آلارم گذاشتم. لیبل زدم اسنپ. یعنی به محض اینکه صبح بیدار شدم یادم باشد که به این رانندۀ اسنپ دیشبی، از پنج تا ستاره یک بدهم و بزنم کاسه کوزه اش را خراب کنم روی سرش. حالا چرا همان ساعت سه بامداد ستاره‌هایش را نگرفتم؟ چون بوضوح از این دیوانه‌ها بود که آدم را میکشند و آبگوشت میکنند و کاسۀ آبگوشت نذری را میبرند برای فامیل مقتول. من از اخاذی بدم می‌آید. البته احتمالاً همه بدشان می‌آید. اما خب الان دارم در مورد خودم حرف میزنم. لوکیشن طبق معمول درست نبود. من هم آنجاهای شهر را اصلاً بلد نیستم -من حتی اینجاهای شهر را هم اصلاً بلد نیستم- نهایتاً پانصد قدم اینورتر یا آنورتر بوده. بیشتر که نبوده. تمام خلوت زیبای اتوبان نیمه شب را زر زد. خستگی ام را با تعریف کردن خاطرۀ سایر اخاذی هایش، چاقوکشی هایش و البته بوی بد دهانش وقت حرف زدن دوچندان کرد.آخرش هم گفت فلان تومن اضافه تر بده برای آن پانصد قدم. گفتم نه. پیاده شد و داد و بیداد کرد. خیلی آرام توضیح دادم که خیال برت ندارد که چون اینجای شهر پیاده شده‌ام، از قماش آدم‌های این مناطق هستم. عربده ات راه به جایی نمی‌برد. نشست پشت فرمان و گفت خرج مریض ات بشود. مردم واقعاً احمق شده‌اند. من هم که احمقتر از همۀ آن‌ها. پیش خودم گفتم اهمیتی ندارد. شماره کارت گرفتم و پول اخاذی را واریز کردم. بعد گوشی اش را نشانم داد که توی اپلیکیشن راننده ها، پنج تا ستاره به خریتِ من داده. خلاصه که صبحِ اول وقت، به محض بیدار شدن برای رانندۀ احمق دیشب یک ستاره ثبت کردم که کونش بسوزد. به ظهر نکشیده کارما زد دم کونم؛ پیک شرکت که رفت پاکت را باز کردم. دیدم مدارک توی پاکت اشتباه است. زنگ زدم گفتم خانوم نگاه کنید چی برای آدم می فرستید. با پرخاش جواب داد که نگاه کردم و درست فرستادم. قسم جلاله میخورم که اعصاب کل کل ندارم اما بعضی از شماها واقعاً احمقید. خیلی آرام و شمرده توضیح دادم که درست نفرستادید. جای آن یکی این یکی و جای این یکی آن یکی را فرستاده‌اید. عجیب است. با عصبانیت قطع کرد. انگار ارث فاسقش را از من طلب داشته. بعد یکی دیگرشان زنگ زد و گفت: فردا زنگ بزنید به این شماره، از آقای فلانی پیگیری کنید. چرا من باید زنگ بزنم پی کاری را بگیرم که بابت انجامش شماها دارید حقوق میگیرید؟ هیچی دیگر. یک آلارم جدید هم برای فردا گذاشتم. لیبلش را هم گذاشتم فلان کش ها. مأخوذ به حیا بودنم باعث می‌شود که نتوانم کلمۀ دقیقش را به زبان بیاورم. از امروز با خودم قرار گذاشته‌ام که همه چیز برگردد به فرم سابقش. مثلاً کمتر فحش بدهم. وقتی هم فحش میدهم خیلی رکیک نباشد. مثلاً بجای گفتن به فلانم بگویم به جهنم یا بجای فلان خل ها بگویم کوته فکرها. حتی میتوانم از لعنتی استفاده کنم. مثلاً وقتی نورمن میگوید بی‌ادب شدی، بجای زر نزن بابا فلان کش، می‌شود بگویم از دست توی لعنتیِ لعنتی. بله. این بیشتر به منِ سابق شباهت دارد. همه هم که این روزها دنبال منِ سابقِ من میگردند. خودم هم همینطور. چون از منِ جدید خوشم نمی‌آید. مثلاً دیشب متوجه شدم که توی چند روز اخیر چند نفر فید وبلاگ را آنفالو کرده اند؛ بعد این برایم اهمیت داشته -کاملا دارم جدی حرف میزنم- در حد اینکه رفته‌ام نگاه کردم ببینم که این چند روز اخیر، چه چیز عجیب یا توهین آمیزی توی یادداشت هایم بوده. چرا یکهو یک جمعیتی دیگر دوستم نداشته. در حالیکه خیلی ساده ممکن است که یک همزمانی تصادفی بوده باشد. چند نفر در صحت و سلامت عقل و در بازه ای کوتاه به این نتیجه رسیده‌اند که دری وری می‌نویسم یا زیاد حرف میزنم و هکذا. مشکلی نیست. مشکل اینجاست که این روزها دارم به یک همچو چیزهایی اهمیت میدهم. متوجه امورات پیش پا افتاده ای مثل این‌ها می‌شوم. حتی بابت اینکه یک سری از آدم‌هایی که آن‌ها را می‌خواندم یکهو و بی خداحافظی تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند ناراحت شده‌ام. این در حالیست که بصورت پیش‌فرض همیشه حق را به رفته ها میدهم. کاملاً هم رفتن را درک میکنم. خودم هم مطلقاً آدم ماندن نیستم. سالهاست که میدانم به محض رخ دادن کدام شرط، عطای کوریون را به لقایش میبخشم. اما خب بطرز هولناکی، همین چیزهای سرسری و ساده اذیتم کرده. واضح است که یک کد ناخوانا دارم. یک بلایی سر سمتِ آزاد من آمده. دیشب با توپولف دربارۀ ریتم ها حرف میزدیم. حالا دارم فکر میکنم که خیلی از امور خودم هم از ریتم افتاده. مثلاً وقتی یادداشت‌های پوریا را میخوانم، بجای اینکه مثل سابق سعی کنم که کدهایش را بشکنم و کشف کنم که چه نوشته، بی جهت شروع میکنم به گریه کردن. یا آنوقتی که دوست دختر دوستم بدون رودربایستی گفت که با خودش ور میرود و اساساً زن‌ها لازم است که این کار را بکنند چون خیلی وقت‌ها به آن جاهای خوبش نمیرسند، بجای اینکه معذّب بشوم، از شنیدنش خوشم آمد. حتی برای لحظاتی توی ذهنم و با لبخند، دوست دختر دوستم را تصور کردم که دارد به جاهای خوبش میرسد. خب این یعنی یک چیزی در من خراب شده. یک چیزی دیگر مثل سابق نیست. یحتمل روحم کدر شده باشد. یا شاید تعریفم از زلال بودن دارد تغییر میکند. اساساً اهمیتی به روابط بین آدم‌ها نداده‌ام و نمیدهم. در محضر شخصی بر خلاف تظاهرات بیرونی، هیچ‌وقت با تعلق و تملک دیگری کنار نیامدم و نخواهم آمد اما خب، بسیار هم نفرت دارم از اینکه مرز صمیمیت و هرزگی محو شده باشد. دلم میخواهد حد و حصری نباشد، لیکن اختیار هرزگی هم دست خودم باشد. حالا ولی بی شباهت به پتیاره ها نیستم. از این خراب های مفتکی شده‌ام که شماره تلفن شان را پشت در توالت عمومی پارک‌ها میگذارند. همه چیز از دست رفته. توی تاریکی چنگ می‌اندازم و دستم را به سمت هر فرصت کوتاهی برای فراموش کردن انتها، دراز میکنم. من از مرگ میترسم. بسیار هم میترسم. هر روز به اندازۀ یک روز بیشتر از روز قبل. ترس از نیست شدن، دلیل همۀ آن کارهاییست که از من سر میزند و یا نمیزند. با مرور گذشته‌ام می بینم که همیشه کارهایی بوده که یقین داشتم انجام نمیدهم و انجام داده‌ام و کارهایی هم بوده که یقین داشته‌ام به سرانجام میرسد و رهایش کرده‌ام. توی همۀ این‌ها هم ردّ و اثر مرگ را می‌شود دید. شاید حالا هم دوباره این مرگ است که دارد مرا به سوی شنیع ترینِ رفتارها و لزج ترینِ تصورات هل میدهد. نمیدانم. ممکن هم هست که اصلاً اینطور نباشد.