میخواستم در جواب، یکی از آن متلک های تند و آب نکشیده را نثارش کنم که تا عمر دارد مثل پشم کز داده کمر راست نکند. لیکن دلم به رحم آمد و لام تا کام حرفی نزدم. خدا سایه جانِ بی خدای مرا قرین رحمت خودش بکند. هربار با خنده میگفت که ما خوش شانس هستیم که اولاً تو آن حرف‌ها که توی سرت هست را به زبان نمی‌آوری و در ثانی اختیار مرده و زنده بودن آدم‌ها را دست تو نداده‌اند. دلم خیلی برایش تنگ شده. یک جای خالی پشت سر خودش گذاشته که با هیچ چیزی پر نمی‌شود. حالا هم که لابد توی جهنم است. سرچ کردم دعای بهبود شرایط ارواح در آن دنیا. یک چیزی پیدا کردم که ضمه و فتحه و کسره نداشت. از رو و با لکنت خواندم. بیشتر از اینکه به عربی شباهت داشته باشد به ورد جادوگران می مانست. امیدوارم الاعمال حقیقتاً بالنّیات باشد و آنطرف ناغافل سیخ داغ توی ماتحتش نکنند. راه دیگری برای دوباره حرف زدن با او به ذهنم نمیرسد. مساله این است که طبق محاسبات من، بعد از مرگ بی‌شک باید بروم بهشت. یعنی هرجور که حساب میکنم، باز هم مسیرمان از هم سواست. یک چیزی هست به اسم شفاعت. شبیه یارکشی توی گل کوچیک عصر جمعه هاست. برای آن هم باید خیلی نماز و روزه ات سرجایش باشد و زکات بدهی و حج بروی و ایتام را بوس کنی و حواست هم حسابی به زیپ شلوارت باشد که خب، کاملاً مشخص است که از عهدۀ من خارج است. در نتیجه ممکن نیست که با آپشن شفاعت از میان گدازه های دوزخ بیرونش بکشم و پرتش کنم توی پول پارتیِ بهشت. من فکر میکنم که حتی توی بهشت هم، دل نگران و غمگین خواهم ماند. همه چیز سخت و یأس آور است. سرچ کردم دعا برای سهولت امور. این یکی را اما، نصفه و ناتمام رها کردم. واقعاً طولانی بود. یک و نیم متر کلمه پشت سرِ هم. خواندنش حتی از امور سخت خودم هم سخت تر بنظر می‌رسید. خیلی غمگینم. از آدم‌هایی که با آن‌ها حرف میزنم بدم می‌آید. از آدم‌هایی که دوره ام کرده‌اند بدم می‌آید. از آدم‌هایی که مجبورم مراقبشان باشم بدم می‌آید. اوضاع مثل آن وقتیست که توی جمعی گیر افتاده باشی و ناچار باشی که با قابل تحمل ترین شان الکی در مورد فیلم‌ها یا تورم حرف بزنی. حرف زدن برای سپری کردن زمان، حرف زدن برای فرو نرفتن در سکوت. آدم نمی شود که ساکت باشد، چون در سکوت با خودش روبرو می‌شود. برای همین است که انقدر تند تند حرف میزنیم یا انقدر تند تند به چیزهای مختلف گوش میدهیم یا انقدر تند تند چرت و پرت ها را میخوانیم یا انقدر تند تند میپریم توی تخت. دلم میخواهد کلک خودم را بکنم. واقعاً به این فکر کرده‌ام. میدانم که انتخاب خوبی نیست اما خب، بنظرم درست تر این است که این روزها، همۀ گزینه ها روی میز باشد. علی الحساب نشستم و اسپرسوساز قدیمی‌ام را باز کردم. تعمیر کردم. تر و تمیزش کردم و دوباره از نو سرهم اش کردم. یک قطعۀ بسیار کوچک هم این گوشه افتاده. یک تکه فلز ال مانند. مطمئن نیستم که اصلاً مال این باشد و یا اگر بوده از کجایش افتاده که سرجایش نگذاشته ام. هربار همین اتفاق میافتد. آنقدر در این سالها پیچ و قطعه از این بدبخت اضافه آمده که نمیدانم اصلاً چطوری سرپاست. چطوری دارد کار میکند. به این لکنته تعلق خاطر دارم. بیشتر از همۀ اشیایی که احاطه ام کرده‌اند، مرا یاد خودم میندازد؛ کهنه و پررو، زودجوش و بی بخار، کار راه انداز و رو به موت