پانصد دلار. یک ماه. با دلار پنجاه تومنی. من برای ده دلار کمتر از این، روحم را هم میفروشم. کار موقت بوی چسب و رنگ می‌دهد. بوی روکش پلاستیکی صندلی ها و زیاده روی منشی تازه کار در استفاده از دئودورانت. یک مکعب سفید بی‌هویت است. مطلقاً فاقد کانسپت؛ خصوصا اگر پنجره هایش را باز بگذاری. ملک کناری اما چند طبقه و قدیمیست. نما کنیتکس، تیره و دودآلود با پنجره های آلومینیومیِ رنگ شده. زیرزمینش دو تا پنجره دارد شبیه دریچه. دوتا مستطیل‌ِ کشیده رو به همکف خیابان - مثل چشم های یک کروکودیل که دارد یواشکی از زیر آب، به صیدی در کرانه نگاه میکند- دریچه ها همیشه بوی صابون میدهد، بوی آخر حمامِ کسی. خشکشویی نیست. بعید است استخر باشد؛ به محله اش نمی خورد. بهترین لحظۀ روز سر ظهر است. چند دقیقه بعد از ناهار. همان وقتی که دریا با عجله وینستون اش را برمیدارد و‌ میگوید بریم پایین. درهم آمیختن بوی صابون و وینستون. نعرۀ بوق ها و دود اگزوزها. خستگی عابران عبوس توی کوچه. عرق ریختن در سایه. گرمای خفۀ خرداد و عایدی: پانصد دلار برای یک ماه. با دلار پنجاه تومنی و البته بخاطر سپردن جزییات چهرۀ زنی که لاتیِ حرف ها را پر میکند و به روایتش از عشق که میرسد، مثل بچه گنجشکی که در چاله آب افتاده باشد؛ گوشۀ دیوار میلرزد