید همه چیزت قشنگ است خوب است درست است بوس. غیر از این اگر باشد رهگذر است همخانه است تراپیست است یا دشمن مردم است آن هم جلد دو. بنظر من انتقادات سازنده تا یک جایی سازنده است. بعد تبدیل میشود به آوار و روی سرت خراب میشود. حرفم این است که حتی این هم سن و سال دارد. مثلاً وقتی که آدم بیست سالش باشد. آنوقت اگر یکی بگوید اینجای کارت میلنگد، هم انرژیاش را داری هم انگیزه اش را. سرعت بهبودت هم بمراتب بیشتر است. اما توی میانسالی وقتی یکی بیاید و اینها را بگوید آدم حسابی حالش گرفته میشود. چون اول باید بپذیرد که یک عمر راه را بیراه رفته. بعد باید بگردد ببینید اصلاً انگیزه و رمقش را دارد که از راه رفته اش برگردد و توی مسیر تازه بیافتد؟ آخرش هم که سرعت پیشرفت و بهبودی ناامیدش میکند. حالا یک سری استثنائات هم داریم که یک مشت خل و دیوانه اند. مثلاً همین هایی که سر پیری یکهو عارف و فرزانه و آفرود میشوند و توی بیابان ها به عین الیقین میرسند یا آنهایی که در هفتاد سالگی بجای مردن میروند دانشگاه. از این خل وضع ها اگر فاکتور بگیریم یک مشت آدم معمولی باقی میماند. یک مشت آدم لنگۀ خود ما. همین ماهایی که احتیاج داریم تأیید بشویم. احتیاج داریم بشنویم که گند نزدیم -حتی اگر حسابی گند زده باشیم- احتیاج داریم باورمان بشود که به یک دردی میخوردیم که مثلاً حال یکی را خوب کردیم یا اگر نمی بودیم یک چیزی از کار می افتاد. احتیاج داریم به این که یک نفری بگوید فلان فلسفه را نخواندی؟ عیب ندارد! فلان منظره را ندیدی؟ ایرادی ندارد! به فلان چیز نرسیدی؟ اصلاً فدای سرت! احتیاج داریم که هیچ کسی بیشتر از توانمان از ما توقعی نداشته باشد. حداقلِ وظیفۀ دوست ها این است؛ اینکه بدون زر مفت زدن، دوستمان داشته باشند. من فکر میکنم که آدم بودن واقعاً سخت است. ارتباط گرفتن با آدمها واقعاً چرت است. چرت تر از آن آن وقتیست که به خودت می قبولانی که باید با این عن ها ارتباط داشته باشی. آخرش هم به این نتیجه میرسی که خیلی بهتر بود که یک جانوری چیزی میشدی شبیه زنبور. ببینید چقدر حتی همین زنبورها خوشبخت اند! تمام روز شناور وسط ابرها. با یک دست لباس راه راه تا آخر عمر. همیشه هم سر و صورت شان توی گلها و شکوفه هاست. تگری هم که میزنند اسمش را میگذارند عسل و مهمتر از همۀ اینها اینکه بجز کارداشیانِ توی کندو، هیچکدامشان واقعاً هیچ فرقی با بقیه ندارد و از دم به همه میگویند کارگر. هیچکس آنقدرها کفری نمیشود و اگر برحسب اتفاق حسابی عصبانی بشوند، فقط یک فرصت برای نیش زدن دارند. تلافی میکنند و میمیرند. این یعنی امور در دنیای زنبورها، آنقدری اهمیت ندارد که بخاطرش مرده باشی و یا اگر چیزی پیدا بشود که تا آن حد ناراحتتان کند، دست کم دیگر مجال غصه خوردن نخواهید داشت. تصویب شد؛ در چرخۀ بعدی زنبور خواهم شد. روی سینهام یک تتو از چرخ دارما میزنم و آخر شبها یواشکی، عکس نیمه عریان ملکه را میچسبانم به سقفِ سلولِ کوچکِ شش ضلعی ام
یکجوری میگوید ما سمپادی ها که انگار زمان از آن روزی که ماها مدرسه میرفتیم فریز شده و پشت دیوارها زامبی های لایعقل اند و اینور دیوار یک مشت نخبۀ از کون خر افتاده. آدم اگر دستاورد درست و حسابی نداشته باشد یا دست کم یک دستاورد راضی کننده برای خودش جور نکرده باشد، نهایتاً مجبور میشود که سالها بعد به مزخرفاتی مثل این چیزها مباهات کند. تنها فایدۀ آن روزها برای من این بود که بفهمم هرچقدر که آدمها باهوشتر میشوند در نهایت توی زندگی موجودات کسخلتری از آب در می آیند. خودم هم اگر بعد از دوسال و با آن فضاحت اخراج نشده بودم حالا لابد شده بودم یکی مثل این. به وضوح تمامِ حظّ و بهره ای که از زندگیاش برده همان لحظات کوتاه در گذشته اش بوده که احساس کرده بر دیگران تفوق دارد. چه آنجایی که از پس ورودی سمپاد برآمده چه آن روزی که رفته شریف و چه آن وقتی که اپلای کرده. غیر از اینها یک موجود مفلوکی شده که مدام لازم دارد وید بکشد. زاناکس بخورد. هر از چندگاهی با یک نفری کات بکند و سالی یکبار هم شاید مگر وسعش برسد که یک شیشه شیواز بخرد و عین خر مست کند. یک مدتی هم رفته بود آن ور آب. معلوم هم نیست که اصلاً چرا دوباره برگشته. نتیجه؟ آن همه هوش و آن مدرک کذایی اش شد پشم. خب اینها ابزار است. اینها قرار بوده کمک کند که آدم اگر نه شاد، دست کم بتواند یک قدری شادتر زندگی کند. نه اینکه از یک مشت زامبی هم بدبختتر باشد. بعد واقعاً از من توقع دارد که بگویم بله تو حق داری. دیگران از درک ذهن خارق العادۀ تو عاجزند. خود من هم واقعاً دیگر نصف حرفهایش را نمیفهمم. من حتی دیگر نصف حرفهای خودم را هم نمیفهمم. مغز یک جایی از کار میافتد. تفکر نقادانه بالاخره یک جایی حوصله ات را سر میبرد. حالا یک زمانی بوده که حافظه ات یک قدری بهتر کار میکرده. حل مساله ات بهتر بوده و هکذا. تمام شده و رفته. یکی توی خاطرات دوران سربازی اش گیر میکند یکی توی استانداردهای پارتنر سابقش یکی هم مثل این گیر کرده توی یک تمایز خفیف تاریخی. سابقا توی کتم نمیرفت. با صراحت و تلخی میزدم توی دک و پوز طرف. حالا اما حساب و کتاب میکنم. خیلی از حرفها را نمیزنم. یک قدری دلرحم تر شدهام -و البته بسیار کم حوصله تر- یاد گرفتهام که بعضی چیزهای بدیهی وجود دارند که آدم در دورانی از زندگی اش آن را نمی فهمد. یکسری چیزهای دیگری هم وجود دارد که آدم خیال میکند فهمیده و آخرِ کار میفهمد که واقعاً نمی فهمیده. مهمتر از اینها یکسری چیزها هم هست که آدم اصلاً نفهمیده که وجود دارند، چه برسد به اینکه بخواهد آنها را بفهمد یا در فهمشان عاجز بماند. من فکر میکنم که مسیر زندگی اینطوریست؛ اینکه شما را در ابتدا به جایی میرساند که ادعا میکنید هرکسی حق دارد هرطوری که دلش میخواهد فکر یا زندگی کند اما توی دلتان یواشکی با خودتان میگوید هه! اینارو نیگا! بعد یک جایی میرسد که خودتان هم نمیدانید که چهجوری بودن درست تر است. از این مرحله هم که عبور کنید میرسید به جایی که الان من هستم. یعنی آن نقطهای که باور دارم هیچ جوری و هیچ راه ممکنی برای درست زندگی کردن وجود ندارد. کلاً همه چیز یا غلط است یا در نهایت خروجی اش غلط از آب در میآید. پس دست و پای بیخود زدن هم ندارد. حالا شاید یک مرحله بعد از این هم باشد اما خب فعلاً در اینجای کشفیات خودم متوقف شده ام. خیلی کلافه ام. کلا دوتا آدمِ نزدیک توی زندگیام داشتم که یکی آنطوری خودش را نیست کرد و این دیگری هم معلوم نیست کجا چت افتاده و دارد با کی سکس میکند. بعد میگویند درونیات آدمها را از دوستان نزدیکشان بشناسید. پس در درون یک میّت لاابالی هستم. و این منم، مردی تنها؛ در آستانه نکروفیلیا. در انتهای درک هستی آلودۀ زمین و البته فلج کامل این دستهای سیمانی. دلم فروغ میخواهد؛ خودش و شعرش و اثرش. دقیقاً همان اثری که در نوجوانی روی قلب آدم میگذارد؛ یک تاریکی خفه کننده روی سینه، یک حزن کلاسیک، یک روایت سیاه و چیرۀ آن شکلی دلم میخواهد نه این دلمردگی های دستمالی شدۀ این روزها. دلم میخواهد وقتی کسی میگوید: و ساعت چهار بار نواخت، کاملاً حس کرده باشم که همه چیز واقعاً تمام شده. که دیگر کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد و این چیزها. در عوض چه گیر آدم می آید؟ -بوی اسماج. این اسماج ها بوی پشم کز دادۀ سگ میدهد. خدا لعنت کند آن کسی که این چیزها را توی ایران باب میکند. توی هر کنج و کافهای توی هر پستو و پاتوقی یک نفری یکی از اینها را روشن کرده. دوصد لعنت هم به آن پیجی که اسماج دست ساز آشغالی اش را هفته به هفته میفرستد برای این همسایه ما که بوی گندش عین بوی لنت سوخته بماسد به در و دیوار تراس و راه پله. برگشته بودم خانه دراز بکشم. حالا ولی آنقدر بوی گند میآید که نمیشود چشم روی هم گذاشت. باید بروم قدم بزنم. یک سر بروم سمت ظهیر الدوله. بعد هم برای خودم یک ساندویچ بلغاری دوبل بخرم. بانضمام نوشابۀ مشکی. اینجوری که نمی شود. اینطوری ناکوک و افسرده بودن خلق و خوی زامبی هاست. ما سمپادی ها ممتازتر از آن هستیم که دلمان گرفته باشد
راستش از یک جایی به بعد موسیقی اهمیت خودش را برای من از دست داده. البته هیچوقت هم آنقدرها برایم اهمیتی نداشته. نهایتاً نگاه میکردم ببینم که با کدام آهنگ بیشتر خاطره دارم. یا متن کدام ترانه را دوست دارم. بیشتر از اینها حوصله نداشتم. ممکن بود یک وقتی گوش داده باشم و با لبخند به کناردستی ام گفته باشم: این چقدر خوب بود. ممکن بود یک چیزی ترند شده باشد و من هم زیر لب زمزمه اش کرده باشم. این اتفاق هم افتاده که یک قطعه موسیقی کلاسیک را سه روز پی در پی گوش داده باشم و خسته هم نشده باشم. اما علاقه به موسیقی؟ واقعاً نه، هیچوقت نداشتم. هیچوقت حتی به شوخی هم توی جمع های دوستانه وانمود نکردم که موسیقی همۀ زندگی من است یا بخش بزرگی از زندگی من است یا بدون موسیقی نمیتوانم زندگی کنم و هکذا. عموما هم از این جمع هایی که یکی گیتار دستش میگیرد یا آن یکی پشت پیانو مینشیند فراری بودهام. من غیر از اشتیاق، حتی فهم درست و حسابی هم از موسیقی ندارم. در حقیقت مطلقاً اهل هنر در بیانیه های مرسومش نیستم. بدون اطوار زیبایی شناسی ام محدود شده به سادهترین و زشت ترینِ چیزها. مثلاً سنجاق کردن سنجاقک به مقوا و قاب کردنش یا پر کردن چالۀ باغچه با شاش. حالا که اوضاع بدتر هم شده. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ چیز تازهای گوش ندادهام. خیلی روزها میگذرد که از صبح تا شبش، حتی یک آهنگ هم به گوشم نخورده. ساکت بودن خوب است. نهایتاً صدای تیغۀ برف پاک کن در باران یا غیژِ باز شدن در کمد خوب است. صدای سرخ شدن سیب زمینی خوب است یا صدای سوختن سرِ سیگار در تاریکیِ انباری. صدای بیشتر از اینها، صدای اضافیست. آنقدر بی صدا شدهام که رادیو گوش میکنم. اگر رادیو هم شروع کند به دیرینگ دیرین کردن، موج را عوض میکنم و میزنم رادیو معارف. بنظرش غیرممکن است. بنظر من هم او غیرممکن است. ظاهراً این چیزی که هدیه داده یک گنجینۀ ارزشمند از تاریخ موسیقی فرانسه است. نهایتِ برخوردی که من تا پیش از این با فرانسه داشته ام، سس فرانسوی مهرام بوده. من اصلاً خبر نداشتم که فرانسه هم تاریخ موسیقی دارد. تصور میکردم که فرانسه فقط ایفل دارد. فرنچ پرس دارد و فرنچ کیس. سینمایش هم بدرد دوران تینیجری میخورد. نشستهام دارم به اینها گوش میدهم و سرسام گرفته ام. از مسکّن ها فقط نصف ورق نوافن مانده. دوتا خوردم و میگرنم آرام نگرفت. از قول دادن متنفرم. توی رودربایستی قول دادم که حتماً گوش میکنم. با خوشحالی وعده داده که دریچه های تازهای به رویم باز میشود. علی الحساب یک بار در توالت و یک بار دیگر هم در خانه را برای پیکِ هایپر باز کرده ام. برای تشکر از من لازم نیست خودتان را به زحمت بیندازید. برای تشکر از من فقط کافیست که فراموشم کنید. در همین لحظه فهمیدم که این آهنگ خواننده هم دارد. گویا فرانسویها هم اکبر گلپا دارند